بعضی کتابها هست که آنها را میخوانی تا خودت را در آنها گموگور کنی. مثلِ شناکردن در استخری عمیق میماند. شیرجه میزنی و بیرون میآیی. مهم نیست چطوری و کی، مهم حس و حالِ بعد از بیرون آمدن است. احساسِ خوبِ خواندن. اما بعضی کتابها هستند که میخوانیشان تا خودت را در آنها پیدا کنی. مزمزه میکنی و هرچه بیشتر میخوانی، بیشتر غرق میشوی و تازه آخرِ کار متوجه میشوی که دلت نمیخواسته خودت را اینجور سرگردان و گیج پیدا کنی! اگر صبر کنی و اجازه بدهی، آن گیجی و سردرگمی تهنشین میشود و اگر متن کم نیاورده باشد، سروکلهٔ حسِّ خوشآیندِ آشنایی پیدا میشود که تا مدتها رهایت نمیکند. بعد، ذهنِ ناخودآگاهات بازمیگردد به فصلهایی که خواندهای؛ به نشخوارِ لحظههایی که لابهلایِ متن جا مانده؛ بهفکرِ شخصیتها میافتی که میان روزمرگیها، رهایت نمیکنند. مهم نیست کدام خوب است یا کدام بهتر. مهم نیست چطور میشود که گاهی آنجور کتابها را میطلبی و زمانی این را. مهم قلابی ست که باید ذهن را مثلِ طعمهای گیر بیاندازد که همیشه اتفاق نمیافتد.
نوشتن از دغدغههایِ انسانی از زبانِ راویِ اولشخص، همیشه این حُسن را دارد که مخاطب ناخودآگاه تلاش میکند خودش را در متن پیدا کند و خیلی زود با آن همراه شود، اما این خطر را هم دارد که مخاطبِ سرخورده از تلاش را، خسته و دلزده کند. آن مَنی که با جادویِ روایت، همراهِ لحظهها و لابهلایِ متن نفس میکشد، بیدعوت و آرام در وجودِ مخاطب نفوذ میکند و باقی هرچه هست، واکنش مخاطب است.
به نظرِ من، رمانِ «تنها» در دستهٔ دوم قرار میگیرد. از همانها که باید مزمزه کرد. «تنها» روایتِ بیست روز از زندگیِ سهیل، عکاسی آماتور است که بهدنبالِ تصادفِ دختری که دوستش میدارد، در کشمکشی عمیق با باورها و آموزههایِ دینی و فرهنگیِ خود قرار میگیرد. گویی این تصادف همهٔ معادلههایِ او را دربارهٔ چیستیِ عشق و تعلق، برهم میزند تا از میانِ این ویرانی چیزی نو ساخته شود. اما چرا؟ آیا زمینهٔ چنین تردیدی در وجودِ راوی از قبل وجود داشته؟ ما نمیدانیم. تنها میدانیم که مرگِ فرشته او را در برابرِ تنهاییِ «تن» و در برابرِ وجود و هستیِ خود قرار داده است. یکجور عریانیِ رنجآور که در نهایت به وحدت میرسد…
سهیل، شخصیتِ اصلیِ رمانِ «تنها»، نمایندهای از یک طبقهٔ بزرگِ اجتماعی است که بسیار به سنتها و فرهنگِ خود وفادار هستند در حالیکه مضمونِ اصلیِ رمان، جهانبینیِ خاصی را مطرح میکند که فراتر از طبقه و اجتماع است، امری فردی و مدرن که مضمونِ تازهای در ادبیات نیست. اما ضرورتِ پرداختنِ به آن را حقیقتِ تحولِ انسان در طولِ تاریخ روشن میکند. جامعهشناسانی نظیرِ زیمل، معتقدند انسان در جدالی همیشگی است برای به تعادل رساندنِ تضاد میانِ نیروهایِ درونی و نامحدود در وجودِ خویش با ظرفها و قالبهایِ محدودی است که جامعه به او پیشنهاد میکند. قالبهایی که در نهایت شکلها و شیوههای زندگی را میسازند و تعادل برقرار میکنند. مضمونِ رمانِ «تنها» را شاید بتوان در شکلی کلی همین دانست. «تن» هایی تنها که یک به یک در مبارزهای طاقتفرسا با جهان هستند. با این تفاوت که روشن است اثر از همان ابتدا دیدگاه و جهانبینیِ روشنی به هستی دارد. زیرا برای نمایشِ واقعیتِ این مبارزه و جدلِ انسان به طرحِ پرسشی نرم بسنده میکند و هرگز این جدل و مبارزهٔ انسانی در عرصهٔ زندگی را به شکلِ واقعی و بیرحمِ خود بازنمایی نمیکند. شاید لازم باشد