فیروزه

 
 

قرآن و سینما، گام اول

یادداشتی بر همایش ملی قرآن و سینما

از زمانی که جوانانِ تازه انقلاب کرده، تفنگ را زمین گذاشتند و به جای آن دوربین به دست گرفتند تا سینما و فرهنگ را به اصطلاح اصلاح کنند، بیش از سه دهه می‌گذرد. عده بسیاری با قصد قربت، کفش‌‌ها را در آورده، پا در این وادی گذاشتند به این امید که معارف والای اسلام و قرآن را در جامه آراسته هنر و بر پرده نقره‌ای به مردم عرضه کنند. کم نبودند و نیستند کسانی که داعیه الگوگیری از قرآن داشتند و می‌خواستند درام قرآنی استخراج و اقتباس کنند اما سر فرمان را کج کردند، سرد و دلزده از ادامه مسیر باز ایستادند و یا سر به بیابان گذاشتند.

بار دیگر با بالا گرفتن زمزمه تمدن نوین اسلامی در حوزه‌های علمیه، برخی برای استخراج اصول و مبانی فرهنگ و هنر از منابع دینی و قرآنی دست به کار شده‌اند. در همین راستا، مدرسه اسلامی هنر پنج‌شنبه گذشته هفدهم اسفند، همایشی ملی با عنوان «قرآن و سینما» در سالن مجتمع شهید آوینی اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی قم برگزار کرد، همایشی که می‌تواند نقطه عطفی در مناسبات حوزه و سینما به شمار آید. سخن حجت الاسلام سید احمد بطحایی، دبیر همایش را باید به فال نیک گرفت که از دریافت بیش از ۵۰ مقاله علمی از شهرهای مختلف کشور در فرصت کوتاه چند ماهه و به دور از جنجال رسانه‌ای خبر داده. ادامه…


 

چرا سالینجر؟

از وقتی کار داستان را جدی گرفتم و درگیر شدم، اگر می‌خواستم کتابی را به کسی معرفی کنم و بعداً پشیمان نشوم، یکی از اولین گزینه‌هایم سالینجر بود. هنوز هم هست. سالینجر با نُه داستانش، سالینجر با ناتور دشتش، سالینجر با فرنی و زویی‌اش. از همان ابتدا سالینجر برای من با بیشتر نویسنده‌های وطنی و غیروطنی فرق داشت. برای خیلی‌های دیگر هم سالینجر علی‌رغم تعداد معدود کارهایش ماندگار است. نه به خاطر زبان صمیمی و لحن گیرای داستان‌هایش و نه گره‌هایی که به آن‌ها انداخته‌است. داستان‌های سالینجر چندان پیچیده نیستند ولی شخصیت‌هایش چرا. آن‌چه از این داستان‌ها در ذهن همه ما مانده‌است، همین شخصیت‌ها هستند. رفتارها، دغدغه‌ها و یا تصمیم‌های‌شان را تا مدت‌ها پیش خودمان مرور می‌کنیم و هر بار بیش از پیش آن‌ها را دوست خواهیم داشت. ادامه…


 

نویسنده‌ای که خودش را پنهان نمی‌کند

به بهانهٔ انتشار «تن‌ها» نوشتهٔ «مهدی شریفی»

نوشتن دربارهٔ کتابی که یک دوست نوشته است، حتی اگر عنوانش را نقد هم نگذاریم باز هم برایم سخت است. «تن‌ها» را یک بار پیش از چاپ و حتی بخش‌هایی از آن را در حین نوشته شدن خوانده بودم. اما برای نوشتن این یادداشت دوباره آن را گرفتم تا برای بار سوم در این سه سال بخوانم. چند نفر از بستگانم که از قضا کتاب‌خوان حرفه‌ای هم نیستند، کتاب را دستم دیدند، گرفتند و چند صفحه‌ای از آن را خواندند و وقتی دیدند منتظر پس گرفتن کتابم هستم، گفتند: «چه قلم جذابی. بعدش بده ما هم بخوانیم». نمی‌دانم آیا حق با آن‌ها بوده و جذابیت از قلم است یا این که عواملی دیگر در این جذبه نقش دارند؟ یا اصلا آن طور که می‌گویند و به چشمِ منِ دوستِ نویسنده می‌آید جذاب هست یا نه؟ ادامه…


 

فرشتهٔ کوچک خوشبختی یا تا شقایق هست…

به بهانهٔ فیلم «یه حبه قند» ساختهٔ «سیدرضا میرکریمی»

خیلی راحت می‌توان در بازگویی داستان «یه حبه قند» گفت ماجرای عروسی‌ای است که عزا می‌شود ولی نمی‌توان به راحتی از کنار آن گذشت که اگر این گونه داستان را ساده کنیم در واقع چیزی از فیلم نگفته‌ایم. نمی‌خواهم باز به راحتی نامی از فرش ایرانی و زندگی ایرانی بیاورم تا به ساختار فیلم ایرانی برسم. به نظر من فیلم را جور دیگری باید دید. شنیدن خبر سرطان وسط جشن عروسی را هم باید دید و بیدار شدن با روی خندان، بالای پشت بام، پیچیده در لحاف سفید، در میان بادگیر‌هایی که حکم سنگ قبر را دارند. ادامه…


 

گونه‌شناسی شخصیت روحانی در سینمای ایران

محمدحسین سرانجام

به بهانهٔ فیلم طلا و مس

هرگاه با یک شخصیت در اثری داستانی یا سینمایی روبه‌رو می‌شویم، ناخودآگاه این سؤال در ذهن ما شکل می‌گیرد که تا چه اندازه توانسته‌است شخصیت مورد نظر را درست نشان بدهد؟ یا شخصیت این داستان یا فیلم چقدر واقعی است؟ هر کدام از ما معیارهایی را در نظر داریم که شخصیت را با آن‌ها می‌سنجیم. معیارهایی که با تجربه‌های گوناگون برخورد با آن تیپ شخصیت در زندگی و اطراف ما به تدریج شکل‌گرفته‌اند و پایه و اساس قضاوت ما را درباره داستان یا فیلم تشکیل می‌دهند. این تصویر ذهنی در توده‌های هر ملت و قومی با توجه به فرهنگ همان ملت، تقریبا شکل یکسانی به خود می‌گیرد. به عبارت دیگر هر ملت و فرهنگی از یک الگو واحد برای هر تیپ شخصیت پیروی می‌کند. ادامه…


 

سیاه، سفید، خاکستری

شخصیت‌های «مرگ تدریجی یک رؤیا» را مانند هر اثر داستانی دیگری می‌توان به سه دسته تقسیم کرد: گروهی تنها با یک یا دو بُعد روشن و پسندیده‌ٔ انسانی در داستان حضور دارند و به اصطلاح، نمایندهٔ نیروهای خیر به شمار می‌روند. در مقابل این عدّه گروهی با ویژگی‌های کاملاً متضاد قرار گرفته‌اند و نقش‌های شر را برعهده دارند. در این میان یک یا چند شخصیت خاکستری نیز باید باشند تا با فراز و فرودهای خود و تزلزل میان خیر و شر داستان را پیش‌ببرند. حضور و تنش میان نیروهای خیر و شر است که از یک سوژه، درام می‌سازد. در مرگ تدریجی یک رؤیا، خانوادهٔ سنتی یزدان‌پناه شخصیت‌هایی تک‌بعدی‌ای هستند که تنها خصوصیات مثبت آن‌ها به نمایش گذاشته شده است. پدر حامد سرشار از انسانیت، خردمندی و نکته‌سنجی است؛ گسترش فرهنگ و هنر را پیشهٔ خود قرار داده است، حضورش کانون خانواده را گرم می‌کند و راهنمایی‌هایش بی آنکه عرصه را بر دیگران تنگ کند به محکم‌تر شدن روابط و جبران اشتباه‌های فرزندانش می‌انجامد. خانه‌ای که در آن زندگی می‌کند نمایان‌گر دقیق و روشن طرز فکر اوست. قالب و چارچوب سنت را حفظ کرده و تنها از امکانات مورد نیاز تجدد بهره می‌گیرد به‌گونه‌ای که زندگی او را تحت‌الشعاع قرار ندهد. در چنین فضای سنتی‌ای بیش از هر چیز، صمیمیت حکم‌فرماست؛ که البته شاید این پیش‌پا افتاده‌ترین ویژگی و برتری یک جامعهٔ سنتی باشد.

