فیروزه

 
 

نویسنده‌ها یک نولی، یک کت مخملی و ابر بزرگی بالای سرشان دارند

نگریستن، فعالیتی است خلاقانه که به تلاش نیاز دارد. هر آن‌چه در زندگی روزمره می‌بینیم، کم و بیش با عادت‌های اکتسابی دست‌خوش تغییر شکل می‌شوند و تلاش برای دیدن چیزها بدون آن‌که شکل‌شان دچار تحریف شود به چیزی چون شهامت نیاز دارد.
آنری ماتیس

موجودات زنده و بی‌جان اطراف ما هر کدام به واسطه تعاملاتی که با یکدیگر دارند منشاء اتفاقات و تغییراتی هستند که با خود ماجراها و یا حداقل یک ایده اولیه یک داستان را همراه دارند. مهم این است که با نگاهی دقیق‌تر و هم‌دلانه به آن‌ها بنگریم. با گوشِ چشم صدای‌شان را بشنویم و راه را برای بیان قصه‌ای که دارند هموار سازیم. این مجموعه سعی دارد تا راهی باشد که اطراف‌مان را بهتر ببینیم و راحت‌تر از آن‌ها بنویسیم.

به آدم‌های خط‌خطی‌ام خیره شده‌ام. با قیافه‌های خشن و تابلویی که این‌ها دارند ابر بالای سرشان هم خیلی واضح است. همه آن‌ها به نحوی دنبال آن گنج مورد نظر هستند. این موضوع کمی ناراحتم می‌کند. وقتی آدم‌های داستان من آن‌قدر رو باشند بیشتر کارکرد یک تیپ را خواهند داشت و شخصیت کاملی نخواهند بود. بنابراین نیازمند لایه‌های درونی‌تری برای‌شان هستم. از نولی کمک می‌خواهم. ادامه…


 

آوینی و پازل مشکلات و دغدغه‌های ما

سیاست‌زدگی و از هم‌گسیختگی فضای فرهنگی کشور، صحبت کردن درباره شهید سید مرتضا آوینی را تبدیل‌ به امری سوء تفاهم ‌برانگیز و بی‌سرانجام کرده است. در این دو دهه آن‌قدر درباره دوره‌های متقدم و متاخر زندگی او، درباره آثار مکتوب و مصوّر او و درباره موضع‌گیری‌های او گفته شده که به ‌نظر نمی‌آید حرف ناگفته دیگری باقی مانده باشد. آن‌قدر آدم‌های صاحب‌نام و چهره‌های شناخته‌شده از طیف‌های فرهنگی‌ – فکری متنوع و گاه حتی متضاد در پررنگ جلوه‌دادن ابعادی خاص از شخصیت آن مرحوم کوشیده‌اند که راه برای هرگونه ترسیم شمایلی کلی از شخصیت آن بزرگوار بسته شده است. از همه این‌ها تأسف‌برانگیزتر و غیراخلاقی‌تر اما، سوءاستفاده‌ای است که همه این سال‌ها از نام او به ‌عنوان «سید شهیدان اهل قلم» صورت گرفته و هم‌چنان می‌گیرد. روزی فلان روزنامه‌نگار در وبلاگش مقاطعی گزینش‌شده از یادداشت‌های آن مرحوم را با فهمی ناقص و نادرست، تبدیل به چماقی برای کوفتن بر سر این و آن می‌کند و فرداروز فلان ‌مدیر فرهنگیِ خودآوینی‌پندار (!)، کارنامه مدیریتی‌اش را بارزترین مصداق سینمای مطلوب آوینی معرفی می‌کند و دیگر روز فلان فیلم‌ساز تازه از راه رسیده، می‌کوشد با کوچک کردن آوینی به ‌اندازه دیدگاه‌های تنگ‌نظرانه و ایده‌های خام‌دستانه‌اش، اعتبار و مشروعیتی برای درک معوّج و وارونه‌اش از مقوله هنر بتراشد. چنین مفسّرانی با تسری دادن دیدگاه‌های‌شان به متون و آثار به ‌جامانده از آن مرحوم، شعار «پیش به سوی خودِ اشیاء» پدیدارشناسان را نیز دچار چالشی جدّی می‌کنند! و با ایجاد حاشیه‌هایی مهم‌تر از متن پیرامون آثار آوینی، راه شناخت او را از مسیر مقالات و فیلم‌هایش، مشکل می‌نمایند. در چنین وضعیتی اگرچه پرداختن به پدیده‌ای هم‌چون «آوینی»، آن هم در حد بضاعت کمی و کیفی یادداشتی اینترنتی خود مصداق کشیدن آب دریا با دلو است اما شاید کم‌حاشیه‌ترین بحثِ قابلِ‌طرح، پیش‌کشیدن ایده‌هایی راجع ‌به نسبت هر شخص به فراخور دغدغه‌هایش، با آراء و آثار آن مرحوم است و صاحب این‌قلم نیز از همین زاویه به خود جسارت پرداختن به چنین موضوعی را می‌دهد. ادامه…


 

زندگی زیباست اما طولانی

یادداشتی بر «عشق» فیلمی از میشاییل هانکه

باز و بسته شدن درها و پنجره‌ها ورود به ساحت عشق است و زندگی …

جغرافیای فیلم از میان درها و فضای افقی خانه خود را به بیننده می‌نمایاند. در اولین برخورد با ورود مامور آتش‌نشانی، پیانوی بزرگی دیده می‌شود که یادآور دوران باشکوه دو معلم پیانوی پیر و ورود به رابطه و داستان عشق میان آن‌هاست.

