تنهایی فضایی است که ما را محاصره کرده، به آن فکر میکنیم و در آن زندگی. سردرگمی از جایی آغاز میشود که درمیمانیم از دانستن نقطهمقابل حقیقی تنهایی برای پناه بردن و خلاص شدن از آوار و آروارههای گاه بیرحمش. رمان «تنها» به نظرم پاسخی شایسته و نه جاهطلبانه برای این سوال ازلی مییابد و در کمال سادگی و بیادعایی مرزهایی جدید برای فهم تجربهٔ زیستهٔ ما میگشاید. هر وقت رمانی میخوانیم دوست داریم در جذبهٔ آدمهایش فرو برویم و بفهمیم «آدم بودن» را نویسنده چطور تعبیر و تفسیر کرده. اگر بتوانیم با نویسنده همگرا شویم و به قهرمانش حق بدهیم که آنگونه فکر کند که دارد در رمان فکر میکند با رمانی خوب روبهرو هستیم. و اگر ببینیم نویسنده این جسارت را داشته که از عشق و مرگ و بسیار دشوارتر، از همزیستی مسالمتآمیز عشق و مرگ بنویسد، به وی صفت «خوبتر» میدهیم. رمان مهدی شریفی سرشار از لحظات همگرا شدن ایندو قطب مخالف است. در یک سو لشگر اولیای عشق – کودکی، محبوبیت، موفقیت، رفاقت، خندیدن و خنداندن- و در سوی دیگر مرگ و لشگر اشقیایش- بیماری، جراحت، خصومت، اندوه، ازدستدادن و ازدسترفتن- روبهروی هم صف میکشند. و مرز جایی است ذاتا بیطرف که متعلق به هیچ کس نیست. نقطهٔ صفری که میتوانی تا ابد رویش حرکت کنی. «تنها» به ما نشان میدهد نام این مرز ابدی تنهایی است. ادامه…