در جبههٔ مقابل، حلقه‌ٔ دوستان مارال عظیمی و خواهرش قرار دارند. در زندگی آن‌ها نشانه‌های گوناگونی از مظاهر تجدد و غرب‌گرایی به چشم می‌خورد؛ خودروی مدل بالا، دکوراسیون منزل و آشپزخانه، سگ خانگی، موسیقی کلاسیک غربی و … فیلمساز حتی از این هم فراتر رفته و برای یکی از این شخصیت‌ها نام «هلن» را انتخاب کرده است. برخلاف خانوادهٔ یزدان‌پناه، دوستان مارال و به‌خصوص خواهرش خلق و خویی تند دارند، به ظاهر دم از دوستی یکدیگر می‌زنند ولی در مواقع حساس – مثلاً وقتی که ساناز دست به خودکشی می‌زند – هرکدام به دنبال کار خود می‌رود و بهانه‌ای می‌تراشد. این‌ها می‌کوشند رابطهٔ مارال و حامد را به هم بزنند و حامد را در نظرش سیاه، متحجر و بی‌عاطفه جلوه دهند ولی خود نیز در زندگی مشترک مشکلات بسیاری دارند.

گروه سوم یا همان شخصیت‌های خاکستری، حامد یزدان‌پناه و مارال عظیمی هستند که تصمیم‌ها و واکنش‌های آن‌ها در روند سریال گره می‌اندازد و گره‌گشایی می‌کند. مرگ تدریجی یک رؤیا در واقع داستان زندگی حامد و مارال است؛ همان‌گونه که حامد در جایی اشاره می‌کند «گمان نمی‌کردم که زندگی خودم هم مثل یک رمان فراز و فرود داشته باشد.». حامد شخصیتی شکل‌گرفته و کامل دارد، ته‌ریش می‌گذارد و استاد دانشگاه است. او از همهٔ ویژگی‌های مثبت و خردمندانهٔ پدرش برخوردار نیست، علی‌رغم مخالفت او، با مارال ازدواج می‌کند، گاهی از کوره در می‌رود و دربرخورد با مارال تصمیم‌های اشتباه می‌گیرد. رابطه‌اش با مارال باید صمیمی و عاشقانه باشد، در جای‌جای سریال این نکته را به زبان می‌آورد ولی در رفتارهای او نمودی ندارد، اما مارال علی‌رغم جدایی از حامد، هنوز هم به او علاقه‌مند است. در واقع رفتارهای مارال محبت‌آمیزتر از حامد است. گویا فیلمساز، با نشان ندادن محبت حامد، گفته‌ٔ دوستان و خواهر مارال را تأیید می‌کند که مرد سنتی، زن را تنها به خاطر بچه‌اش می‌خواهد.

مارال عظیمی، دیگر شخصیت خاکستری این سریال، با این که در حلقه‌ٔ دوستان و خانواده‌ای به شدت متجدد و غرب‌زده بزرگ شده است ولی با حامد ازدواج می‌کند و با خانوادهٔ او مشکلی ندارد. گرچه پوشش و رفتار او با سنت و فرهنگ ملی‌-‌مذهبی ایران متفاوت است اما حداقل در حرف آن را می‌پذیرد و نفی نمی‌کند، حتی اولین رمانش زنی را با این فرهنگ به تصویر می‌کشد و تأیید می‌کند. مارال سرشار از مهر مادری است و وقتی خواهرش، ساناز، به خاطر حامله شدن سرزنشش می‌کند، پاسخ می‌دهد که بچه دوست دارد و دلش می‌خواهد مادر شود. مارال نیز مانند حامد و البته بیشتر از او در تصمیم‌گیری مشکل دارد. شاید بگویید تا این حد توجه به جزئیات در یک فیلم یا سریال جایی ندارد اما نحوه‌ٔ گردن‌کج‌کردن مارال، چشم‌هایی که همیشه با کنجکاوی به اطراف نگاه می‌کنند و بیش از همه حرف زدن وارفته و کشدار، تردید او در تصمیم‌گیری را به تصویر می‌کشد؛ درست بر خلاف صدای گرم و نافذ داریوش آریان و حرکت‌های سنگین سر و گردن او که گویی بر روح و جان مارال مسلط می‌شود.

در سرتاسر سریال گفته می‌شود که حامد از یک خانوادهٔ سنتی و مذهبی است اما فقط نشانه‌هایی سطحی از مذهب را در آنان می‌بینیم، یعنی همین ته‌ریش حامد که بعد از جدایی و فرار مارال بلند و بلندتر می‌شود و چادر خواهرانش حتی پیش پدر و برادرشان؛ وگرنه این مادر مارال و ساناز است که کتاب دعا به دست دارد، مدام تسبیح می‌چرخاند -گرچه این‌ها هم نشانه‌هایی سطحی‌نگرانه و دم‌دستی از مذهبی بودن هستند- و معلوم نیست از چنین مادری چرا چنین فرزندانی تربیت شده‌اند و اصلاً وضع زندگی پدر و مادر مارال چگونه بوده‌است؟!

در مقابل تلاش شده است که دوستان مارال و خواهرش را روشنفکر معرفی کنند در حالی‌که تنها نشانهٔ روشنفکری آنان صحبت‌های کلیشه‌ای و تکراری سر میز شام است، حرف‌هایی که مانند آن و گاه تندتر از آن را بارها در روزنامه‌های روشنفکری خوانده‌ایم اما با شخصیت خاله‌زنکی و غرب‌زده‌ٔ دوستان مارال جور در نمی‌آید. در واقع خواهر و دوستان او ادعای روشنفکری دارند و روشنفکر نیستند چرا که رفتارهای آنان بیشتر، از روی حسادت و دشمنی است، از گفتگوی رو در رو و صریح با حامد و خواهرانش فرار می‌کنند، ناسزاگویی و رفتارهای خشن و تند جایی برای فکر باقی نگذاشته است و در برخی موقعیت‌ها به حیله‌گری و دروغ متوسل می‌شوند. شاید اگر از دو عنوان مذهبی و روشنفکر برای توصیف جبهه‌ٔ خیر و شر استفاده نمی‌شد، شخصیت‌پردازی‌ها راحت‌تر و موفق‌تر می‌بود و از سوی دیگر اعتراض‌های کمتری را برمی‌انگیخت.

