تنهایی فضایی است که ما را محاصره کرده، به آن فکر میکنیم و در آن زندگی. سردرگمی از جایی آغاز میشود که درمیمانیم از دانستن نقطهمقابل حقیقی تنهایی برای پناه بردن و خلاص شدن از آوار و آروارههای گاه بیرحمش. رمان «تنها» به نظرم پاسخی شایسته و نه جاهطلبانه برای این سوال ازلی مییابد و در کمال سادگی و بیادعایی مرزهایی جدید برای فهم تجربهٔ زیستهٔ ما میگشاید. هر وقت رمانی میخوانیم دوست داریم در جذبهٔ آدمهایش فرو برویم و بفهمیم «آدم بودن» را نویسنده چطور تعبیر و تفسیر کرده. اگر بتوانیم با نویسنده همگرا شویم و به قهرمانش حق بدهیم که آنگونه فکر کند که دارد در رمان فکر میکند با رمانی خوب روبهرو هستیم. و اگر ببینیم نویسنده این جسارت را داشته که از عشق و مرگ و بسیار دشوارتر، از همزیستی مسالمتآمیز عشق و مرگ بنویسد، به وی صفت «خوبتر» میدهیم. رمان مهدی شریفی سرشار از لحظات همگرا شدن ایندو قطب مخالف است. در یک سو لشگر اولیای عشق – کودکی، محبوبیت، موفقیت، رفاقت، خندیدن و خنداندن- و در سوی دیگر مرگ و لشگر اشقیایش- بیماری، جراحت، خصومت، اندوه، ازدستدادن و ازدسترفتن- روبهروی هم صف میکشند. و مرز جایی است ذاتا بیطرف که متعلق به هیچ کس نیست. نقطهٔ صفری که میتوانی تا ابد رویش حرکت کنی. «تنها» به ما نشان میدهد نام این مرز ابدی تنهایی است.
نویسندهٔ جوان به تنهایی سویهای حماسی میبخشد تا بتواند حرفهای مهمتری به مخاطب بزند. قهرمان رمان سهیل بیستوسه ساله سفری معنایی از کودکی تا اوج جوانی و از شیراز و ییلاقات شمال فارس تا تهران و شمال را درمینوردد تا بفمهد راز تنهایی در چیست و در نهایت بارش را به شیوهٔ خودش به سرمنزل مقصود میرساند. برایم عجیب است که چگونه رمانی که اساسا «نابودی» را در مرکز ثقل خود قرار داده، اینقدر سبک و روان روایت میشود. تصادف و به کما رفتن فرشته، خاطرات مرگ پدربزرگ و مادربزرگ، خودکشی عموجواد، اختلافات خانوادگی، دور شدن از خانواده و… هجوم این همه تلخی به صفحات رمان بههیچوجه ما را از خواندن بازنمیدارد. گویی رمان اکسیری برای ورق زدنش دارد. یک جور گذر کردن و نماندن تویش است که آدمی را دلخوش میکند. انگار نویسنده همراه ما شعر معروف سهراب را زمزمه میکند: «نه تو میمانی و نه اندوه و نه هیچیک از مردم این آبادی…» تعریف نویسنده از تنهایی چیست که ما را وادار به کشفوشهود میکند؟ سهیل در جایی از رمان درمییابد که نقطه مقابل تنهایی «حمایت» است. با رجوع به خاطرات کودکی این را درمییابد. آنجا که شکر توی باک موتور شاگرد نانوا ریختند و موتور مثل موشک شلیک شد و رفیقش تنهایش نگذاشت هنگام بازخواست. آنجا که خواهر تازهعروس جلوی داماد ایستاد به خاطر دادزدن سر برادر. خاطرات به زمان حال هم نشت میکند. فرم رمان به گونهای است که در فصل اول نمایهٔ خردهقصههایی که قرار است در فصلهای بعد روایت شود به مخاطب داده میشود. رمان پیش نمیرود بلکه فرومیرود در اعماق خاطرات تا معنایی برای زندگی و تنهایی بیابد. «فرشته» عشق پاک کودکی برای «حمایت» از سهیل علیرغم محدودیت راهی تهران میشود تا در نمایشگاه عکس او شرکت کند و آن اتفاق دلخراش برایش میافتد. «پونه» دختر تئاتری او را به وادی دلپذیر آرتیستها دعوت میکند. اما برای پسری که محرم و نامحرم سرش میشود و مشروب خوردن را مساوی آدم نبودن میداند معنای حمایت باید بار معنایی خیلی بیشتری داشته باشد. سهیل در نقل ماجراجوییهای بچگی دائم با «نیستی» دستوپنجه نرم میکند. گنجشک دارد پرواز میکند، تو سنگ میزنی و دیگر گنشجک نیست. برهای جلوی آغل گوسفندهای مادر سرگردان میماند چون مادرش مرده. در ایام نوروز پدر بزرگ میمیرد. بچهها مسابقهٔ پرتاب سنگ به مترسک برگزار میکنند. و در