برای برداشتن مرز میان واقعیت و خیال، کافی است تا یک نفر در شبی آرام، از آرامش رختخوابش جدا شود و با یک ماشین، شبیه اتوبوس ارواح، به زمانی و جایی که یوتوپیای ذهنیاش بوده، سفر کند. در سینمای دنیا چند نفری را میتوان نام برد که تبحر خوبی در از میان برداشتن مرز واقعیت و خیال دارند؟ یکی از این نامها وودی آلن است و نیمه شب در پاریس حاصل چنین کوششی است. شاید همیشه این دغدغه واقعیت و خیال، بعضی از ما را در لذت بردن از یک داستان خیالی بازداشته باشد. بسیاری هستند که داستان خیالی را تنها به سبب خیالی بودن رها میکنند و نمیتوانند از آن لذت ببرند، به باور آنها آنچه سبب میشود تا از یک داستان، یا یک فیلم لذت ببرند این است که تمام ماجرا را در واقعیت، تصور کنند و از اینکه چنین حوادثی امکان وقوع در جهان واقعی را دارند، ذهن خود را قانع سازند که ماجرایی واقعی ارزش توجه و لذت بردن را دارد. ادامه…
وودی آلنی که نمیشناسم
نیم ویژهنامهای برای نیمه شب در پاریس
در کارهای وودی آلن همیشه بهانهای وجود دارد تا ما بتوانیم راحت فیلمش را خارج از دایره واقعیت روزمره ببینیم. حتی زمانی که او خودش را به واقعیت موجود اطرافش و به قواعد قاب سینما ملتزم میکند باز هم شخصیت پرگویی وجود دارد که با حرف زدنهای بیپایانش فضای داستان و رابطه آدمهای درون فیلم را به گونهای انتراعی کند. انگار ما دیگر تماشاگر کنش شخصیتها نیستیم و داستان ـاگر داستانی وجود داشته باشدـ را دنبال نمیکنیم بلکه به همراه این شخصیت حرّاف آدمها را نقد و بررسی میکنیم و دوباره زمانی که درست به نقطهای میرسیم که میخواهیم دست به نتیجهگیری بزنیم، او با یکی از شوخیهای بیمزهاش کل موقعیت را منهدم میکند و این نکته به واقع سبب خنده ما میشود. ادامه…
تنهایی آدم مقوایی
وودی آلن و نقد فلسفه نیم ویژهنامهای برای نیمه شب در پاریس
وودی آلن فیلم میسازد، فیلمنامه مینویسد، بازی میکند، داستان مینویسد و کلارینت مینوازد. این همه نوشتن درباره او را سختتر میکند. اما من در اینجا میخواهم از «فلسفه وودی آلن» بگویم. آنچه در آثار وودی آلن هست، نمایش خیرهکننده تنهایی، بیمعنایی، شوخیگونه و کاملاً انسانی زیست انسانی است. تجربه طنزآمیزی از حس تنها بودن آدمکی مقوایی در میان جمع مورچهوار و بیهوده انبوه شده آدمها. این خلأ خستهکننده باعث میشود ضدقهرمان همیشه به نوعی تنش خندهدار گرفتار باشد. میان او و آدمها رابطهای نیست. خلأ فضای روابط حتی روابط خصوصی را پرکرده است و پر کردن فاصلهها عملاً ناممکن است. این فاصله حتی در نزدیکترین روابط آدمها، مثلاً عشق یا زناشویی، هم به چشم میآید.
فلسفه وودی آلن فلسفه تنهایی و بیمعنایی است. اینجاست که هنرمند با ذکاوت خردمندانه فلسفی فاصله میگیرد و به ناچار پرسشهای فلسفی را مسخره میکند. وودی آلن همانقدر که کارگردان خوبی است و فیلمهای فراموش نشدنی در تاریخ سینما دارد، نویسنده خوبی هم هست. به عقیده من از قضا نویسنده بهتری است. اساس منطق زیباییشناختی آثار سینمایی آلن در نوشتههای اوست. این است که میتوان فرض کرد اگر او فیلم نمیساخت و مینوشت، مهمتر از این که امروز هست به حساب میآمد. در هر حال، چون این فرض هم مبتنی بر حساب و کتاب منطقی خاصی است که مربوط به عوالم معنادار است، بر مبنای منطق خود وودی آلن اثباتنشدنی اما در عین حال امکانپذیر است. ادامه…
خاطرهای از دههٔ بیست
نیم ویژهنامهای برای نیمه شب در پاریس
ترجمهای برای محمد چرمشیر نمایشنامهنویس نازنین
که داستانهایم را با علاقه میخواند و همیشه
مدادی در دست داشت با پیشنهادهایی سازنده که ساخت.
