قسم خوردیم به امام زاده عبدالله که تا زندهایم به کسی چیزی نگوییم. عادت داشتیم، هروقت میخواستیم کار مهمی انجام بدهیم هم قسم میشدیم. دوم راهنمایی که بودیم، وقتی چند بار دعوایمان شد و باز آشتی کردیم. روی کاغذی قوانین دوستیممان را نوشتیم.
دم غروب بود. سایه کاجها کش آمده بود تا نزدیکی ردیف اول قبرها. دوچرخهمان را ول کردیم. نشستیم لب قبری. از پارسال که نوشتیم هیچ وقت پشت سر هم بد نگوییم دیگر بد نگفتیم. حتی کس دیگری، جلوی ما، پشت سر دیگریمان بد نمیگفت. ده، یازده تا قانون برای دوستیمان چیدیم، بعد هم هر سه زیرش را امضا کردیم ونوشتیم همیشه با هم خواهیم ماند «حبیب، قاسم، پیرو» پیرو اسمش پیرو نبود اسمش محمد بود به خاطرچروکهای روی صورتش پیرو صدایش میکردیم. این اسم رویش مانده بود. خودش هم عادت کرده بود و اعتراضی نداشت. ادامه…