ورود مخاطب به تئاتر شانزه‌لیزه اولین برخورد با دو کاراکتر اصلی فیلم است. این دو کاراکتر بدون هیچ وجه تمایزی با دیگران در سالن اجرای موسیقی نشسته‌اند. طبقه بورژوا و فرهیخته‌ای که یادآور نظم آپولونی نیچه‌ای در زایش تراژدی است. نظم آپولونی‌ای که در نهایت با تصمیمی دیونیزوسی خود و طبقه منتسب به خود را درهم می‌شکند. در ابتدای فیلم، در تمام مدت اجرای کنسرت موسیقی، تاکید بر مخاطبان آن است. همچنین در لایه‌های زیرین اشاره‌ای است به آپاراتوس سینمایی که اولین رسالت خود را واقعی جلوه‌دادن تصاویر در حال پخش می‌داند. این نوع نگاه تا قبل از سال‌های ۱۹۷۵ بر معلولیت تماشاگر تکیه داشت و پس از آن بر عاملیت تماشاگر و مخاطب. چنان‌که در این صحنه مشاهده می‌شود، نقطه تمرکز بر مخاطب است. ادامه…


 

عروس‌ماهی عزیز

وقتی می‌خواستم مادر را راضی کنم برود خواستگاری عاطفه گفته بود: «عزیز و آقاجون رو ببین، تا شب عقد همو ندیده بودن، چه جوریه پس برا هم می‌میرن؟» گفته بودم: «اونا ماهی قرمز بودن، شب عید خریدن‌شون انداختن‌شون توی یه تنگ، ناچار بودن به تنگ عادت کنن.» عاطفه می‌گوید: «بزار خودم پاشم، پانشدم صدام نکن»، روی مبل تک نفره، کنار میز آیینه شمعدان می‌نشینم، نگاه می‌کنم به هفت سینی که روی میز چیده شده، یاد حرف عزیز می‌افتم: «میز مال فرنگی‌هاس، سکه و سبزه و برکت توی سفره است.» نگاهم به صفحه تلویزیون می‌افتد. ساعت پایین تصویر، یک ساعت و بیست و پنج دقیقه به سال تحویل را نشان می‌دهد یک انیمیشن کوتاه در حال پخش است. ماهی قرمزی داخل تنگ خوابیده. پسر بچه‌ای چند بار میزند به تنگ تا ماهی را بیدار کند. ماهی عصبانی چشمانش را باز می‌کند. فیلی از زیر باله‌اش بیرون می‌کشد و به سر پسر می‌کوبد. پسر بیهوش می‌شود و در رویایش میبیند که عمو فیروز با لباس قرمز و صورت سیاه سوار بر فیلی رام در حال آمدن است، نگاه می‌کنم به تنگ ماهی خودمان، عروس‌ماهی سفید و قرمز مثل قایق در حال غرق شدن، روی آب خوابیده. می‌زنم به شیشه تنگ، ماهی یک‌دست قرمز، سر می‌خورد به عمق آب اما عروس‌ماهی سه دم انگار که مرده باشد تکانی نمی‌خورد. یاد سالی می‌افتم که خانه آقاجون زندگی می‌کردیم. تازه از خواب پاشده بودم که دیدم ماهی‌ام مرده، گریه می‌کردم چشمانم می‌خارید، بین نفس زدن‌هایم مدام می‌گفتم: «نمی‌خوام مرده باشه، ندین گربه جنه بخوردش.» گربه سیاه زیر زمین را می‌گفتم. خانه آقاجون شکل یک ال (L) بود الی که دو ضلع حیاط را پر می‌کرد. زیر زمینش هم همین شکلی بود با دو در؛ ما که دنبال گربه سیاه می‌کردیم همیشه از یک کدام فرار می‌کرد. می‌ترسیدیم راهش را ببندیم. از یک طرف دنبالش می‌افتادیم و او از طرف دیگر فرار می‌کرد. ادامه…


 

