فیروزه

 
 

یادداشت‌ها

«یادداشت‌ها (روی کارت‌پستال، برگۀ یادداشت، ورق‌پاره‌ها) ناجی حیات نویسندگی‌ام بوده‌اند. عادت کرده‌ام آن قطعه‌های کوچکی را که در ذهنم شکل می‌گیرد بنویسم، تصویرها یا عبارت‌ها را و حتی کلمات را؛ چرا که زود از یاد می‌روند. بعد آن‌ها را توی پوشه می‌گذارم، می‌گردم ببینم یادداشت جدید به کدام بخش قدیمی تعلق دارد، سرنخ این قطعه‌ها را دنبال می‌کنم، و آرام‌آرام یک مقاله یا شعر می‌نویسم. یاد گرفته‌ام که نویسندگی یعنی اکتشاف، و این یادداشت‌های کوچک به‌واقع بنیادی‌ترین منبع الهام من‌اند.»

نویسندۀ «چشم سمت‌الرأس: شکل گرفتن زندگی یک نویسنده»

Floyd Skloot


 

تفنگ‌های اضافی

نگاهی به رمان «پرسه در خاک غریبه» نوشته «احمد دهقان»

اگر بخواهیم تمام هفت‌تیرهای رمان «پرسه در خاک غریبه» احمد دهقان را با جملهٔ چخوف ارزیابی و آن‌ها را که شلیک نمی‌کنند از داستان پاک کنیم، چیزی حدود ۱۰۰ صفحه از این رمان ۲۳۰ صحفه‌ای کم می‌شود. چرا که نویسنده صحنه‌های رمان را همان‌گونه که خود دیده با جزئی‌ترین وقایع روایت کرده و همهٔ تلاشش را می‌کند تا مخاطب بی‌اطلاع نماند حتی از زردی کف چکمه‌ها و تعداد واگن‌های قطار و شکل ریش فرمانده و دیالوگ‌های وقت تقسیم قاطر و … نیز نگذشته است، فارغ از این که این اطلاعات بعدها دردی از داستان پیش رو دوا می‌کنند یا نه.

در یک جمله اصلی‌ترین ایراد این اثر این است که صحنه‌ها قصد ندارند در خدمت رمان باشند که این رمان است که با همهٔ شخصیت‌های تیپ‌گونه و داستان سطحی و بی‌تعلیقش خلق شده فقط و فقط برای درگیرکردن مخاطب با «صحنه‌ها».

نام احمد دهقان با «سفر به گرای ۲۷۰ درجه»‌ در فضای ادبیات دفاع مقدس پر رنگ شد و حالا بعد از چند سال باید بگوییم تازه‌ترین اثر او توفیق ادبی بیشتری از رمان قبلی با خود به همراه ندارد.

اگرچه باید تصریح کنیم که دهقان به خاطر تجربهٔ شخصی‌اش از حضور در جبههٔ جنگ تحمیلی صحنه‌های نظامی و حرکت یک گردان را قبل از شروع عملیات تا شروع نبرد و درگیری با دشمن و تبدیل شدنشان به یک دستهٔ ۴۰ نفری – همانند آثار داستانی قبلی‌اش‌ – خوب و همراه با هیجان نسبی قابل قبولی درآورده اما ضعف داستانی حاکم بر این رمان آن‌قدر مشهود است که اغراق نیست اگر بگویم مخاطب در ۵۰ صفحهٔ آخر باید به خودش فشار بیاورد تا کتاب را نبندد و خود را به تمام کردن داستان رضی کند.

شخصیت‌محور نبودن «پرسه در خاک غریبه» را بیش از هر چیزی «انتخاب زاویه دید دانای کل نامحدودش» تأیید می‌کند. برخلاف «سفر به گرای ۲۷۰ درجه» که مخاطب با روایت من از زبان شخصیت قهرمان داستان کم‌کم به جبهه‌ و فضای نظامی آن پامی‌گذارد، محور روایت و حرکت خطی «پرسه در خاک غریبه» ده – دوازده نفر از نیروهای دستهٔ یکم یک گردان ۴۰۰ نفره است. شخصیت‌های مورد تأکید نویسنده ترکیبی از تیپ‌های به تصویر کشیده شده در اخراجی‌ها (البته با درجهٔ ابتذال خیلی کمتر) هستند. به جز برچسبی که به پیشانی‌هاشان چسبیده هیچ دارایی دیگری برای شناخته شدن و تفکیکشان از هم نیست. یک رزمندهٔ اهل شوخی و مزاح که همه را می‌خنداند (بهرام)، فرماندهٔ دیلاق دسته (جمال)، پیک فرمانده (ابراهیم)، یک جوان روستایی که از کنار قاطرها دور نمی‌شود و به شهری‌ها غر می‌زند (الله مراد)، یک جوان ساکت که خدا را از همه بهتر شناخته و به همه کمک می‌کند(زکریا)، یک گنده‌لات که بر حسب اتفاق پایش به جنگ باز شده (عبدلله)، که شاید نویسنده خواسته با فلاش‌بک‌های خیلی کوتاه به گذشتهٔ او شبه‌قهرمانی برای روایت داستانش خلق کند و ما را به عمق زندگی‌اش ببرد اما آن‌قدر این ورودها سطحی و مبهم‌اند که در پایان داستان حتی ابتدایی‌ترین پرسش‌ها از زندگی او برایمان بی‌جواب است و نمی‌دانیم چرا او که زمانی به رقاصهٔ کاباره داریوش دل‌ بسته مسیر زندگی‌اش کشیده شده به جنگ.