اشاره: وودی آلن نیازی به معرفی ندارد. من البته به داستانهایش بیشتر از فیلمهای او علاقه دارم. این داستان که ظاهراً مبنای همین فیلم تازهاش نیمه شب پاریس شده اوایل دههٔ شصت یا اوایل هفتاد قرار بود در مجلهٔ کیهان فرهنگی منتشر شود و بعدها به مجله همشهری. چندوقت پیش لای کاغذهای قدیمی یک نسخهٔ فتوکپی آن را پیدا کردم از آن فتوکپیهای تر که بعد مدتی رنگشان میپرید. به متن داستان دست نزدم فقط رسمالخط آن را تغییر دادم. اصل داستان را هم نداشتم. احتمالاً مثل نسخهٔ سوپرفیکشن به دوستی دادهام . او هم به مصداق کسی که کتاب قرض میدهد و الیآخر…. یا یادش رفته بدهد یا آنقدر توی کتابخانهاش مانده که خیال میکند مال خودش است. بدینوسیله خواهش میکنم اگر این داستان و مقدمهاش را دید برایم پس بیاورد.
—
بار اولی که به شیگاگو آمدم دههٔ بیست بود، برای تماشای مسابقهٔ مشتزنی. ارنست همینگوی همراه من بود و دوتایی در اردوی باشگاه جک دمپسی میماندیم. همینگوی تازه دو داستان کوتاه دربارهٔ مشتزنی نوشته بود و من و گرترود استاین هر دو از آن خوشمان میآمد، اما فکر میکردیم هنوز خیلی جای کار دارد. من سر رمان بعدی همینگوی سربهسر او گذاشتم، کلی خندیدیم و و شوخی کردیم، بعد هم دستکش بوکس دست کردیم و زد بینی مرا شکست. ادامه…
رؤیاهای ما از اینجا میآیند
دربارهٔ «هوگو» و «هنرمند»
ژرژملییسِ «هوگو» (بن کینگزلی) در یکی از سکانسهای یکسوم پایانی فیلم، وقتی دارد قصهٔ آشناییاش با سینما را برای چشمان بهتزدهٔ پروفسور تابار و هوگو و ایزابل تعریف میکند میگوید: «از برادران لومییر خواستم یه دوربین بهم بفروشن اما اونا درخواستم رو رد کردن. خودشون هم فکر میکردن فیلم، مثل بقیهٔ مدهای روز بعداز مدتی از دور میافته»! برادران لومییر اما هیچوقت فکرش را هم نمیکردند ساختهٔ بهظاهر ساده و بیاهمیتشان روزی تبدیل به یکی از پیچیدهترین، جذابترین، فراگیرترین و تأثیرگذاترین پدیدههای قرن گردد. پدیدهای که نهتنها از دور نیفتاد که با صد و چند سال تجربه و تطوّر و تنوع بیانی، فرمی، مضمونی، صاحب تاریخی پرماجرا گشت آنقدر که در ابتدای دومین دههٔ قرن بیستویکم و درست در زمانهای که همهجا صحبت از تکرار و تمام شدن قصههای سینماست، رجوع به ظرفیتهای دراماتیک تاریخ خود همین پدیده، منجر به ساخته شدن «هوگو» و «هنرمند»، دو عنوان از مهمترین فیلمهای سال ۲۰۱۱ شده است. مطالعهٔ تاریخ پر فراز و نشیب سینما نشان میدهد، هنر هفتم بارها و بارها تا مرز بنبست رفته، اما هر بار با ظهور جریانها و ایدههایی بکر و تازه توانسته خود را از بند ملال و تکرار برهاند و مخاطبان خود را شگفتزده کند. گذر از دوران صامت و ورود صدا و کمی بعداز آن رنگ به سینما، تلاش استودیوها برای جان بخشیدن دوباره به ساختههایشان در رقابت با تلویزیون طی دهههای۵۰ و۶۰، ایدههای جسورانهٔ فیلمهای دههٔ۷۰، ورود اسپشیالافکت و سبکهای تجربهنشدهٔ روایی در دههٔ ۹۰ برای جبران خمودگیای که طی دههٔ۸۰ با مرگ بزرگانصاحبسبک حاصل شده بود، انیمیشنهای خلاقانه و نبوغآسایی که طی دههٔ اخیر پردهٔ نقرهای را از فیلمها و داستانهای شبیه بههم نجات دادند، همه و همه ثابت میکند که چگونه هنر هفتم طی تاریخ پر فراز و نشیب خود، مدام توسط سینماگران نسلهای مختلف ارتقا یافته و شکوفا گشته است. حال و در اولین دهه از دومین سدهٔ تکوّن این هنر، صنعت، رسانه میبینیم که تاریخسینما بیش از هر وقت دیگری خصلت بازتابندگی پیدا کرده است و هم منبع تغذیهٔ فیلمی تجربهگرا همچون «هنرمند» شده و هم الهامبخش بیگپروداکشنی چون «هوگو». ادامه…
مثل یک ماشین بخار!