دراماتیکترین خاطره سهیل و فرشته با ورود به غار تنهایی عموجواد آنجا که با پیکر عمو که اقدام به خودکشی کرده روبهرو میشوند، رقم میخورد. رمان سیری حلقوی را طی میکند تا بفهمد بعد از تمام این جراحات نازدودنی چگونه باید با «آدم بودن» کنار آمد. و چه پیشنهاد بکری میدهد وقتی که در جملات درخشان آخر کشف خود را به ما هدیه میدهد: «فکر میکنم به اینکه میتوانم مثل عموجواد هیچ ستونی برای زندگیام نداشته باشم. و همین طور از دست همه فرار کنم. به اینکه میتوانم همین الان با پونه تماس بگیرم و بگویم پیشنهادش را قبول کردهام و همراهشان بروم ترکیه. تا مثل قبل توی دریایی پر از آدمهای ریزودرشت شنا کنم و هر کدامشان را که خواستم بکنم ستون زندگیام و دورش بچرخم و همراه موجشان به هرکجا رفتند بروم و یا میتوانم مثل بابابزرگ سرم را بگذارم روی خاک و زل بزنم به ستارهها…» «… کل شی هالک الا وجهه…» این آیه در متن رمان نیست، اما به سراسر رمان نور میافشاند. سهیل این «وجه» را درمییابد. جایی دلش برای خدا میسوزد که همیشه تنها است، اما وقتی به آبادی آبا و اجدادی برمیگردد راز تنهایی را میفهمد. تنها؛ جمع آدمها و دنیا یعنی خدا. امکانات هستی یعنی خدا. همه چیز نابود میشود جز همین امکانات یا به تعبیری «سنتهای الهی». رمان به مدحیهای برای «اختیار» آدمی تبدیل میشود. آدمی اختیار دارد. سهیل قبل از بلوغ نهایی اختیار را در معنایی سلبی به کار میبرد. اختیار برای مشروب نخوردن. بویش میکند. حتی ممکن است نزدیک دهان ببرد، اما نخواهد خورد چون اختیار دارد که نخورد. اما در انتهای رمان این اختیار به اختیاری ایجابی تبدیل میشود. سهیل درمییابد که میتواند از مرز حمایت انسانی فراتر برود و حمایتی بزرگتر را تجربه کند.
«تنها» رمانی که است الهیات و زیباشناسی را بههم نزدیک میکند. الهیات در معنایی غیرگلدرشت فضای کلی کتاب را میپیماید تا در سطر آخر به اوج خودش برسد. اما اگر آسیبی به رمان وارد باشد به سویهٔ زیباشناختی و هنری رمان برمیگردد. رمان در جاهایی آن خط آیرونیک و کنایی را جا میگذارد و گاه خیلی رو در نثری تکبعدی و کلیشهای مویهای ملالآور را بر جانبداری از روستا و نوستالژیهایش در برابر شهرنشینی سر میدهد، از کتابخوان نبودن آدمها گلایه میکند و گاه با لحنی که بههیچوجه از آنِ سهیل نیست رگههایی نپرداخته از نفرت و دلزدگی یا تعصب از خود نشان میدهد. مثلا نویسنده در جایی که دربارهٔ صرفنظرکردن خواهر از ادامهٔ تحصیل حرف میزند به قدری یکسویه مینویسد که مخاطب گیج میماند که این نظر نویسنده است یا شخصیت و اگر نظر شخصیت است کجاست آن بیطرفی زیباشناسانه؟ مشخصا میتوان اینها را به حساب خطای قلم نویسنده گذاشت تا ضعف ساختاری و علیرغم این لغزشها باید از رمان ممنون بود که «من لی غیرک» را برایمان معنایی دوباره میکند و انگار پیوندش میدهد با این شعر بامداد: «جستن/ یافتن/ و آنگاه به اختیار برگزیدن/ و از خویشتن خویش بارویی پی افکندن/ اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد/ حاشا/ حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم…»
چوپانی و نجاری از مشاغل انبیا است. جالب اینجاست که سهیلِ کودک با اندکی تسامح به هردوی اینها مشغول میشود. اگر نبوت خاتمه نیافته بود، شاید پیامبران مدرن مثل سهیل جوان در هیات جامعهشناس و عکاس مبعوث و مشغول رسالت میشدند و یا در هیأت داستاننویس. این آخری استعارهاش هم وسوسهبرانگیز است. ای کاش آنها که همچون مهدی شریفی قرار است بعدها لباس پیامبر را بر تن کنند، برایمان بیشتر داستانها و رمانهای «خوب» بنویسند.
عنوان یادداشت برگرفته از متن کتاب است.
۴ مهر ۱۳۹۱ | ۰۹:۱۱
این یادداشت شور انگیز بود. منصفانه و منتقدانه.