این شخصیت‌ها هیچ‌کدام قابلیت برانگیختن همذات پنداری مخاطب را ندارند و بعد از محو شدن تعلیق ابتدایی داستان (با شروع عملیات در دل عراق) هیچ عنصر نگهدارنده‌ای جز صحنه‌های نبرد نظامی باقی نمی‌ماند. زیرا در این بخش از داستان همه فهمیده‌ایم که یک عملیات با چه اهداف و شیوه‌ای در حال وقوع است و در عملیات هم حلوا پخش نمی‌کنند و هیچ نشانه‌ای از اتفاق خاصی که بخواهد مسیر غیرمنتظره‌ای به خط سادهٔ داستان وارد کند دیده نمی‌شود.

حالا اگر نویسنده را مورد انتقاد قرار بدهیم که ادبیات دفاع مقدس ادعایش فراتر از فضای جنگی و نظامی است و در بیش از نیمی از کتاب مخاطب زیر توپ و تانک است و شاهد تکه‌تکه شدن دل و رودهٔ قاطرها و بریده شدن سر انسان‌ها، شاید جواب بگیریم که جنگ خاله‌بازی نبوده و بدون آوردن این مستندات فضای واقعی جنگ ساخته نمی‌شود اما سؤال بعدی این است که باقی ماندن در این سطح از نگاه به دفاع مقدس می‌تواند چهرهٔ واقعی و ماهیت اصیل آن را نشان بدهد؟

و شاید همین سؤال باعث شده که دهقان شخصیت پیر کُرد را (در روستای نزدیک به نقطهٔ نبرد) به داستان اضافه کند. یک پیرمرد سفیدموی نابینا که مسلط به کتب تمامی پیامبران الهی ا‌ست و مخاطب مجبور است بی‌هیچ واسطه‌ای پای سخنرانی‌ها و وعظ و خطابه‌اش بنشیند تا حساب کار دستش بیاید که جنگ واقعی و پیروز واقعی چیست و کیست. این یعنی دم‌دستی‌ترین وسیله برای مفهوم‌سازی در یک رمان. دیالوگ‌گویی یک پیر دانا و سر تکان دادن بقیه!

اهل داستان برای ضعیف شمردن نثر یک داستان هیچ چیز را مؤثرتر از خلط بین نثرمعیار و محاوره نمی‌دانند. وقتی به این مسئله استفاده از واژگان غیرمرسوم در ادبیات داستانی و عدم رعایت اصول اولیهٔ نگارشی را هم اضافه کنیم، راهی برای چشم‌پوشی از ضعف چنین اثری با این اوصاف باقی نمی‌ماند. «پرسه در خاک غریبه» به اندازه‌ای در این سه مسئلهٔ زبانی ضعف دارد که اندک موقعیت‌ها و صحنه‌های نو و تازه‌اش را هم فدا کرده.

– فقط دو نفر – همان دو تا حمل مجروح های دیلاق دسته – با اینکه مثل زغال سیاه شده بود, هنوز خیال میکردی که زنده هستند.(۱۳۱)

– «فقط یکی توی ساختمان بود که آن‌ هم، درِ ساختمان ایستگاه‌ها را از بیرون قفل کرده بودند و کسی را راه نمی‌دادند»(۲۶)

– آق ماشال اول از همه سعی کرد بگریزد.(۱۳۰)

و سکون در توصیفات و روایت همراه با قضاوت راوی داستان – که بعضی وقت‌ها یادش می‌رود در حال روایت یک رمان است و انگار لم داده و دارد خاطره‌هایش را تعریف می‌کند – نمکی می‌شود روی زخم روایی رمان:

– « جمعیت پا شد ایستاد. کم کم تند کردند – البته ناگفته نماند آن وسط چند نفری هم یواشکی قری توی کمر انداختند – و بعد خنده‌ها به آسمان رفت.(۹)

– «جملهٔ آخری را پسرهٔ سبزه رو – که خدایی‌اش به قیافه‌ و سن و سالش این حرف‌ها نمی‌آمد – طوری گفت که جا برای بهانه‌گیری باقی نگذاشت» (۲۴)

– «پشت خاکریز شد محشر کبری. نیروها از سنگرهاآمدند بیرون، درازکش شدند سینهٔ خاکریز و حالا نزن کی بزن.»(۱۷۸)

– «دو سه بار چشم به دو طرف انداخت و هول و هراسان، امتداد کنارهٔ جاده را گرفت و دِ فرار»(۱۳۰)

اما با تمام ضعف‌های بی‌شمار آشکار این اثر، نباید بی‌انصاف بود و بر روایت جسورانهٔ دهقان از دفاع مقدس که به صورت پراکنده خودش را در کل اثر نشان می‌دهد و دوری از کلیشه‌های مرسوم در به تصویر کشیدن صحنه‌های جنگی چشم بست. احمد دهقان با کسی رودربایستی ندارد و به رزمنده‌هایش به صرف این که رزمنده‌ هستند نان اضافی قرض نمی‌دهد و سعی نمی‌کند از آن‌ها چهرهٔ فوق بشری بسازد و آن‌ها را معمولی و باورپذیر نشان می‌دهد.


 

خواهران غریب

نگاهی به فیلم «عصر روز دهم» به کارگردانی مجتبی راعی

«عصر روز دهم» از آن فیلم‌هایی است که به زودی به یکی از برنامه‌های ثابت تلویزیون در دههٔ محرم تبدیل خواهد شد! مایه‌های مذهبی‌دینی به کار گرفته شده در لابه‌لای پیچ‌های داستان، موقعیت استعاری و تأویل‌پذیر جدایی دو خواهر، داستان اشک‌انگیز مادری که فرزندی گمشده دارد و از همه مهم‌تر قصه‌ای که دو سومش در شهرهای مقدس نجف و کربلا می‌گذرد، همه و همه مواردی هستند که امتیاز آخرین ساخته راعی را برای قرار گرفتن در کنداکتور ثابت تلویزیون افزایش می‌دهند. تلویزیونی که فقر محتوایی‌اش بیش از هر زمان دیگری در مناسبت‌هایی همچون محرم و رمضان به چشم می‌آید و برای همین هر سال «روز واقعه» نشانمان می‌دهد. «عصر روز دهم» اما از آن دست فیلم‌هایی است که به‌رغم تکیه بر پیش‌زمینه‌های مذهبی بیننده‌هایش، به اندازهٔ فیلم‌هایی چون «سفیر» یا «به خاطر هانیه» نیز اذهان مخاطبان موسمی‌اش را درگیر نمی‌کند و این همه شاید به خاطر آشفتگی خط اصلی قصه و بلاتکلیفی فیلمساز در به سرانجام رساندن داستانک‌های فرعی فیلمش است. به این ناپختگی و شتابزدگی در روایت، ذوق‌زدگی فیلم‌ساز از مستندنگاری عراقِ جنگ‌زده و تلاش برای الصاق مفاهیم دینی به داستان را نیز اضافه کنید تا درک بهتری از تلاش‌های به ثمر نرسیدهٔ فیلم‌ساز پیدا کنید. ادامه…


 

یک وصلهٔ پاییزی

۱
بوسه‌ای شاید بکاهد از ملال‌انگیزی‌ام
قدر لب ترکردنی محتاج ناپرهیزی‌ام

خنجری افتاده حالم کو گلوی تازه‌ای؟
زهر وقتی می‌چکد از هر دو سوی تیزی‌ام ادامه…


 

شما خیلی مهم هستید

فصلی از یک رمان منتشر نشده

«٪۳۰ تخفیف چون شما خیلی مهم هستید» دروغ می‌گویند بی‌پدرها، همه تخفیف می‌دهند. ۵۰٪ تخفیف زمستانه پالتو، ۳۰٪ تخفیف تابستانه مانتو، اینجا به همه چیز تخفیف می‌خورد غیر از آدم، یعنی الاغ بدبختی مثل من که مفتم، مفتِ مفت حراج شده‌ام و یک نفر نیست بیاید من را بخرد «شما خیلی مهم هستید» خیلی مهم‌ام که سه روز است نه غذا خورده‌ام و نه خوابیده‌ام. درست از ساعتِ هفت شب سه‌شنبه تا الان که هفت صبح جمعه است.