مثالی بیاورم. شخصیتِ پونه را مثال میزنم که در جایگاهی برابر و مقابلِ فرشته قرار گرفته است. زنی با تواناییِ اغواگری که میتواند راوی را دچار وسوسه کند و موقعیتی عینی و پرمخاطره برایِ او ایجاد کند. اما استراتژیِ محافظهکارانهٔ رمان اجازه نمیدهد داستان به مرزهایِ چنین امکانی حتا اندکی نزدیک شود. به نظر میرسد قرار بوده فرشته و پونه، هر دو تجلی و نمادهایی از عشق باشند. عشقِ مجازی و عشقِ حقیقی. آنچه در عالمِ حدوث اتفاق میافتد و آن عشقی که ویژگیِ عالمِ قدم است. عرفا معتقدند منشاء همهٔ انواعِ عشقها یکی ست که همان جمال و زیبایی ست. از این رو، پاکی و زیبایی ذاتیِ فرشته و تعلقِ خاطرِ راوی از کودکی به او میتواند سایهای از عشقِ الهی یا حقیقی باشد و بیپروایی و جسارت و جمالِ پونه نمادی از وسوسههای جهانِ آفرینش یا عالم حدوث. با این وصف، جایگاهِ فرشته و پونه، فرصتِ بسیار خوبی بوده برای پرداختِ بیشتر و بهترِ مضمون، تا آن عصیان و ویرانگری را که متن نیاز داشته تا فصلِ درخشانِ انتهایِ کار رقم بخورد، شکل بگیرد. فرصتی که به خوبی از آن بهرهبرداری نشده است. زیرا استراتژیِ محافظهکارانهٔ اثر، همهٔ حرکتها را به نفعِ خیر و رستگاریِ انسان – که همان راوی است – از پیش انجام داده: «حلقه به گوش و عاشقم طبلِ وفاش میزنم» *… و سوال این که: وقتی جهانبینیِ شخصیتِ اصلی از ابتدا مبتنی بر این بوده که نیروی خیر قوی و نیرویِ شر، ناچیز و ناتوان است، و عشق در نهایت برنده و نجاتدهنده است و عشق همان است که «به چیزهای ازدسترفتنی» ِ دنیوی، بند نیست، پس اینهمه روایتِ راویِ منفعل و سرتاپا تسلیم، از اساس به چه منظوری بوده است؟ کسلکننده خواهد بود اگر تنها و تنها چنین دیدگاهی به «تنها» داشته باشیم، چون همهٔ واقعیت دربارهٔ این رمان نیست! واقعیت آن است که «تنها» با همین جهانبینیِ عارفانه اثرِ زیبایی ست. زیرا زیباییِ عظیمی، سخاوتمندانه خرجِ ساختمانش شده است. ساختارِ «تنها» به لحاظِ روایتشناسی، بنایی مدرن و بینقص دارد که در طراحی آن و مخصوصا فصلبندیها، دقت زیادی بهکار رفته است. خرجکردنِ ریزریزِ اطلاعاتِ مربوطِ به گذشته لابهلایِ آنچه در حال اتفاق میافتد و ضمن آن، گفتگویِ ذهنیِ راوی و استحالهٔ ذهن و عین در یکدیگر، بیتردید تحسینبرانگیز است. «تنها» رمانی خوشساختار و خوشخوان است. نویسنده در اولین اثر خود، صرفِ نظر از اینکه استراتژیِ محافظهکارانهای پیش گرفته است، در قامتی مقبول و دوستداشتنی ظاهر شده است و اولین برگِ برندهٔ او، انتخابِ مضمون است. دومین برگِ برندهٔ شریفی، زبان است. زبان یا شیوهٔ بیانِ روایتِ «تنها» نشان میدهد با نویسندهای توانا روبرو هستیم که میداند چه میکند و باید گوش به زنگِ خبرهایِ تازهای از او باشیم. دوست دارم در پایان از ویراستاریِ رمان هم بگویم که معتقدم یکی از مهمترین وجوهِ آثارِ ادبی است و از خوششانسیهای هر نویسندهای که اثرش بهدستِ ویراستاری توانا بهسامان شود.
«…حالا شدهام یک نوارِ خالی که منتظر است کسی دکمهٔ ضبط را بزند و چیزی رویش ضبط شود. منتظرم کسی چیزی را حالیام کند. بیست روزِ پیش، وقتی فرشته از حرفهام فهمید که به نگاهش نیاز دارم و پرسیدم به نیاز من چه جوابی میدهد جوابش سوالی بود از نیازم. که این نیاز از جنسِ نیازِ آدمها به مخلوقِ دیگر است یا سهنقطه و سه نقطهاش را پُر نکرده خداحافظی کرد و رفت و خبر تصادفش آمد…» ص۱۵۴
—
عنوان از مولانا