روزگار غریبی است نازنین

فکر کنید روز اول بهار است، پیشتر سفره هفت سین چیده‌اید، غبار سال قبل را از گوشه و کنار خانه پاک کرده‌اید و لباس نو بر تن منتظر صدای زنگ هستید تا کسی از دوستان و آشنایان به بهانه تبریک عید، دیداری با شما تازه کند. منتظر هستید اما تا نیمه‌های روز هم کسی پشت در نمی‌آید. خبر از کوچه و محله می‌گیرید و تازه معلوم‌تان می‌شود شهرداری یکی از طرح‌های عمرانی‌اش را هم‌زمان با سال نو در محله شما آغاز کرده و چنان راه عبور و مرور بسته شده که هیچ مسیری به خانه شما باز نمانده. یک اتفاق ساده سال کهنه را در خانه شما نگه می‌دارد و تنها در قاب شیشه‌ای تلوزیون سال نو را می‌بینید. همه تدارک‌های عید شما همان کنج خانه می‌ماند و تازه می‌فهمید عید در کنار دیگران عید می‌شود. ادامه…


 

آینه‌ای پیش روی خداداد خان

خانم مینا کواشی
«خداداد خان» داستان کوتاه رئالیستی‌ای است با نثری ساده و موجز، فارغ از صناعات ادبی که معانی قابل تأمل و چالش برانگیز بسیاری را می‌توان از دل آن بیرون کشید، معانی‌ای که درک و استنباط آن‌ها بر عهده خواننده و منوط به آگاهی از رخدادهای تاریخی، اجتماعی و فرهنگیِ ایرانِ دهه‌ بیست است.

آل‌احمد به تاسی از دنیای واقعی و تجربه خود در پیوستن به حزب توده در سال ۱۳۲۳ و کناره‌گیری از آن سه سال بعد و نیز همکاری با نشریه‌ی ارگان حزب، فضـای داستانی‌اش را خلق می‌کند و آن را دستاویزی قرار می‌دهد تا پیامش را منتقل کند. آن چه در این داستان اهمیت می‌یابد نقد موضوعی آن است. سیمین دانشور در اینباره می‌نویسد: «جلال خیلی شبیه نوشته‌هایش است… اگر کوشش دارد خانه‌ ظلم را ویران کند، اگر نوشته‌هایش میان سیاست و ادب، ایمان و کفر، اعتقاد مطلق و بی‌اعتقادی در جدال است، در زندگی روزمره نیز همین‌طور است.» ادامه…


 

قرآن و سینما، گام اول

یادداشتی بر همایش ملی قرآن و سینما

از زمانی که جوانانِ تازه انقلاب کرده، تفنگ را زمین گذاشتند و به جای آن دوربین به دست گرفتند تا سینما و فرهنگ را به اصطلاح اصلاح کنند، بیش از سه دهه می‌گذرد. عده بسیاری با قصد قربت، کفش‌‌ها را در آورده، پا در این وادی گذاشتند به این امید که معارف والای اسلام و قرآن را در جامه آراسته هنر و بر پرده نقره‌ای به مردم عرضه کنند. کم نبودند و نیستند کسانی که داعیه الگوگیری از قرآن داشتند و می‌خواستند درام قرآنی استخراج و اقتباس کنند اما سر فرمان را کج کردند، سرد و دلزده از ادامه مسیر باز ایستادند و یا سر به بیابان گذاشتند.

بار دیگر با بالا گرفتن زمزمه تمدن نوین اسلامی در حوزه‌های علمیه، برخی برای استخراج اصول و مبانی فرهنگ و هنر از منابع دینی و قرآنی دست به کار شده‌اند. در همین راستا، مدرسه اسلامی هنر پنج‌شنبه گذشته هفدهم اسفند، همایشی ملی با عنوان «قرآن و سینما» در سالن مجتمع شهید آوینی اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی قم برگزار کرد، همایشی که می‌تواند نقطه عطفی در مناسبات حوزه و سینما به شمار آید. سخن حجت الاسلام سید احمد بطحایی، دبیر همایش را باید به فال نیک گرفت که از دریافت بیش از ۵۰ مقاله علمی از شهرهای مختلف کشور در فرصت کوتاه چند ماهه و به دور از جنجال رسانه‌ای خبر داده. ادامه…


 

به در آمدن از مغاک

رضا نجفی

خیره در چشم مغاک: بخش دوم

بخش اول

۳. خیره شدن در مغاک
آیا با ذکر تاریخچه‌ای از باور یونانیان باستان تا پست‌مدرن‌های امروزی به رابطه جنون و خلاقیت هنری به رواج این کلیشه که الزاماً هر هنرمندی کمابیش گرفتار جنون است دامن نزده‌ایم؟ به گمانم چرا. از همین رو برای تعدیل این باور کلیشه‌ای و پرهیز از داوری‌های فرمول‌بندی شده و مطلق‌گرایانه می‌باید بکوشیم به تفاوت‌های هنرمندان و حتی انواع هنرها اشاره کنیم و نشان دهیم هنرمندان طیفی را تشکیل می‌دهند که از جنون مطلق تا سلامت کامل عقل و روح را دربرمی‌گیرد. هر چند که بخش عمده‌ای از این زنجیره و طیف را رنگ‌های تیره و خاکستری تشکیل دهد.