روز تعطیل همه چیز تعطیل است غیر از مُخ من که مثل ساعت نه غلط کرده، مثل صفحه گرامافون که گیر کرده مدام می‌کوبد توی سرم و می‌گوید چه بلایی سرم آمده. این دو سه روز ده جا رفته‌ام، ولی نه چیزی توانسته‌ام بخورم نه یک لحظه خوابم برده، خودم می‌دانم که از هفت شب سه‌شنبه تا الان سه روز نمی‌شود، می‌شود سه شب و دو روز، هنوز این قدر سرم توی حساب و کتاب است. ادامه…


 

چرا خودمون یه فیلم نسازیم؟

نگاهی به فیلم «لطف کنید نوار را به عقب برگردانید» (Be Kind Rewind) به کارگردانی «میشل گندری»

چند بار اتفاق افتاده است که با دوستانتان دور هم جمع شده باشید و بعد از کلی گپ و گفت ناگهان به این فکر رسیده باشید که: چرا ما خودمون یه فیلم نسازیم یا یه کلیپ کوتاه؟ دوربین که داریم. حالا فرض کنید که بر حسب یک اتفاق عجیب و غریب شما مجبور هستید که یک سری از فیلم‌های معروف را خودتان با همان وسایلی که دم دست دارید بازسازی کنید. این می‌شود داستان فیلم. یک ویدئو کلوپ قدیمی که هنوز وارد دنیای سی‌دی و دی‌وی‌دی نشده و با نوارهای وی‌اچ‌اس کار می‌کند. نوارها به امواج مغناطیسی حساس هستند و بر اثر اتفاق عجیبی تمام نوارها در معرض امواج قوی مغناطیسی قرار می‌گیرند و پاک می‌شوند. شاگرد مغازه، که در غیاب صاحب مغازه مسئولیت آنجا را به عهده گرفته است، تصمیم می‌گیرد این خرابکاری را به نحوی درست کند. او با دوستان عجیبش دست به کاری غریب می‌زند. بازسازی فیلم‌ها. کار او با استقبال زیادی مواجه می‌شود و مردم محله هر روز می‌روند و فیلم‌های مورد علاقهٔ خودشان را سفارش می‌دهند تا برایشان ساخته شود. حتی خودشان هم می‌توانند در فرایند ساخت فیلم همکاری کنند و این باعث محبوبیت بیشتر این فیلم‌ها می‌شود. ادامه…


 

دیالوگ نویسی

بخش اول

پس از این‌که موقعیتی را برای داستان خود انتخاب کردید، تمرکز خود را بر روی شخصیت اصلی قرار می‌دهید و شخصیت‌پردازی می‌کنید. سپس تصمیم می‌گیرید که داستانتان جدی باشد یا در حال و هوای طنز و در ادامه چگونگی حل و فصل گره‌ها و کنش‌های داستان را تعیین می‌کنید. اکنون فرض کنید که خلاصه تمام ماجراهای مهم (کنش‌های) داستان، یعنی همان چیزی که ما آن را سناریو می‌نامیم، را نوشته‌اید و می‌خواهید با تبدیل آن‌ها به دیالوگ، فیلمنامه یا نمایشنامه خود را تمام کنید.

قبل از هرچیز باید مکان وقوع حوادث داستان را در ذهن خود مجسم کنید. به داستان لیندا و پل باز می‌گردیم و تلاش می‌کنیم که برای این داستان دیالوگ بنویسیم. ابتدا لحظه‌ای را تصور کنید که لیندا در اتاقش نشسته و پل به او تلفن می‌کند. پل از او خواسته است که تا یک ساعت بعد نظرش را دربارهٔ ازدواج با او بیان کند. لیندا اکنون در اتاقش نشسته و به پیشنهاد پل فکر می‌کند. ادامه…


 

