روستای اسپاس در ۵۰کیلومتری شهرستان اقلید در استان فارس جایی است که اتفاقات سه فصل مهم رمان «تنها» یعنی بابابزرگ، گوسفندها و از همه مهمتر فصل پایانی رمان یعنی قبر در آن روی میدهد. در ادامه بخشهایی از رمان را که در این روستا رخ داده، همراه با عکسهای اختصاصی فیروزه از این محل میبینید. عکاس این تصاویر یکی از جوانهای خوشذوق روستا و دانشجوی گرافیک، آقای محمدجعفر یونسی است.
«از دوازده سال پیش تا حالا سوار اتوبوس نشدهام و حالا که رسیدهام اسپاس تازه یادم آمده از خودم سؤال کنم بعد از اینهمه سال اینجا چه غلطی میکنم. از همان سال که عموجواد و مامانبزرگ از اینجا رفتند، دیگر دلیلی وجود نداشت برای آمدن. بابا سالی یکبار میآمد و به آن تکه از خانه که دادگاه نگذاشته بود عموعلی بهزور صاحب شود سر میزد. مامان هم بعضی وقتها همراهش میرفت که خیراتی کنند سر قبر بابابزرگ. من اما هیچوقت نیامدم اینجا و حالا که مثل جنزدهها سرم را انداختهام پایین و خودم را توی اسپاس میبینم، هر چه فکر میکنم دلیل آمدنم را نمیفهمم.» ص۱۴۸
«صبحهای اینجا مزهٔ پنیر گوسفندی میدهد. از همان پنیرهایی که جعفر از چراگاه با خودش میآورد و مامان هر دفعه یکعالمهشان را برمیدارد و با خودمان میبریم شیراز تا صبحها خالیخالی بخورمشان… بابابزرگ به جز وقتهایی هم که کلهپاچه تقسیم میکند رئیس است. مثلا وقتی بخواهیم با مامانهامان برویم تپههای امامزاده شاهغیب تا تمشک و سبزیهای وحشی جمع کنیم.» ص۳۰
«هوای اسپاس نه سرد است نه گرم. وقتی توی کوچههای خاکیاش راه میروی بوی کاه و پِهن اسب حالت را بههم نمیزند. توی شیراز اگر یک تکه لجن توی جوی یکی از کوچههای آنطرف شهر باشد همهٔ آدمهای اینطرف شهر مریض میشوند اما مردم اسپاس عین خیالشان نیست!» ص۶۷
«ای کاش جعفر گوسفندها را نبرده بود چرا و اینجا بود و او هم میآمد… همهٔ کارهای گوسفندها را بابابزرگ داده دستش. تعطیلیهایش برعکس بقیه است و الآن که عید شده باید گوسفندها را ببرد چراگاه. قبلا وقتی از بابابزرگ پرسیدم «چراگاه کجاست؟» بابا جواب داد «همون کوهپایه و دامنه که توی جغرافی میخونین» … شاید از آن وقت به بعد از چرا خوشم آمد. اگر یک وقتی بیاییم اسپاس که جعفر باشد و بخواهد گوسفندها را ببرد چرا حتما همراهش میروم. » ص۳۵
«گوسفندها همهاش مال بابابزرگ است. تا پارسال جعفر همهکارهٔ گوسفندها بود. حالا که بابابزرگ نیست به او دستور بدهد، حتما شده حاکمبزرگ و تا پایش را بگذارد توی طویله همهٔ جکوجانورها مثل آدمبدجنسهایی که علامت میتیکامان را دیدهاند جلوش زانو میزنند.» ص۷۰
«اینجا طویلهای است پشت خانهٔ بابابزرگ و اولینبار است پا تویش میگذارم. جعفر در آهنی زنگزده را بغل میکند و تکیهاش میدهد به دیوار. راهمان باز میشود. یک حیاط بزرگ که زمینش با پشگل و کاه و موی گوسفند قهوهای شده. آن گوشه هم دوتا اتاق کاهگلی ساختهاند. یکی برای گوسفندها و یکی برای برهها. میپرسم چرا از هم جدایشان کرده؟» ص۷۱
«چرا آمدهام قبرستان؟ برای راحت شدن از دست جعفر یا پیدا کردن سنگ قرمزِ نقاشی فرشته؟ از تپهای که زمانی بلندترین قلهٔ بچگیهایم بوده خودم را میکشم بالا و میگردم تا سنگ قرمز را پیدا کنم. نیست. زمین اینجا پر شده از قبرهای خالی و انگار دهانی شدهاند روی صورت زمین برای خوردن چیزهای اضافی. حتما خاطرهٔ هشت سالگی فرشته را هم یک چیز اضافی حساب کردهاند و خوردهاند.
راهم را کج میکنم به طرف قبر بابابزرگ و زیرِ لب فاتحهای میخوانم برایش. لابد او هم مثل جعفر و مثل خودم تعجب کرده از این که بیخود و بیدلیل آمدهان اسپاس.» ص۱۵۳
«چرا بابابزرگ قبل از این که برود سر زمین، رفته قبرستان و خوابیده توی قبر؟ اصلا مگر هر کسی توی قبرش بخوابد باید بمیرد؟ فاطمه دیشب وقتی داشت توی باغ با سمانه حرف میزد میگفت: «مامانم میگه بابابزرگ خیلی وقتها میرفته توی این قبری که خودش برای خودش کنده بوده و تا اذون صبح اونجا میخوابیده.» » ص۴۱
«دستم را مثل آچارفرانسهٔ بابا سمت پایین تپه باز میکنم و همهٔ آدمهایی را که به خاطر بابابزرگ آمدهاند قبرستان تویش جا میدهم. هیچکدامشان صدای دادوفریاد فرشته را نمیشنوند اگر بیافتد توی یکی از این چالهها. این آدمها همهشان امروز آمدهاند اینجا تا ببینند بابابزرگِ من چهطوری قرار است توی قبر بخوابد. آمدهاند که رویش خاک بریزند که دیگر دیده نشود. که برود زیر خاکها و بعدش تنهایش بگذارند. بابابزرگ را مثل کرم ابریشم جوری با پارچهٔ سفید بستهاند که اگر یک وقت اشتباهی زنده شد نتواند خودش را از زیر خاکها نجات بدهد.» ص۴۳
—
تصاویر اختصاصی فیروزه از روستای اسپاس