شاید در یک طبقه‌بندی کلی بتوان چهاردسته از هنرمندان و اهل قلم را از هم متمایز ساخت.

الف: در یک سر طیف هنرمندانی قرار دارند که فرجام‌شان جنونی تمام عیار بود و یا خودکشی و فروپاشی کامل، همانند: ون گوگ، نرووال، کلایست، هولدرین، نووالیس، مارکی دوساد، ازرا پاوند، نیچه، ویرجینیا ولف، گی دو موپاسان، فرانتس شومان و … اینان کسانی بودند که مغاک سرانجام فروبلعیدشان. تسخیرشدگانی که دیو بر آنان چیره گشت و واکسن و مرهم هنر برای درمان جنونشان بسنده نکرد.

ب: گروه دوم از ساکنان سرزمین ادبیات و هنر اما کسانی‌اند که هر چند به قعر مغاک فرونغلتیدند، تا پایان چشم در آن داشتند و با دیو درون گلاویز بودند، داستایفسکی، کافکا، پروست، رمبو، ورلن، گوستاو مالر، آلن پو و … به گمانم از این گروه‌اند.

ج: هنرمندانی با رفتارهایی خارج از نُرم‌های جامعه و با اختلالاتی چون افسردگی، انحرافات جنسی، الکلیسم، اعتیاد و … گروه سوم را تشکیل می‌دهند. هرمان هسه، آندره ژید، ریموند کارور، سالوادور دالی، پیکاسو، گراهام گرین، تامس هاردی و … را در این گروه جای می‌دهم. ناگفته پیداست که اسامی گروه سوم الی ماشاءالله می‌تواند ادامه یابد و بیشترین شمار هنرمندان را دربرمی‌گیرد.

د: سرانجام آخرین گروه از هنرمندان را کسانی تشکیل می‌دهند که دست‌کم به ظاهر و تا آن‌جا که ما دانسته‌ایم و دیده‌ایم موجوداتی بوده‌اند به مانند هر انسان سالم و دور از آشفتگی و اختلال‌های روانی. کسانی که دیو را به زنجیر کشیده و واکسن بر آنان کارگر شده و سلامت را بازیافته بودند. چخوف، هاینریش بل و …. را متعلق به این گروه می‌شمارم. اعتراف می‌کنم یافتن اسامی بیشتر برایم دشوار خواهد بود.

نکته دیگر آن است که این طبقه‌بندی و متعلق شمردن هر هنرمند برای یکی از این گروه‌ها بسیار نسبی و البته محل اختلاف نظر است. چه بسا منتقدان و خوانندگانی با این‌که هنرمندی جزو این یا آن گروه نامبرده شده است، موافق نباشد. این چندان مهم نیست. مقصود تنها اشاره به گروه‌ها و طیف متنوع اهل هنر و ادب است و تشکیک در این امر که می‌توان فرمولی فراگیر برای همه آنان یافت و به یک چشم به ایشان نگریست. شما مختارید اسامی افراد را در گروه‌ها جا به جا یا حتی طبقه‌بندی دقیق‌تر و ظریف‌تری پیشنهاد کنید، اما آن‌چه می‌باید بکوشیم از آن پرهیز کنیم، داوری فله‌ای و کلیشه‌ای درباره هنرمندان و بلکه انسان‌هاست.