به هر صورت به نظر می‌رسد نویسنده و فیلمساز در به تصویر کشیدن هر دو جبهه‌ٔ خیر و شر بزرگ‌نمایی کرده‌اند، به گونه‌ای که در زمینه‌ی سفید و سیاه آنان تنها یکی-دو نقطه‌ٔ تیره یا روشن وجود دارد: خواهران حامد نیز گاهی -فقط گاهی- کنترل خود را از دست می‌دهند و تنها امتیاز خواهر مارال، محبت و وابستگی او به مارال است. این همه سیاه‌نمایی آدم‌بدها در سریال، زمزمه‌ٔ سفارشی بودن آن را بالا می‌برد، اما باید توجه داشت که مخاطبان سریال گسترده‌تر از سینما یا داستان هستند و نگاهی عامیانه‌تر دارند. از این رو نباید انتظار خلق شخصیت‌هایی پیچیده و به اصطلاح تماماً خاکستری را از نویسنده و کارگردان سریال تلویزیونی داشت.

* از ویژه‌نامه فیروزه برای مجموعهٔ «مرگ تدریجی یک رویا»


 

به عنوان یک غذای خوب و سالم

نادر ابراهیمینادر ابراهیمی برای بسیاری از هنرمندان این مرز و بوم استاد است و برای بسیاری دیگر یک اسطوره. او تقریبا در همه‌ی زمینه‌های ادبی-هنری دستی بر آتش دارد، از جمله در داستان کوتاه.

نادر داستان‌هایش را به راحتی و به نرمی می‌نویسد. جمله‌ها از پی یکدیگر می‌آیند و می‌روند بی‌آن‌که خواننده برای خواندن‌شان به زحمت بیفتد و یا پس از عبور آن‌ها تصادفی روی داده باشد. زبان داستان‌ها به‌رغم آن که گاه فخیم و گاه شاعرانه می‌شوند ولی روان و بی‌آلایش‌اند، همچون رودی که در مسیر خود به پایه‌های پلی برخورد می‌کند و پیچ‌و‌خم‌های کوچکی را پشت‌سر می‌گذارد ولی در کلیت خود جاری است:

«من دیگر هیچ چیز نپرسیدم. نه پرسیدم که چرا در اطلس بزرگ کتابخانه‌ی ملی، ردپایی از سرزمین شما نیست، و نه پرسیدم که چرا تا به حال چیزی درباره کشور شما در روزنامه‌ها نخوانده‌ام. در چنان شرایطی، پرسیدن، کاری عبث و ابلهانه می‌نمود. به یک سؤال، به صد سؤال، به هزاران سؤال می‌توان پاسخ داد؛ اما برای سؤال مطلق، جواب مطلق وجود ندارد؛ چرا که یافتن سؤالی مطلق، کاری بسیار دشوار است.»

با این همه زبان داستان‌ها هنوز جای کار دارد. بسیاری از جمله‌ها را می‌توان تغییر داد، برخی را حذف و یا جابه‌جا کرد. نادر به دنبال اختصار و ایجاز نیست. او نمی‌خواهد با بازی‌های کلامی و جمله‌های به‌یادماندنی خواننده را حیرت‌زده کند. عبارت‌های او گاه شکل و شمایل نصیحت و پندهای پیرمردی حکیم به خود می‌گیرد: «جنگی به راستی جنگ است که متکی به خواست باشد، و سلامی به راستی سلام، که محبانه. من از شما می‌خواهم که با میل و رغبت، در کنار من، خوردن صبحانه‌یی را بپذیرید. این یک صبح استثنایی‌ست؛ زیرا که پس از این، زندگی شما تغییر خواهد کرد.»

و گاه آن قدر از عبارت‌های عامیانه استفاده می‌کند که تا حد گفتگوهای کوچه-بازاری پایین می‌آید:
«- باید حرف بزنیم. حرف را در هر شرایطی باید زد. به دلیل حرف زدن، هیچ‌کس را اعدام نمی‌کنند.
– ببین! تحریک کردن من هیچ فایده‌ای ندارد. باید صبر کنی.»

و یا در «تپه» می‌خوانیم:
«- کجایی جک؟
– میون راه تپه ۸۸۱، در محاصره‌ی چارتا چریک، چارتا چریک که هیچ وقت پیداشون نکردیم.»

در داستان‌های نادر ابراهیمی صمیمیت موج می‌زند. احساس نمی‌کنیم نویسنده از دنیای دیگری آمده و همیشه در تلاش است تا چشم ما را به روی آرمان‌ها یا واقعیت‌های دنیای مدرن باز کند. داستان‌ها به ظاهر در مکان‌ها و زمان‌های مختلفی روی می‌دهند ولی از ما دور نیستند. بعد زمان و مکان حال و هوای ایرانی آن را از بین نمی‌برد بلکه فقط گوش ما را با اسم‌های تازه آشنا می‌کند: اومیاسیاکو، دون خوزه فدریکو، لورانزو، جک لینگستون، پی‌یر بوسوئه، احمد بن سالم و …

«و اومیاسیاکو راندن آغاز کرد.
و من به تماشا نشستم و کوشیدم که صدای شب را حس کنم.
تفاوت عمده‌یی با نقاط دیگر دبیا نداشت. کوه بود، که بود. دشت بود، که بود. و گورستان‌های کنار جاده- که این هم بود…
صدها تابوت، برسردست، یا بر زمین. هزاران نفر، با جامه‌های سیاه – به سیاهی شب – در پی تابوت‌ها.
صدای شیونی نمی‌شنیدم. صدای گریه‌ی مادری، صدای مویه‌ی خواهری یا رفیقی بلند نبود.»

نادر ابراهیمی در داستان‌های خود بیشتر به دنبال فضاسازی است. فضایی که در آن همیشه کسانی هستند که تحت تأثیر دیگران قرار نگرفته‌اند و با کجی‌ها مبارزه می‌کنند. قهرمان‌های ساده‌ای که نه مانند رستم و اسفندیار از نیرویی مافوق بشری بهره‌مندند و نه به پیروی از داستان‌های مدرن منفعل هستند. خواه یک جوجه‌تیغی کوچک که مردی خسته از زندگی را دوباره به فعالیت وا‌می‌دارد و می‌گوید:

«متشکرم آقا. من فقط می‌خواستم سفره‌ی صبحانه‌ی شما، سر ساعت هفت، گسترده باشد و چای داغ در آن بخار کند و نان گرم، بوی زندگی را به اتاق‌تان بیاورد. شما، مهمان‌هایی بهتر از من خواهید داشت…»

و یا جامعه‌ای که با پشت‌سر گذاشتن تجربه‌ی خودخواسته‌ی مرگ به معرفتی متفاوت از دیگران می‌رسد، در چنین جامعه‌ای «من» و «ما» یکی است:

«در میهن اومیاسیاکو می‌گویند: «انسان مرگ آشنا، بی‌نیاز از تباه کردن روح است.»»

و اگر شخصیتی مانند دون خوزه فدریکو، هر قدر هم مهم، ولی محکوم به سکوت باشد و نتواند اثر مثبتی در پیرامون خود بگذارد، قلب و مغز او خشک شده، می‌پوسد و ترک‌می‌خورد.

