فیروزه

 
 

حلقه به گوش و عاشقم…

به بهانهٔ انتشار «تن‌ها» نوشتهٔ «مهدی شریفی»

بعضی کتاب‌ها هست که آن‌ها را می‌خوانی تا خودت را در آن‌ها گم‌وگور کنی. مثلِ شناکردن در استخری عمیق می‌ماند. شیرجه می‌زنی و بیرون می‌آیی. مهم نیست چطوری و کی، مهم حس و حالِ بعد از بیرون آمدن است. احساسِ خوبِ خواندن. اما بعضی کتاب‌ها هستند که می‌خوانی‌شان تا خودت را در آن‌ها پیدا کنی. مزمزه می‌کنی و هرچه بیشتر می‌خوانی، بیشتر غرق می‌شوی و تازه آخرِ کار متوجه می‌شوی که دلت نمی‌خواسته خودت را این‌جور سرگردان و گیج پیدا کنی! اگر صبر کنی و اجازه بدهی، آن گیجی و سردرگمی ته‌نشین می‌شود و اگر متن کم نیاورده باشد، سروکلهٔ حسِّ خوش‌آیندِ آشنایی پیدا می‌شود که تا مدت‌ها رهایت نمی‌کند. بعد، ذهنِ ناخودآگاه‌ات بازمی‌گردد به فصل‌هایی که خوانده‌ای؛ به نشخوارِ لحظه‌هایی که لابه‌لایِ متن جا مانده؛ به‌فکرِ شخصیت‌ها می‌افتی که میان روزمرگی‌ها، رهایت نمی‌کنند. مهم نیست کدام خوب است یا کدام بهتر. مهم نیست چطور می‌شود که گاهی آن‌جور کتاب‌ها را می‌طلبی و زمانی این را. مهم قلابی ست که باید ذهن را مثلِ طعمه‌ای گیر بیاندازد که همیشه اتفاق نمی‌افتد. ادامه…