اجازه دهید برای این‌که خود نیز از داوری کلیشه‌ای اندکی بیشتر فاصله گیرم افزون بر قایل شدن به طیف و طبقات متفاوتی از هنرمندان به تبصره و ممیزه دیگری نیز، برای شکستن این پندار که همه هنرمندان به یک شکل و اندازه در خطر دیوزدگی‌اند، اشاره کنم. چنین می‌نماید که در کنار و به موازات سنت بهره‌گیری از منابع ناخودآگاهی و گرایش به رهایی از آگاهی مخل و مزاحم احساس و تخیل، زنجیره دیگری نیز در تاریخ ادبیات و هنر وجود دارد که به استفاده از منابع واقع‌گرایانه و خودآگاهانه بیشتر راغب است. اگر در یک‌سو میراث رمانتیسیم را داریم که دست به دست از ایشان به دادائیست‌ها و سمبولیست‌ها و سوررئالیست‌ها و اکسپرسیونیست‌ها رسیده است، به موازات نیز سنت به نسبه عقل‌گراتر کلاسیک‌ها را می‌یابیم که از ایشان به رئالیست‌ها و ناتورالیست‌ها و نویسندگان اهل التزام و … به ارث رسیده است. به عبارتی چنین می‌نماید که رابطه معناداری میان شدت و حدت گرایش هنرمند به انواع شوریدگی و آشفتگی با مکتب ادبی که به آن وابسته است وجود دارد. برای نمونه هر چه دیوزدگی را در رمانتیک‌ها بیشتر می‌یابیم در رئالیست‌ها کمتر می‌توانیم سراغش گیریم. هر چند برای کلیشه نشدن این ممیزه ناچار به یادآوری استثنائات هم هستیم. سر والتر اسکات رمانتیک بسی معقول‌تر از همینگوی رئالیست زندگی کرد یا گوته جوان به گفته خود از «بیماری رمانتیسم» شفا یافت و به سلامت کلاسیسم رسید حال آن‌که گی دو موپاسان که دیگر خامی جوانی را سپری کرده بود، از ناتورالیسم خود پای به ظلمات جنون نهاد و هم‌زمان رمانتیسم سیاه گوتیک را برگزید. حال دلیل این فرجام‌های جنون‌زده چه بوده است و آیا جنونی مانند جنون نیچه که از سیفلیس رنج می‌برده تا چه پایه حاصل نوع اندیشه و شیوه هنرشان بوده یا برآمده از ضایعه‌ای جسمانی، مورد بحث ما نیست. ما تنها بدین بسنده می‌کنیم که استثناها قاعده را نه ابطال که به وجود البته نسبی آن اشاره می‌کنند. بر همین پایه همچنین می‌باید به رابطه نسبی قالب‌های هنری و مخاطرات ذهنی و روانی نیز اشاره کرد. بی‌گمان آمار آشفتگی‌های روانی یا نوع این بیماری‌ها برای نمونه میان معماران و مجسمه‌سازان با موسیقی‌دانان یکسان نیست یا چگونگی بیماری‌ها نزد شاعران با منتقدان ادبیات. بار دیگر ضمن پافشاری بر نسبی بودن این تمایزها و طبقه‌بندی‌ها سخن گفتن دقیق‌تر درباره نسبت و رابطه میان قالب‌ها و نیز مکتب‌های ادبی و هنری با چگونگی اختلالات روانی را منوط به پژوهشی فنی‌تر و مقال و مجالی دیگر می‌شمارم و دوست‌تر می‌دارم به این نکته اشاره کنم که به رقم باور به رابطه میان انواع قالب‌ها و مکتب‌ها با انواع روان‌پریشی‌ها و روان‌نژندی‌ها، نه سلامت روانی یک نویسنده یا آشفتگی یک هنرمند هیچ کدام الزاما نشان و دلیل قدرت یا ضعف آثار ایشان به شمار نمی‌آید. در این‌باره داوری اخلاقی درباره هنرمند به کار محک‌زدن ارزش هنری اثرش نمی‌آید. داستایفسکی و کافکا به راستی از لحاظ روانی بیمار بودند اما خلاق‌تر از بسیاری نویسندگان ظاهرا به هنجار. آنان هر چند در حیطه هنرشان موفق بودند، در پهنه زندگی شخصی همان‌گونه که گفته آمد بر دیو درون فایق نیامده بودند. از دید و داوری من این تنها گونه‌ای بد فرجامی شخصی است و به این می‌ماند که فلان بیماری بدخیم کسی به بهبود بیانجامد یا نه. بگذریم که گاه این بهبود ممکن است به بهای از کف رفتن آن آفرینش‌گری یا دقیق‌تر اگر بگوییم موجب نابودی زمینه و محرک آن گردد. در این‌جا تنها پرسشی که برای منِ مخاطب می‌تواند موضوعیت یابد این پرسش از خود -و نه از هیچ‌کس دیگر- است آیا اگر من در مقام و موقعیت آن هنرمند می‌بودم حاضر بودم این بها را برای آفرینش‌گری خود بپردازم؟ به شخصه پاسخم منفی است هر چند آنانی را که بدین پرسش آری می‌گویند می‌ستایم. به هر حال چنین پرسشی از اساس پرسش بیهوده‌ای است زیرا به ندرت ممکن است شخص هنرمند اختیاری برای گزینش داشته باشد. معمولا شخص، خود را بیمار نمی‌گرداند تا هنرمند شود – اگر هم چنین کند ضمانتی در توفیق او نیست– بلکه بیمارانی به هنر پناه می‌برند تا این دارو بیماری‌شان را درمان کند. گاه این دارو کارگر می‌افتد و گاه نه! پرسش بیهوده‌تر و ابلهانه‌تر که اما من ناخواسته به آن اندیشیده‌ام می‌تواند این باشد: آیا اگر در ما توان رهایی بخشیدن کافکا یا داستایفسکی از رنج‌ها و بیماری‌شان اما به بهای از کف رفتن قدرت خلاقیت‌شان می‌بود، دست به درمان‌شان می‌زدیم؟ پاسخ من به شخصه به این پرسش ابلهانه و نامحتمل مثبت است و این بار دیگر ستایشی برای پاسخ‌های مثبت اما خودخواهانه نثار نخواهم‌ کرد.