در هر کدام از داستان‌های مجموعه‌ی «رونوشت بدون اصل» بیش از آن‌که در جستجوی عناصر پیچیده‌ی بازی‌های پررمز و راز باشیم، باید نوع نگرش نادر ابراهیمی به زندگی و انتظار او از انسان را دنبال کنیم. نادر از درد و رنج انسان ستمدیده و مرعوب در عذاب است. او بی‌رحمی بشر را برنمی‌تابد و همواره دم از آیین جوانمردی و مردانگی می‌زند. او انسانی را می‌ستاید که نه‌تنها به ارزش‌های انسانی پایبند باشد، بلکه در اطرافیان خود نیز شور و شعور متفاوتی برانگیزد. ولی به طور کلی نسبت به آینده خوش‌بین است. شخصیت‌های داستان‌هایش دست‌خوش تحول می‌شوند، چرخشی نرم و آرام که خواننده را قانع می‌کند و ماجرا را تا حدودی قابل پیش‌بینی می‌سازد. در نهایت از پایان‌بندی خیره‌کننده و تکان‌دهنده خبری نیست. هر کاری که قهرمانان یا شخصیت‌های داستان‌ها انجام می‌دهند خواننده‌ی قانع شده می‌پذیرد.

روشن است که انگیزه‌ی نادر ابراهیمی نه راضی کردن منتقدان موشکاف است و نه تنها سرگرم کردن خواننده. او مردم عادی و فرهنگ دوست را مخاطب خود می‌داند، کسانی که از داستان به عنوان یک غذای خوب و سالم لذت می‌برند.


 

جنگ و صلح در نگاه شخصیت‌های «جنگ و صلح»

پرونده جنگبخش اول

تولستوی زمینه‌های نبرد بزرگ میهنی ۱۸۱۲ را در لشکرکشی سال‌های ۱۸۰۵ و ۱۸۰۶ جستجو می کند و تحول شخصیت‌هایش را بر اساس آن‌ها پایه‌گذاری می‌کند. در روسیه‌ای که اسیر فرهنگ فرانسوی است و اشراف آن صحبت کردن به زبان فرانسوی را افتخار می‌دانند و از ناپلئون به بزرگی یاد می‌کنند، نباید انتظار داشت شور ملی برای جنگ در برابر وی به‌یک‌باره ایجاد شود. کنت راستوپچین خطاب به پدر پرنس آندره‌ی می‌گوید: «ولی حضرت پرنس ما چطور می‌توانیم با فرانسویان بجنگیم؟ چطور می‌توانیم علیه معلمان و خدایان‌مان اسلحه برداریم؟ جوانان‌مان را ببینید، بانوان‌مان را تماشا کنید، خدایان ما فرانسویان‌اند و آسمان و بهشت ما پاریس است…. لباس‌هایمان فرانسوی است، افکارمان فرانسوی‌اند، احساساتمان فرانسوی‌اند.»

تولستوی از مزیت تسلط بر زبان‌های مختلف بهره گرفته و گفتگوی اشراف مسکو و پترزبورگ و همچنین امپراتور روسیه را به زبان فرانسوی آورده است. او خود پس از آن که کتاب را با گفتگویی از این دست شروع می‌کند، می‌نویسد: «او به زبان فرانسه سلیس و سنجیده‌ای سخن می‌گفت که پدربزرگان ما نه فقط به آن گفتگو، بلکه فکر می‌کردند.» در این میان پرنس آندره‌ی بالکونسکی و کنت پی‌یر بزوخف، دو شخصیت اصلی داستان، هر دو ناپلئون را می‌ستایند. پی‌یر او را بزرگ می داند «زیرا بر انقلاب پیروز شد و بدکنشی‌های آن را سرکوب کرد و خوبی‌های آن، یعنی برابری شهروندان و آزادی گفتار و مطبوعات را حفظ کرد و فقط به همین منظور قدرت را به دست گرفت.» پرنس آندره‌ی نیز می‌خواهد چون او قهرمانی نظامی شود که نبوغ و شجاعت خود را در میدان نبرد نشان می‌دهد و در جنگ سال ۱۸۰۵ همواره به دنبال فرصتی برای خودنمایی است. «در اُسترلیتس اطمینان راسخ داشت به این که روز تولون یا پل آرکولِ او [دو تا از جنگ‌های ناپلئون به همین نام‌ها که بناپارت در آن‌ها رشادت‌ها کرده و نبوغ نظامی خود را ظاهر ساخته بود] فرا‌رسیده است.» «چون پرچم را در دست گرفت و صفیر گلوله‌هایی که پیدا

بود به سوی او روانه شده بودند در گوشش پیچید و در او نشاط انگیخت، در دل گفت: همین لحظه‌ای است که آرزویش را داشتم»

پرنس آندره‌ی در این حمله زخمی شد «و به پشت بر زمین افتاد. چشم گشود. می‌خواست ببیند کشمکش توپچی سرخ‌مو با سربازان فرانسوی به کجا کشیده است. می‌خواست بداند که توپچی سرخ‌مو کشته شده یا هنوز برپاست و توپ‌ها به تصرف دشمن درآمده یا نجات یافته‌اند. اما هیچ ندید. پیش چشمش دیگر جز آسمان هیچ نبود. آسمانی بلند که صاف نبود و با این حال بی‌اندازه بلند بود و ابرهای خاکستری رنگ به آرامی در آن می‌لغزیدند. در دل گفت: چه آرامشی، چه صلحی و شکوهی! هیچ شباهتی به وقتی که می‌دویدم ندارد. به هیچ روی به شتابیدن و نعره کشیدن و زدوخورد ما نمی‌ماند، هیچ شباهتی به رفتار آن توپچی و آن سرباز که با چهره‌هایی وحشتزده و خشمگین سنبه‌ی توپ را از دست هم بیرون می‌کشیدند ندارد. بله، ابرها، بر سینه‌ی آسمان بلند و بی‌کرانه به نحو دیگری حرکت می‌کنند. من چطور پیش از این هرگز این آسمان بلند را نمی‌دیدم؟…از این آسمان بی‌پایان که بگذری، همه چیز جز فریب و کبر تو خالی نیست….» پرنس آندره‌ی پس از این کشف حیرت‌انگیز، ناپلئون را که برای بازدید از میدان جنگ و اسیران روس آمده بود دید، اما «مسایلی که ذهن بناپارت را به خود مشغول می‌داشت و نیز شخص بناپارت

که برای آندره‌ی به مثابه قهرمان بود در این لحظه با غرور حقیر و سرور پیروزیش در پیش آن آسمان بلند و مهرگستر و از بیداد آزاد که می‌دید و می‌فهمید، در نظرش به قدری مسکین و بی‌جلا می‌آمد که نتوانست جوابی به او بدهد.»

هنگامی که خبر مرگ پرنس آندره‌ی به خانه می‌رسد،خواهرش عکس‌العملی دور از انتظار پدر و متفاوت با او دارد -تولستوی پرنسس ماریا را از روی مادر خود الگوبرداری کرده‌است. با وجود بی‌بهره بودن از جذابیت ظاهری، رقت انگیز است و ایمان راستینش او را بر آن می‌دارد که تندخویی‌های پدر را تحمل کند و ناگواری‌ها را بپذیرد.-«پرنسس بر زمین نیفتاد و حالش به هم نخورد. پیش از این خبر هم رنگی به رو نداشت، اما چون این کلمات را شنید سیمایش دگرگون شد و در چشمان زیبای درخشانش پرتو جدیدی پدید‌آمد. مثل این بود که یک جور سرور، صفای روحی و از غم‌ها و شادی‌های این جهان آزاد، وجودش را فراگرفت و اندوه عمیق دلش را در خود غرقه ساخت. ترس از پدر را از یاد برد، به او نزدیک شد و دستش را گرفت…باخود گفت: یعنی اعتقاد پیدا کرده بود؟ از بی‌ایمانی خود پشیمان شده بود؟ یعنی حالا آن‌جا در بهشت آرامش و نیک‌بختی ابدی جای گرفته‌است؟»

در نبرد اُسترلیتس، ارتش روسیه با شکست مواجه شدند. روس‌ها و به خصوص امپراتور که به توان نظامی خود مغرور شده‌بودند، بی‌گدار به آب زدند و بدون رعایت نظم و احتیاط به رویارویی فرانسویان رفتند. فرانسویان با استفاده از مه آنان را غافلگیر کردند و نظم ارتششان را به هم‌ریختند. الکساندر که تا کنون به صورت فرشته‌ای در کالبد انسانی تصویر شده بود، پس از این شکست، گونه‌هایی گود افتاده و چشم‌هایی در کاسه فرورفته داشت. پیاده از روی خندق گذشت و زیر درخت سیبی نشست، گریه کرد و چشمان خود را با دست پوشاند.