از همهٔ شکستها و لغزشهایم ممنونم. از رابطهای که به هم خورد و باعث شد تک و تنها بی هیچ پولی به سیدنی بیایم و به این فکر بیفتم که باید کاری برای خودم دست و پا کنم تا بتوانم گلیم خودم را به تنهایی از آب بیرون بکشم. به مرور یاد گرفتم چطور روی پای خود بایستم، شاید به همین خاطر همهٔ قهرمانهای داستانهایم زنانیاند که به تنهایی میتوانند زندگیشان را اداره کنند.
و اما دربارهٔ نوشتن… اگر شما نویسندهاید هرگز از یک شیوه برای مطالعه یا نگارش خود استفاده نکنید. چراکه این شیوه باعث میشود فقط یک مهارت شما ارتقا پیدا کند. طرح و خط روایی داستانتان را پیدا کنید و اجازه دهید جهان داستان به همان شکل رشد کند و جان بگیرد. ادامه…
داروغهٔ زمان
«وقتی برامون باقی نمونده که فکرکنیم چطور این اتفاق افتاده… حالا ثروتمندها میتونن تا ابد زندگی کنن و فقیرترها… فقط دلشون میخواد وقتی از خواب بیدار میشن یه روز دیگه وقت داشته باشن».
وقتی که دیگر «پول» کالای رایج نباشد؛ وقتیکه انسانها بفهمند حیاتیترین و ارزشمندترین کالای مادیشان در این دنیا چیزی نیست جز «زمان» و هنگامی که «ثانیهها» بشوند وسیلهای برای مبادلهها و معاملهها، زندگی انسانی چهرهای متفاوت پیدا میکند. اسکناسها و سکهها کنار گذاشته میشوند و باید زمانها صرف کار و فعالیتی شود که در مقابلش زمان بیشتری برای زنده بودن به دست بیاید. و چیزی برای آدمها ارزش پیدا میکند که زندگیشان نه به اعتبار که واقعاً به آن وابسته است. ادامه…
رعد و برقی کمی آن طرفتر
لنگه کفشش را پرت کرد سمت گربهای که نشسته بود کنار حوض وسرش را برده بود توی قابلمه. گربه سرش را بلند کرد. نگاهی به پیرمرد انداخت وفرار کرد. فحشش داد. با عجله لنگه چپ دمپاییاش را درآورد و پرت کرد به گربه که حالا خودش را رسانده بود لب دیوار.
پیر مرد رفت توی اطاق. در چوبی را بست و ازپشت شیشه نگاه کرد به شاخههای درهم پیچیده وخشک درخت انار. یاد روزهایی افتاد که منصور را دعوا میکرد که انارهای کال را نچیند. پرده پشت در را انداخت و رفت کنارمیز چوبی. نشست روی صندلی. سرفهای کرد. برای خودش چای ریخت. رادیو را روشن کرد. زنی با صدای لطیفی گفت: «ساعت چهارده. صدای ما را از رادیو ایران میشنوید.» ادامه…
لیسانس وآش نذری
چرا اینطور نگاه میکنید؟ نه شاخ دارم و نه گوشهای دراز! فقط از اینکه باید یک سال دیگر صبر کنم، دردم آمده و این شکلی -شبیه گل وارفته- شدهام. اینکه دیگر چپچپ نگاه کردن ندارد. به کسی هم ربط زیادی ندارد و فقط یک چیزی است بین من و خودم. راستش این ماسماسک خودش اصلاً مهم نیست. اصل مطلب چیز دیگری است. خوب طبعا من هنوز آنقدر احمق نشدم که هر سال، سالمرگ خاله جان بزرگه که میرسد، شال و کلاه کنم و بعد از کلی قائم باشک با جناب همسرخان، از تهران راه بیفتم بروم دماوند تا فقط آن، چی بهش میگویند، همین نامچه، را هم بزنم و بیایم تهران، از اولش هم از این کارها بدم میآمد. اما خوب حالا، راز اصلی ماجرا، خود همین خاله خانوم است. خاله جان بزرگهٔ خدابیامرز خوب زنی بود. پنج سال پیش مرد. بزرگ خاندان خانوادهٔ بیانتهای پدری بود و امکان نداشت کسی با یک کوه گره بیاید پیش خاله جان بزرگه و بعد از حرف زدن با او گرهگشایی نشود! ادامه…
به خودت خیانت نکن
در نور آتش سحری است که تو از آن بیخبری. در نور آتش زمان از حرکت میایستد و همه چیز در تعلیق فرو میرود. هرچه در میان شعله لرزان آن بیشتر غوطهور شوی، مسحورتر خواهی شد. هرچه بگویی در میان لایههایی از جنس زمان هستی، پنهان خواهد شد. هر کاری بکنی به دست فراموشی سپرده خواهد شد. در نور آتش تو فراموش میشوی آنچنان که نبودهای و نیستی. آنچنان که میآیی و میشوی. تو در نور آتش دوباره زاده میشوی. نور آتش است که تو را دوباره مادر خواهد کرد؛ الیزابت لاوریر! ادامه…