۴. به در آمدن از مغاک
پیش از فروید بوده‌اند کسانی مانند نیچه که به وجود رابطه‌ای میان هنر و کشش‌های غیر عقلانی و غریزی اشاره کرده بودند. حتی باور رمانتیک‌های سده هجده مبنی بر ضد زندگی بودن هنر، بیان دیگری برای ارتباط هنر با رانه‌ها و سائقه‌های غیر عقلانی شمرده می‌شود. اما فروید بود که این یافته‌ها را تبیین کرد و لباسی از تحلیل روان‌شناختی به آن پوشاند. فروید بیان می‌دارد هنرمند در اساس درون‌گرایی است که از روان‌نژندی چندان فاصله‌ای ندارد و با نیازهای غریزی نیرومند و فراوانش که سرکوب شده است تشنه افتخار، قدرت، ثروت، شهرت و عشق زنان است، (فروید طبق معمول یادش می‌رود چیزی درباره زنان هنرمند بگوید) از این رو او هنرمندان را بالقوه روان‌نژندترین انسان‌ها می‌داند که به یاری آفرینش هنری و پالایش دادن امیال سرکوب شده‌شان به درمان بیماری خود پرداخته‌اند. به گمان او هنرمندان و نویسندگان بزرگ اگر به هنر نمی‌پرداختند سر از آسایشگاه‌های روانی درمی‌آوردند، بگذریم که گاه شدت بیماری چنان بود که به رغم این آفرینش‌های هنری، برخی هنرمندان در درمان خود را به نتیجه نمی‌رسیدند. فروید پرداختن به هنر و آثار هنری را گونه‌ای «جابه‌جایی لیبیدویی» می‌دانست، بدل ساختن نیاز به ارضای غرایز به نیروی خلاقه و آفرینش هنری که تصعید نامیده می‌شود.

او برای اثبات نظریه خود به بررسی روان‌کاوانه شخصیت، زندگی و آثار برخی هنرمندان از جمله داوینچی، داستایفسکی و فلوبر پرداخت و دلایلی مبنی بر وجود عقده ادیپ در این هنرمندان اقامه کرد. فروید البته آن‌قدر باهوش بود که هنرمندان را صاف و ساده بیمارانی بالقوه روانی نشمارد. او تصریح می‌کند که هنر میان اصل لذت و اصل واقعیت‌ سازش برقرار می‌کند. از نظر فروید هنرمند از راه هنر هم از واقعیت می‌گریزد و هم در عین حال با دگرگون ساختن واقعیت و بازتاب دیگرگونه آن، به شیوه‌ای جدید به واقعیت بازمی‌گردد.

چنین می‌نماید که مخالفتی قابل توجه با این باور که رابطه‌ای میان هنر و بیماری وجود دارد و این‌که هنر نقشی درمان‌گر در این میان ایفا می‌کند وجود نداشته باشد. اما مخالفت‌ها با آرا فروید آن‌گاه رخ می‌نماید که او منشا این بیماری مستتر و بالقوه را در سرکوب نیازهای جنسی و به ویژه بروز عقده ادیپ و عقده الکترا می‌شمارد و ماهیتی جنسی برای لیبیدو قایل می‌شود. به گمانم این اختلاف نظر برای رد و ابطال نظریه فروید بسنده نیست و با خوانشی جدید می‌توان پلی بر شکاف میان هواداران و منتقدان فروید در این موضوع خاص زد. الزامی نیست منتقدان عقده ادیپ را دارای ماهیتی جنسی بپذیرند. اگر آنان خوش می‌دارند می‌توانند بر شکاف میان نسل پدران و فرزندان ماهیتی فرهنگی فرض گیرند. و مگر نه این است که همه ما تا از جنبه فرهنگی پدرکش نباشیم به بلوغ نمی‌رسیم؟ آیا مگر نه آن است که هر گونه استقلال اندیشه و هویت ما ناگزیر از گونه‌ای پدرکشی نمادین است؟ و این پدیده چیست مگر قرائتی دیگر و نه حتی ناسازگار با روایت فروید از داستان ادیپ؟ می‌دانم که برای اهل فن و متخصصان فروید چنین تعبیر و تفسیری زیاده از حد آسان‌سازی فروید و موجب تخفیف روان‌شناسی اوست. حق نیز با ایشان است، حق مطلب درباره فروید چنین ادا نمی‌شود اما روی سخن من با متخصصان نیست. با این تفسیر ساده اما شاید به توان فزون‌تر مخاطب امروزی را به تعمق فرا خواند.