چندی بعد، هنگامی که دو امپراتور برای مذاکرات صلح گردآمدند،دشمنان دیروز به یک‌باره دوستان امروز شدند: «ناپلئون به الکساندر چیزی گفت و هر دو از اسب پیاده شدند و دست یکدیگر را فشردند. چهره ناپلئون به لبخندی که ساختگی می‌نمود از هم باز شد. الکساندر با حالتی که نشان از لطف و مهربانی داشت با او حرف می‌زد.» …پس از آن که «امپراتوران سوار شدند و رفتند، افراد گردان پرِآبراژنسکی [روس] صفوف خود را به هم زدند و با افراد گردان فرانسوی در هم آمیختند و دور میزهایی که برای آن‌ها آماده شده‌بود نشستند. لازارف در صدر میز قرار گرفت. رویش را می‌بوسیدند و به او تبریک می‌گفتند. افسران روس و فرانسوی دستش را می‌فشردند.»

نیکلای رستف که ناخواسته شاهد این صحنه‌ها بود، سر از کار سیاست و جنگ و صلح در نمی‌آورد. از سویی جنگ و دلاوری را برباد رفته می‌دید و از سوی دیگر نمی‌توانست امپراتور محبوب خود را مقصر بداند. «گاه به یاد لازارف می‌افتاد که نشان گرفته بود و به یاد دنیسف که مجازات شده‌بود و تقاضای عفوش را رد کرده بودند. افکاری چنان عجیب از ذهنش می‌گذشت که وحشت کرد. بوی غذای سربازان گردان پرِآبراژنسکی و شکم خالی خودش اورا به خود آورد. …به رستورانی که صبح دیده بود رفت….طبیعی بود که گفتگو در اطراف پیمان صلح دور بزند…. نیکلای چیزی نمی‌گفت… یک نفره دو بطر شراب خالی کرده بود. ستیز درونی که در روحش غوغا می‌کرد به جایی نمی‌رسید… با چهره‌ای ناگهان برافروخته فریاد زد: چطور می‌توانید تشخیص دهید که چه کار بهتر بوده؟چطور به خودتان اجازه می‌دهید که بر کارهای امپراتور داوری کنید…. ما دیپلمات نیستیم، سربازیم، همین و همین. اگر به ما دستور بدهند بمیریم، می‌میریم. اگر مجازاتمان کنند یعنی گناهکار بوده‌ایم…. سرانجام چنین نتیجه گرفت: ما فقط باید وظیفه‌مان را اجرا کنیم، بجنگیم و فکر نکنیم، همین!»

«در سال ۱۸۰۹ دوستی و نزدیکی این دو فرمانروای عالم (این عنوانی بود که به الکساندر و ناپلئون داده شده بود) به قدری استوار شده‌بود که وقتی ناپلئون به اتریش اعلام جنگ داد، روسیه برای همگامی با دشمن گذشته‌ی خود علیه متحد پیشین به میدان آمد و سپاهی به خاک اتریش فرستاد و کار به جایی رسید که در محافل بزرگان پترزبورگ صحبت از امکان ازدواج ناپلئون با یکی از خواهران امپراتور الکساندر بود.»

دوران صلح برای جنگجویان روس مرخصی و سرگرمی‌ها و لذت‌ها را به دنبال دارد. نیکلای رستف که بوی باروت خورده، طعم زخم را چشیده و مرگ را از نزدیک دیده بود، نگاه متفاوت از گذشته به زندگی داشت، «اسب یورتمه‌تاز خوبی خریده‌بود و شلوار سواریِ باب روز، چنان که در مسکو هنوز هیچ کس نظیر آن را نداشت، و نیز چکمه‌هایی زیبا و بنا به پسند روز بسیار نوک تیز و مزین به مهمیزهای ظریف سیمین به پا می‌کرد و از هر حیث خوش‌می‌گذراند. پس از بازگشت به خانه، بعد از مدت زمانی که برای دوباره جاافتادن در شرایط زندگی گذشته لازم بود، احساس خوشایند کامروایی در دل داشت. احساس می‌کرد که رشد کرده و مرد شده‌است…. او امروز ستوان هوساری بود و نیم‌تنه‌ای زیبا با یراق‌های سیمین به تن می‌کرد که مدال سن‌ژرژ بر آن می‌درخشید.»

پس از جنگ، بازی‌ها و شوخی‌های حلقه‌ی مجردان با پیش از آن متفاوت است. شب‌نشینی‌ها سنگین‌تر شده‌است. اکنون می‌توانند در مجالس رسمی و سیاسی مانند باشگاه انگلیسی‌ها شرکت و پیرامون مسائل مهم‌تری گفتگو کنند. «بخش کوچکتری از حاضران، مهمانان گاهگاهی و بیشتر جوان بودند و دنیسف و رستف و نیز دولوخف…از این شمار بودند…. پی‌یر که به فرمان زنش مو بلند کرده و عینک برداشته و موافق مد روز لباس پوشیده بود با سیمایی گرفته از این تالار به آن تالار می‌رفت…. او از حیث سن جزو جرگه جوانان بود اما از حیث مال و مناسبات اجتماعی به جمع سالمندان و متشخصان تعلق داشت و به این سبب میان این دو جماعت در رفت‌و‌آمد بود.» پی‌یر و دولوخف که زمانی برسر یک نفس نوشیدن یک بتری شرط‌می‌بستند، اکنون به خاطر اعاده حیثیت با یکدیگر دوئل می‌کنند.