داوود میرباقری و دغدغهٔ مخاطب

لازم نیست خیلی حاشیه برویم! اکثر مخاطبان مجموعهٔ تلویزیونی مختارنامه از جزئیات داستان آن مطلع هستند و به خوبی می‌دانند سیر روایی ماجرا‌ها آن به کجا منتهی می‌شود. اگر هم اطلاعات کسی ناقص باشد می‌تواند با یک جست‌و‌جوی سادهٔ اینترنتی از قصهٔ قیام مختار و جنگ‌های وی برای خونخواهی شهدای کربلا باخبر شود و ابتدا، میانه و انتهای این داستان مشهور را در ذهن خود بازسازی کند. به همین دلیل عموم تماشاگران این مجموعهٔ تلویزیونی هنگام تماشای قسمت‌های آن چندان در بند خط و ربط روایی و منطق داستانی آن نیستند و در عوض مشتاق تماشای نحوهٔ به نمایش درآمدن صحنه‌های کلیدی و شاخص قصه هستند. میرباقری هم با هوشمندی صحنه‌های کلیدی سریال که مهم‌ترین آن‌ها چند و چون شهادت امام حسین و اصحابش در نینوا بوده را در قسمت‌های متعدد سریال تقسیم کرده تا جذابیت کار در اکثر قسمت‌ها حفظ شود. ظاهراً خودش هم می‌دانسته که اگر داستان مختارنامه در یک سیر خطی روایت می‌شد بخش اعظم جذابیت‌های سریال در قسمت‌های آینده از دست می‌رفت و نتیجهٔ نهایی به یک اثر تاریخی نه چندان جذاب تبدیل می‌شد. اتفاقاً بسیاری از مخاطبانی که تا الان پیگیر یازده‌ قسمت پخش شده‌ بوده‌اند بیش از هر چیز به دنبال ارضای کنجکاوی خود و تماشای چگونگی بازآفرینی دشت کربلا و ماجراهای خونین آن بوده‌اند. کافی است سری به سایت مختارنامه بزنیم تا درخواست‌های مکرر علاقه‌مندان سریال برای پخش مجدد این صحنه‌ها و بیشتر شدن زمان آن‌ها در قسمت‌های آتی را ببینیم. اما همین ایده که قرار است برگ برندهٔ کار در چهل قسمت آن باشد می‌تواند نقش پاشنهٔ آشیل آن را هم بازی کند؛ پاشنهٔ آشیلی که با توجه به یازده قسمتی که تا الان پخش شده به احتمال زیاد در ادامه، کار دست سریال می‌دهد. ادامه…


 

قلندری در جمع اسکی‌بازان بی‌خاصیت انگل اجتماع

دربارهٔ «خداحافظ گاری کوپر»‌ نوشتهٔ «رومن گاری»

رومن گاری نویسندهٔ فرانسوی، اما به دنیا آمده در روسیه، از آن دست نویسنده‌هایی است که وقتی آدم کشفشان می‌کند، گویا به بخت کشف کهکشانی در دل دریای تاریک آسمان‌ها نائل شده است. او نویسنده‌ای است چنان که باید و شاید:‌ مثل کس دیگر نیست. فقط به خودش می‌ماند. این نکتهٔ‌ کمی نیست که دربارهٔ نویسنده‌ای بتوان گفت. او در وقت خود آدم مهمی هم بوده و مناصبی هم داشته است. اما آنچه او را مهم می‌کند کتاب‌های اوست. یکی از بهترین آن‌ها کتاب «خداحافظ گاری کوپر» ‌است.

شخصیت اصلی کتاب جوانی به نام لنی است که به دلیل فرار از شرکت در جنگ ویتنام به کوهستان پناه برده است و آنجا در جمع اسکی‌بازان بی‌خاصیتی که به نوعی انگل اجتماع‌اند زندگی می‌کند. اما بعد عاشق می‌شود. لنی شخصیتی آنارشیست، نیهیلیست، فیلسوف، درویش‌مآب، قلندر و سرخورده دارد. اما با این حال، این عشق تازه، چنان که باید، تولد دوبارهٔ‌ لنی است. کتاب لحنی شبیه «ناتور دشت» ‌سلینجر دارد و مثل آن خواندنی و فراموش‌نشدنی است. ادامه…


 

چون نیزه را بیرون کشید روح حسین به اعلی علّیّین رسید.

قسمت هشتم

مردم از کشتن حسین پرهیز می‌کردند و هر کدام این کار به دیگری حوالت می‌کرد.

پس شمر‌بن‌ذی‌الجوشن بانگ زد: «مادرتان به عزای شما نشیند! این مرد را چرا منتظر گذاشتید؟»

از هر سوی بر وی تاختند.

زینب، دختر علی، از در خیمه بیرون آمد و فریاد زد: « کاش آسمان بر زمین می‌افتاد! کاش کوه‌ها خرد و پاکنده بر هامون می‌ریخت!»

بسیاری از رجّاله بر گرد حسین بودند و زخم بسیار بر تن او می‌زدند.

حسین قدحِ آب خواست. چون نزدیک دهان برد، حسین ‌بن نمیر تیری بر وی افکند که بر دهانش نشست و آب خون شد.

حسین قدح از دست بگذاشت. ادامه…