به گمان شخصی من که فروید را علمی‌تر از یونگ می‌شمارم دیدگاه یونگ نیز گونه‌ای بازخوانی عامه فهم‌تر یا بهتر بگویم عامه پسندتر از روان‌شناسی است. یونگ اگر هم عامه فهم نباشد بی‌گمان هواداران فزون‌تری میان عامه دارد. یونگ نیز ضمن بنا نهادن دستگاه خود بر پایه یافته‌های فروید، بر بخشیدن ماهیتی جنسی به لیبیدو به اعتراض برخاست. در برابر فروید که ناخودآگاهی را زباله‌دانی روح و حاصل سرکوب‌های تمایلات عمدتا جنسی فرد می‌شمرد، یونگ اعتباری ویژه به ناخودآگاهی و عوالم رها از نظارت عقل مانند رویا و …. قایل شد. از دید یونگ ناخودآگاهی به ویژه ناخودآگاهی جمعی منبعی سترگ برای آفرینش هنری و اصولاً حکمت و معرفت بود. از این رو هنرمند نه تنها زیر نفوذ ناخودآگاهی و جنبه‌های غیر عقلانی خود بود که اساساً می‌باید برای هر خلاقیت و رای‌جویی مهمی به حکم و فرمان آن گردن می‌نهاد. با این حال هر چند یونگ اعتباری بس سترگ برای بخش‌های غیر عقلانی و ناخودآگاه وجود قایل شد، بر توازن میان خودآگاهی و ناخودآگاهی تاکید ورزید. او به درستی متذکر شد اگر فرد آدمی چه هنرمند و چه ناهنرمند بیش از حد به ناخودآگاهی نزدیک شود از سوی آن بلعیده خواهد شد و بر این اساس جنون نیز چیزی نیست جز فروافتادن در ناخودآگاهی و از دست دادن ارتباط با خودآگاهی. در این میان هنرمند کسی است که نه مانند مردمان بی‌نام و نشان جامعه بی‌بهره از گنجینه ناخودآگاهی زندگی خود را به سر می‌رسانند و نه چون دیوانگان یک‌سره در ناخودآگاهی فرو‌غلتیده‌اند. هنرمند کسی است که توان ارتباط یافتن با ناخودآگاهی خود را بی از کف‌دادن خودآگاهی دارد. به نظر، این دیدگاه چندان تفاوتی با دیدگاه فروید ندارد. اما تفاوت اصلی در آن‌جاست که یونگ ناخودآگاهی و بخش تاریک و ناعقلانی وجود را که به گمان فروید نیز بزرگ‌تر از بخش خودآگاه بود بر من آگاه برتری می‌داد. هر چه هدف فروید مطیع ساختن این کوه یخ سترگ ناخودآگاهی در برابر خرد بود، هدف یونگ مشورت گرفتن خرد از گنجینه ناخودآگاهی می‌نمود.

در موارد دیگر و از زوایای متفاوت شکاف میان یونگ و فروید بسیار فراخ می‌نماید اما درباره هنر شاید بتوان نقاط مشترک بیشتری یافت هر چند تفاوت و اختلاف نظر همواره قابل تامل است. به هر حال یونگ نیز بر سرچشمه‌های ناعقلانی و ناخودآگاهانه هنر تاکید می‌ورزد و خواه ناخواه خطر ابتلای آنان به شوریدگی را باور دارد. و بر خلاف پندار بسیاری از دوست‌داران متعصب فروید، یونگ نیز بر لزوم گونه‌ای توازن میان خودآگاهی و ناخودآگاهی تاکید می‌ورزد تا آدمی یک‌سره در مغاک ناخودآگاهی بلعیده نشود. حال اگر در تعریف این توازن یونگ زیاده از حد به ناخودآگاهی باج و اعتبار می‌دهد قابل فهم است و نیز آشکار می‌سازد که چرا اهل هنر بیشتر فریفته او می‌شوند تا خردگرایی مانند فروید. بی‌گمان یونگ نیز تا اندازه‌ای گرفتار آن دیوزدگی هنرمندان بوده است.

خاتمه سخن، چه آرا فروید را خوش بداریم و چه یونگ را هر دو برآنند که جنبه‌هایی ناعقلانی از وجود در کار آفرینش ادبی دخیل‌اند و این‌که هنرمند بیش از دیگران با این نیروهای مهیب در کار زورآزمایی و کشتی‌گیری است و همان گونه که یعقوب با فرشته به کشتی پرداخت هنرمند نیز با کوه یخ خود دست به گریبان است و چه بسا در این میان برکت گیرد یا به مغاک درآید.

بله حقیقتی در باور عوام درباره هنرمندان وجود دارد، آنان موجوداتی به هنجار و یک‌سره عاقل نیستند که اگر یک‌سره عاقل بودند گرد هنر نمی‌رفتند، اما آنان با دیوهایی به کشتی گرفتن پرداخته‌اند که مردمان عادی و عاقل جرات اندیشیدن به آن را هم نداشتند. آنان مانند یعقوب در این کارزار برکت می‌گیرند و سلامتی و سترگی می‌یابند و سوگ‌مندانه برخی نیز به فروپاشی قهرمانانه‌ای دچار می‌گردند.