جنگ۱۸۰۵ و پایان آن برای روس‌ها عبرت‌آموز است و اشراف و اندیشمندان ملت را در جستجوی علل ناکامی‌ها به تلاش وامی‌دارد و راه را برای تحول در جامعه اداری و قوانین هموار سازد. در سطح دربار چهره‌های جدیدی نمایان می‌شوند و با قبضه‌کردن قدرت، دست به اصلاحات می‌زنند. پی‌یر به جرگه فراماسون‌ها در می‌آید و همه توان خود را برای پیاده کردن برنامه‌های آنان به کار می‌گیرد. او می‌کوشد آزادی، برابری و حق مالکیت را به بندگان و رعایای خود هدیه کند و به این وسیله به الگوی جامعه آینده روسیه تبدیل شود. اما تلاش‌های او از حد ظاهر فراتر نمی‌رود ونمی‌تواند باعث ارتقای سطح جامعه شود. درست در همین دوران پرنس آندره که به صورتی معجزه‌گونه از مرگ رهایی یافته و به خانه بازگشته‌است، از ارتش فاصله می‌گیرد و به اداره املاک خود روی‌می‌آورد. «پرنس آندره‌ی طی این دو سال(۱۸۰۸ و ۱۸۰۹) به زندگی گوشه‌گیرانه خود در روستا ادامه می‌داد و در ایامی که پی‌یر هیچ‌یک از طرح‌هایی را که در املاک خود شروع کرده بود به جایی نرسانده‌بود (زیرا پیوسته از یک کار به کاری دیگر می‌پرداخت) او همه‌ی این اصلاحات را بی‌سر و صدا و بوق و کرنا، بی‌صرف نیروی بسیار در ملک خود عم

لی کرده‌بود…. تمام سیصد بنده‌ای که در یکی از املاک او بودند به برزگران آزاد مبدل شده بودند و این یکی از نخستین نمونه‌های جنبش آزادی بندگان در روسیه به شمار می‌رفت»

پرنس آندره‌ی بخشی از وقت خود را در بررسی علل ناکامی‌ها و شکست‌ها در جنگ‌های اخیر می‌گذراند و آیین‌نامه‌ای جدید برای ارتش روسیه تنظیم می‌کند که با آن موافقت نمی‌شود.

در سال ۱۸۱۱ کشورگشایی‌های ناپلئون به نزدیکی مرزهای روسیه می‌رسد. به تدریج زمزمه جنگ دوباره رواج پیدا‌می‌کند و مناسبات میان دو امپراتور تیره و تار می‌شود تا در نهایت ارتش فرانسه از مرز می‌گذرد و لشکریان روس در برابر پیش‌روی آنان مدام عقب‌نشینی می‌کنند.

در این زمان گویا زندگی برای اشراف ثروت‌مند و ساکنان پترزبورگ به گونه‌ای دیگر در جریان است. حتی اگر در مجلسی صحبت از جنگ به میان می‌آید، با واقعیت بسیار فاصله دارد و تنها به آن خاطر درباره آن حرف می‌زنند که دیگران نیز از آن سخن می‌گویند. تولستوی می‌نویسد: «ما از ۱۸۰۵ تا ۱۸۱۲ چندبار با بناپارت صلح کردیم و باز به جنگ برخاستیم. قانون‌های اساسی را تصویب و سپس ملغی کردیم. اما مجالس آناپاولونا و الن با آن‌چه قبلاً بودند… تفاوتی نکرده بودند. در مجالس آناپاولونا مثل گذشته از موفقیت‌های ناپلئون با حیرت و نفرت حرف می‌زدند و پیروزی‌او و نیز گردن نهادگی سلاطین اروپا و رفتار تشویق‌آمیز آن‌ها را دسیسه‌ای کینه توزانه می‌شمردند که یگانه هدفِ آن آزردن و آشفتن اعضای حلقه‌ای بود که به دربار وابسته بود و آنا پاولونا در رأس آن قرار داشت… درست به همین قرار در مجالس الن… در ۱۸۱۲ عیناً مانند ۱۸۰۸ با شوربسیار از ملتی بزرگ و جهان‌گشایی بی‌همتا سخن می‌رفت و از قطع رابطه با فرانسه با افسوس یاد می‌شد که بنا به عقیده اشخاصی که بنا به عقیده اشخاصی که در مجالس الن گرد می‌آمدند بایست با صلح پایان یابد.»

کوتوزف در این جنگ‌ها، با این که چاق و فرتوت شده و از قدرت تحرک و جسارت بی‌بهره بود ولی درست همان عقاید و روحیه اصیلی را داشت که تولستوی آن را می‌ستاید. او در سال ۱۸۱۲ در گفتگو با پرنس آندره‌ی «صحبت را به جنگ با عثمانی و انعقاد صلح کشانید و گفت: بله به کار من کم خرده نگرفتند. هم برای جنگ سرزنشم کردند و هم برای صلح! حال آن که هم آن و هم این هر دو به هنگام صورت گرفت. کسی که راز شکیبایی را بداند راه درست به موقع پیش پایش باز می‌شود…. وای امان از دست مشاوران! اگر قرار بود به حرف مشاوران گوش بدهیم حالاحالا‌ها گرفتار ترک‌ها بودیم. نه صلح برقرار شده‌بود و نه جنگ تمام شده‌بود. همه‌اش می‌خواهند کار را با شتاب جلو ببرند اما با عجله کار عقب می‌افتد.

تجاوز ناپلئون به خاک امپراتوری روحیه سلحشوری را در دل یکایک مردم روسیه بیدار می‌کند. تا آن‌جا که حتی صحبت کردن به زبان فرانسوی را برنمی‌تابند. ژولی، دوست پرنسس ماریا در نامه‌ای خطاب به او می‌نویسد:»دوست مهربانم، نامه‌ام را به روسی می‌نویسم، زیرا از همه‌ی فرانسویان و زبانشان بیزارم و دیگر تحمل آن را ندارم…سینه‌های ما مسکویان از اشتیاق به امپراتورمان که پرستیدنی است شعله‌ور است.»

نقطه عطف این جنگ اشغال و سپس آتش‌سوزی مسکو است. روس‌ها نسبت به مسکو احساسات عمیقی دارند چنان که آن را مادر خود خطاب می‌کنند. هنگامی که خبر آتش‌سوزی به الکساندر رسید، «سر به زیر افکند و مدتی ساکت ماند. بعد سربرداشت و قامت راست کرد و با حالتی شاهوار و حرکتی نوازش‌آمیز رو به میشو کرد و گفت:… به همه اتباع نجیب و جسور من بگویید که وقتی دیگر سربازی برایم نمانده‌باشد، پیشاپیش نجبای درست‌پیمان و روستاییان رحمتکشم به میدان خواهم آمد و تا آخرین رمق امپراتوریم را در راه جنگ با دشمن به کار خواهم‌برد…. با میل آماده‌ام ریشم را بگذارم تا این‌جا بلند شود… و بروم با گمنام‌ترین روستاییان خود سیب‌زمینی بخورم اما سند ننگ میهن و ملت عزیز خود را که فداکاریش را قدر می‌شناسم امضا نخواهم کرد.

فرانسویان پنج هفته را در شهری می‌گذرانند که دستان غارتگر و آتش‌افروز چیزی از آن باقی نگذاشته‌اند. پس از این مدت، ناپلئون به‌یک‌باره تصمیم به خروج از روسیه می‌گیرد. تولستوی وضع آنان را هنگام تخلیه مسکو چنین وصف می‌کند: «این ارتش گرچه کوفته و بی‌توان، هنوز رزمنده و تیزدندان بود؛ اما فقط تا زمانی می‌شد آن را ارتش نامید که افراد آن در خانه‌ها پراکنده نشده‌بودند…. آدم‌هایی شدند که نه به اهالی شهر می‌مانستند و نه به سرباز شباهتی داشتند. چیزی شدند میان این دو، چیزی به اسم دزد یا خانه‌خالی‌کن. هنگامی که پس از اقامت در مسکو این شهر را ترک کردند دیگر سرباز نبودند، گروهی دزد بودند که هر یک سواره یا پیاده مقداری اسباب را که به نظرشان قیمتی یا لازم رسیده‌بود به فراخور توان حمل می‌کردند…مانند بوزینه‌ای که دستش را از دهانه‌ی تنگ سبو درون آن برده و یک مشت گردو برداشته‌باشد؛ مشت نمی‌گشود تا مبادا آن‌چه در دست دارد از دست بدهد، بعد هم موجب تباهی خود شد.

در مقابل ارتش روسیه از فرصت استفاده کرده، پنهان از چشم فرانسویان به تجدید قوا می‌پردازد و پس از تخلیه مسکو، آنان را تعقیب می‌کند. سرنوشت ارتش مضطرب و فراری فرانسه به دست روستاییان و گروه‌های پارتیزانی پراکنده‌ای رقم می‌خورد که در هر منزل خرده‌هایی از آن را نابود می‌کنند، بی‌آن که با تحلیل‌های نظامی پیچیده و خودنمایی کار را تباه کنند.

با گسترش جنگ، تولستوی به بیان فلسفه‌ی تاریخ خاص خود می‌پردازد. او عقیده دارد که هریک از امپراتوران از آن روی به نبرد پرداختند که در همهمه‌ی تعریف‌ها و سخنان اطرافیان، نمی‌توانستند خود را منشأ اثر نبینند و در برابر وسوسه‌ی جنگ راه دیگری پیش‌ِرو نداشتند. در نظر او حتی مقاومت و دفاع نامأنوس روس‌ها نیز چنان بود که باید می‌بود:

«یک یک روس‌ها، نه در پی استدلالی منطقی بلکه از برکت احساسی که در سینه‌ی هر یک از ما هست و در سینه‌ی پدران ما نیز بود، می‌توانستند آنچه را که پیش آمد پیش‌بینی کنند. از همان نبرد سمولنسک در همه شهر‌ها و روستاهای روسیه بی‌آن که راستوپچینی در کار بوده و اعلامیه‌ای منتشر کرده‌باشد، باز همان رویداد مسکو اتفاق افتاد. مردم بابی‌خیالی در انتظار دشمن بودند…. در عین آرامش سرنوشت را پذیرا می‌شدند و احساس می‌کردند که چون ساعت دشوار فرارسید، می‌توانند آن‌چه را که بایست بکنند. و همین که دشمن نزدیک می‌شد ثروتمندان هرچه داشتند می‌گذاشتند و می‌رفتند و فقرا می‌ماندند و آن‌چه مانده‌بود آتش می‌زدند و نابود می‌کردند.»

آنان که جز این می‌اندیشند و می‌کوشند در روند حوادث تغییری ایجاد کنند، یا شکست می‌خورند و یا به ناچار به آن‌چه که باید تن می‌دهند. در دوران صلح، هنگامی که پی‌یر از پرنس آندره‌ی پرسیده بود: «چرا دیگر در ارتش خدمت نمی‌کنید؟

پرنس آندره‌ی با لحنی دردناک گفت: بعد از استرلیتس؟ نه، التفات شما زیاد! عهد کرده‌ام که دیگر در ارتش روس خدمت فعال نکنم، و نخواهم کرد. حتی اگر بناپارت به سمولنسک بیاید و لیسیه‌گوری[املاک پدری پرنس] را تهدید کند باز هم در ارتش خدمت نخواهم کرد.»

اما پس از گذشت مدتی و با پیشروی ارتش فرانسه به سوی مسکو، پرنس آندره‌ی نظرش عوض می‌شود و به ارتش می‌پیوندد. او در جایی دیگر به پی‌یر می‌گوید: «اگر تصمیم با من بود اسیر نمی‌گرفتم. اسیر یعنی چه؟ چه جای این بزرگ‌منشی‌ها است. فرانسوی‌ها خانه مرا غارت کردند و حالا مسکو را غارت خواهند کرد. به من اهانت کردند و تجاوز کردند و از این به بعد هم هر لحظه خواهند کرد. آنها دشمنان منند. به نطر من همه جنایت کارند ، تیموخین و تمامی ارتش هم همین طور فکر می‌کنند، باید آنها را اعدام کرد. اگر دشمن منند، نمی توانند دوستم هم باشند و حرف‌هایی که در تیلسیت می‌زدند، همه باد هوا است.»

پرنس آندره‌ی در این گفتگو که شب پیش از نبرد بارادینو صورت می‌گیرد، از ضرورت و دهشتناکی جنگ سخن می‌گوید. او نمی‌تواند غارت و ویرانگری جنگ را با بزرگ‌منشی در حق دشمنان جمع کند و می‌گوید: «اگر این بزرگ‌منشی‌های دروغین در جنگ نمی‌بود، ما فقط زمانی و آن هم برای چیزی به جنگ می رفتیم که مثل امروز ارزش مردن داشته باشد. آن وقت دیگر کسی برای این‌که پاول ایوانویچ به میخائیل ایوانویچ دهن‌کجی کرده یا عمرو به زید چپ نگاه کرده‌است، جنگ راه نمی‌انداخت، آن وقت اگر جنگی مثل امروز درمی‌گرفت همه جانانه می‌جنگیدند. آن وقت سلحشوری سربازان مثل حالا نمی‌بود آن وقت این آلمانی‌هایی که ناپلئون به این‌جا آورده…به دنبال او به روسیه نمی‌آمدند و ما هم به اطریش و پروس نمی‌رفتیم تا در جنگی که نمی‌دانیم چیست خود را به کشتن دهیم. جنگ ناز و نوازش و مبادله و تمجید و تعارف نیست، بلکه پلیدترین و زشت‌ترین کارها است…. باید کار را از دروغ پیراست. جنگ جنگ است، بازی نیست. حال آن‌که امروز جنگ سرگرمی خوشایند بیکاران و سبک‌مغزان است…»

او در این نبرد به شدت زخمی می‌شود و در دوران بیماری و نقاهت به اندیشه‌هایی ژرف فرو می‌رود. در واپسین روزهای عمر خود خوابی عجیب می‌بیند»…ترسی عذاب‌آور بر او حاکم می‌شود و این ترس، ترس از مرگ است که پشت در است…. چیزی غیرانسانی که مرگ است در را به زور باز می‌کند. حال باید از ورود آن جلوگیری کرد… در باز و از نو بسته می‌شود… آخرین تلاش فوق طبیعی او بی‌حاصل می‌ماند، دو لنگه در بی‌صدا باز شد. آن که وارد شد مرگ بود و پرنس آندره‌ی مُرد.

اما در همین لحظه که مُرد به یاد آورد که خواب می‌بیند و در همان لحظه که مُرد تلاشی کرد و بیدار شد. ناگهان نور بصیرت در جانش دمید و پرده‌ای که آن ناشناخته را تا آن زمان از نظرش مستور می‌داشت، از پیش چشم باطنش برداشته‌شد: بله، مرگ بود. من مُردم و بیدار شدم. بله، مرگ بیداری است. مثل این بود که نیرویی که پیش از آن در درونش در زنجیر بود آزاد شد و او سبکبالی‌ای را که از آن به بعد دیگر رهایش نکرد، در خود بازیافت.»


 

جنگ دوست‌داشتنی، جنگ نفرت‌انگیز

پرونده جنگاز جنگ نمی‌شود فرار کرد. توی خانه‌ات نشسته‌ای و بچه‌هایت را برای رفتن به مدرسه آماده می‌کنی که یک دفعه صدای انفجار و لرزیدن شیشه‌ها می‌چسباندت به دیوار. چاره‌ای نداری جز این که بچه‌ها‌یت را بفرستی مدرسه و خودت را به اولین مرکز ثبت نام داوطلبان معرفی کنی. در واقع در چنین وضعی اصلاً به این فکر نمی‌کنی که جنگ خوب است یا بد. دوست‌داشتنی است یا نفرت‌انگیز.