 

ابری بالای سر هر کس

نگریستن، فعالیتی است خلاقانه که به تلاش نیاز دارد. هر آن‌چه در زندگی روزمره می‌بینیم، کم و بیش با عادت‌های اکتسابی دست‌خوش تغییر شکل می‌شوند و تلاش برای دیدن چیزها بدون آن‌که شکل‌شان دچار تحریف شود به چیزی چون شهامت نیاز دارد.
«آنری ماتیس»

موجودات زنده و بی‌جان اطراف ما هر کدام به واسطه تعاملاتی که با یکدیگر دارند منشاء اتفاقات و تغییراتی هستند که با خود ماجراها و یا حداقل یک ایده اولیه یک داستان را همراه دارند. مهم این است که با نگاهی دقیق‌تر و هم‌دلانه به آن‌ها بنگریم. با گوشِ چشم صدای‌شان را بشنویم و راه را برای بیان قصه‌ای که دارند هموار سازیم. این مجموعه سعی دارد تا راهی باشد که اطراف‌مان را بهتر ببینیم و راحت‌تر از آن‌ها بنویسیم.

بخش اول – جایی برای لکه‌ها
بخش دوم – دستیار
بخش سوم – ماجرای غمناک یک دلقک
بخش چهارم – آدم‌های خط‌خطی

نولی انگار حوصله‌اش سر رفته باشد، دوست دارد از این فضای بسته کمی فاصله بگیرد. کنار پنجره نشسته و هر از گاهی بالا و پایین می‌پرد و بلندبلند می‌خندد. گاهی هم آه می‌کشد و به من نگاه می‌کند. کنارش می‌روم تا از نگاه او بیرون را ببینم. پایین ساختمان آدم‌های مختلفی از پیر و جوان و زن و مرد و دراز و کوتاه در حال رفت و آمد هستند. نمی‌دانم نولی به چه چیز آدم‌ها می‌خندد؟ احتمالا شما حدس زده‌اید. چون تیتر این شماره را خوانده‌اید. نولی به ابر بالای سر آدم‌ها نگاه می‌کند و حدس می‌زند که آن‌ها به چه چیزی فکر می‌کنند. با نولی همراه می‌شوم. با هم مرد میان‌سالی را در پیاده‌رو زیر نظر می‌گیریم. فقط سی ثانیه فرصت داریم تا فکر او را بخوانیم. مرد لاغر است. ریش و موی پر پشت و صورتی تکیده دارد و سریع گام برمی‌دارد. دکمه‌های آستینش را نبسته و در قیافه‌اش خوشحالی یا ناراحتی به چشم نمی‌آید. این‌ها را برای نولی بلندبلند می‌گویم، شاید در ذهن‌خوانی او تاثیر داشته باشد. با هم ابر بالای سر مرد را می‌خوانیم: ادامه…


 

داستانی روی یک تخت

چشم‌هایم باز نمی‌شوند، انگار رمقى براى تکان دادن پلک‌ها ندارم، باید سرم به جایى خورده باشد که چشم‌هایم این طور فقط سیاهى مى‌بینند. شاید رفته بودم کمک انسیه، عنکبوت‌هاى گوشه سقف را بى‌خانمان کنم که پایم لغزیده و از چهارپایه افتاده‌ام. فکر مى‌کنم الان کجا باید باشد و در چه حالى وقتى افتادنم را دیده و حتما بعدش بى‌هوشى ام را. فکر مى‌کنم، خانه تکانى‌اش را چند روز عقب انداخته‌ام، فکر مى‌کنم صدایش چرا از هیچ طرفى نمى‌آید. دکترها حتما خیالش را راحت کرده‌اند از احوال من و فرستاده‌اندش خانه تا استراحت کند. شاید گفته‌اند تا قبل از ظهر فردا مرخص مى‌شوم و رفته تا تمام آن خانه نا‌مرتب را سامان دهد که فردا پیش دوستان و آشنایانى که مى‌آیند خجالت زده نشویم. گوشه ذهنم خیالم راحت است که از پس خودش بر‌مى‌آید و تازه جاى نگرانى ندارد وقتى آن همه فامیل دور و نزدیک داریم.

نمى‌دانم چند بار برادرم زیر لب سرکوفتش زده که خانه‌دارى کار زن‌هاست و مرد خسته از بیرون آمده را باید با آب یخ پذیرایى کرد نه با لیست کارهاى خانه. مى‌گوید چون زود زن گرفته‌ام این‌ طور بچه‌گانه بازى خورده‌ام. همیشه انگار نظریه‌پرداز مطرح‌ترین الگوى نظام خانوادگى باشد، به انسیه مى‌گوید آخرش یک روز مى‌زند زیر همه کاسه کوزه‌ها و یک باره مى‌بُرد. ادامه…