یا این که پیش از رفتن به سر کار، رادیو را روشن می‌کنی تا آخرین اخبار را بشنوی. می‌بینی پیشوا، رئیس جمهور، یا دیکتاتور جاه‌طلب کشورت به نا کجا آبادی اعلان جنگ داده است تا کجا را از میان بردارد. دست خودت نیست، بالاخره دیر یا زود می‌آیند سراغت و به دروغ از تو می‌خواهند به کشورت خدمت کنی. از جنگ نمی‌شود فرار کرد!

تا وقتی که دنیا دنیا است و انسان انسان است، همیشه انسان‌هایی پیدا می‌شوند که می‌خواهند بخش بیشتری از دنیا را در چنگ داشته باشد. فکر می‌کند و نقشه می‌کشد. سخنرانی می‌کند و چند نفر یا چندین هزار نفر را با خود همراه می‌سازد، و بعد… .

پس از آن دیگر خدا می‌داند چه انسان‌هایی کشته می‌شوند، چه خانه‌هایی روی سر ساکنانش آوار می‌شود، چه کودکانی کشته شدن والدینشان را می‌بینند، چه گلوله‌هایی عمل نمی‌کنند، چه خیانت‌هایی روی می‌دهد، چه نقشه‌هایی برای فرار کشیده می‌شود، چه دوستانی به روی هم اسلحه می‌کشند، چه زن‌ها و مردهایی همدیگر را پیدا می‌کنند، چه مادرانی بر در چشم می‌دوزند، چه پرسش‌های عمیقی به جواب می‌رسند و چه شگفتی‌هایی آفریده می‌شود.

جنگ پر از واقعه است؛ پر از داستان؛ سرشار از موقعیت‌های بحرانی که در آن‌، انسان‌ها شخصیت واقعی خود را نشان می‌دهند. وقتی که مجبور می‌شوند میان قربانی‌کردن خود یا یک نوزاد، یکی را انتخاب کنند. از گرسنگی بمیرند یا به خوردن گوشت برادر خود رضایت دهند. یا زمانی که بر سر پسر یا دختر بودن جنینی در شکم قربانی خود شرط‌بندی می‌کنند. و این یعنی بهترین فرصت برای نویسندگان نوپا که خود را مطرح کنند و سری در میان سر‌ها در‌آورند، و یا زمینه‌ای برای استخوان‌خرد کرده‌ها که شاهکار بیافرینند. که معمولاً تا آتش جنگ شعله‌ور است، هر گونه اشاره به نابودی انسانیت، بر خلاف مصالح کشور تلقی می‌شود و نویسنده آن را خائن و ترسو می‌خوانند. و وقتی آتش فرو نشست و آب در آسیاب‌ها جاری شد، هر کس را که از مبارزه دفاع کند و داستان‌های حماسی بنویسد، دشمن انسانیت می‌دانند.

جنگ به خودی خود لبریز از زیبایی‌ها و زشتی‌ها است. به سختی می‌توان آن را درک کرد. بهتر است بگوئیم رسیدن به اسرار آن تقریباً غیر ممکن است. باید آن را از نزدیک حس کرد، زخم تیر و تیغ را چشید و از داغ دل بازماندگان سوخت. جنگ به خودی خود یک واقعه طبیعی است. نه دوست‌داشتنی است و نه نفرت‌انگیز، که این به انتظاری که از جنگ داریم و نوع نگاه ما به آن برمی‌گردد.


 

دست‌های خاکی

پسر از توی قبر در‌آمد و دست‌های خاکی‌اش را مالید به شلوارش. چند قدم دور شد.

بیل را تکیه داد به درخت و همان‌جا نشست‌. دو مرد جوان زیر تابوت را گرفته بودند و می‌آوردند.

«می‌شناختی‌ش؟»

پسر گفت: «نه خیلی! تازه یک هفته بود آمده بودم زیر دستش شاگردی.»

«اما من یه هم‌زبون خوب رو از دست دادم.»

«پیر‌مرد خوبی بود. خیلی چیز‌ها داشتم ازش یاد می‌گرفتم.»

آفتاب آمده بود بالا. صوت قرآن به زحمت شنیده می‌شد. سایه دراز درخت‌ها یواش‌یواش داشتند خودشان را از روی قبر عقب می‌کشیدند.

صدا گفت: «از مرگ نمی‌ترسی؟»

«قبل از این‌که با پیرمرد آشنا بشم چرا! اما اون بهم گفت که ما آدم‌ها همه با مرگ همکاریم.»

دو مرد جوان تابوت را زمین گذاشتند. جنازه کفن‌پیچ را در آوردند. سه زنی که همراه آن‌ها بودند با فاصله کمی از قبر ایستادند. پسر صدای گریه‌شان را بهتر از تلاوت قرآن می‌شنید.

«داری به چی فکر می‌کنی؟»

«شاید گفتنش این موقع جالب نباشه.»

«پیرمرد هم همین‌طور بود. قبر را که می‌کَند، می‌نشست یک گوشه و فکر‌های بامزه می‌کرد.»

یکی از مرد‌ها رفت توی قبر و جنازه را از مرد دیگر گرفت. انگار کفن را از هوا پر کرده بودند.

پسر گفت‌: «فکر می‌کنی این پروانه وقتی از پیله در بیاد چه شکلی می‌شه؟»

«پس فکر می‌کنی اون یه پیله است.»

«اونی که رفته توی قبر، پسر پیرمرده! عکسش لای قرآن پیرمرد بود.» قرآن را از توی جیبش درآورد و باز کرد.

صدا گفت: «شما آدم‌ها موجودای عجیب و غریبی هستین. دست خالی میاین‌، دست خالی می‌رین، اما همیشه ناراحتین.»

پسر دست‌های خاکی‌اش را برانداز کرد و به شلوارش مالید. گفت: «دلم می‌خواد پیرمرد دو تا بال سفید بزرگ

داشته باشه با خال‌های سیاه ریز. موهای بلندش هم به هفت رنگ رنگین‌کمان روی شونه‌ها و پیراهن سفیدش

ریخته باشه.»

جنازه را که توی قبر گذاشتند زن‌ها یکی یکی روی خاک نشستند و صورت‌های‌شان را توی چادر همدیگر فرو بردند. صدای گریه‌شان خفه شد.

پسر بدون این‌که چشم از آدم‌های دور قبر بردارد به صدای پشت سرش گفت: «پیر‌مرد را از کی می‌شناختی‌؟»

«تقریباً همکار بودیم. بعضی وقت‌ها کنار همین درخت‌ها می‌نشستیم و از آدم‌هایی حرف می‌زدیم که اون روز

گذرشان به ما رسیده بود.»

پسر پیر‌مرد از تو قبر بیرون آمد. سر زانو‌هایش را تکاند. بعد پسر را صدا زد تا قبر را پر کند. مرد جوان دیگر زیر بغل یکی از زن‌ها را گرفت و بلندش کرد‌.

«باز هم می‌آیی پیشم با هم حرف بزنیم؟»

«من همیشه همراهتم‌. ما دو تا دیگه همکاریم.»

پسر بلند شد. بوی خاک همراه نسیم خورد زیر دماغش. پشت سرش را نگاه نکرد. با خودش گفت هیچ‌کس تا حالا از من به مرگ نزدیک‌تر نبوده. بیل را برداشت و راه افتاد طرف قبر.

طرح از سید محسن امامیان