در کارهای وودی آلن همیشه بهانهای وجود دارد تا ما بتوانیم راحت فیلمش را خارج از دایره واقعیت روزمره ببینیم. حتی زمانی که او خودش را به واقعیت موجود اطرافش و به قواعد قاب سینما ملتزم میکند باز هم شخصیت پرگویی وجود دارد که با حرف زدنهای بیپایانش فضای داستان و رابطه آدمهای درون فیلم را به گونهای انتراعی کند. انگار ما دیگر تماشاگر کنش شخصیتها نیستیم و داستان ـاگر داستانی وجود داشته باشدـ را دنبال نمیکنیم بلکه به همراه این شخصیت حرّاف آدمها را نقد و بررسی میکنیم و دوباره زمانی که درست به نقطهای میرسیم که میخواهیم دست به نتیجهگیری بزنیم، او با یکی از شوخیهای بیمزهاش کل موقعیت را منهدم میکند و این نکته به واقع سبب خنده ما میشود.
کاری که وودی آلن در بیشتر فیلمهایش تکرار کرده جا دادن یک اتفاق غیرواقعی در بستری بسیار معمولی و متعارف بوده است. در جایی شخصیت درون فیلم از پرده سینما بیرون میجهد و در جایی دیگر مادر ایرادگیر و بداخلاق در جعبهٔ شعبدهبازی محو میشود و بعد از چند روز که معلوم نیست کجا غیبش زده، در آسمان شهر ظاهر میشود. در نقطهای نیمه شبهای پاریس جادویی میشود و دروازهای به گذشتهای نوستالژیک را به روی ما میگشاید و در نقطهای دیگر شخصیت اصلی داستان به کدو حلوایی بدل میشود. اما در تمام این وقایع پرداخت وودی آلن بسیار معمولی است و به هیچ وجه سعی نمیکند به وجه نامتعارف آنها دامن بزند و از این مسیر تضادی کمیک را در فیلم به وجود میآورد. شخصیت پرگوی فیلم، با قامت خمیده و قدمهای شل و ولش اینطرف و آنطرف میرود و با چشمهای باباقوریاش در چشمانمان خیره میشود و سعی میکند سر دربیاورد اوضاع از چه قرار است ولی راه به جایی نمیبرد. این وقایع که هر کدام به نوعی ساختار دنیای واقعی را شکستهاند نقاط عطفی هستند تا شخصیتها بتوانند دوباره به اطراف خود رجوع کنند و تعریفهای جدیدی از آن به دست بیاورند اما کمتر چنین اتفاقی برای آنها روی میدهد. آنها درگیر این اتفاقات میشوند و در نهایت به نحوی میتوانند از آن عبور کنند ولی هیچ گاه دست به بازبینی دوباره واقعیات اطراف خود نمیزنند و آن حادثه عجیب بعد از مدتی به موضوعی روزمره و عادی بدل میشود.
از طرفی این وقایع نامتعارف به نوعی بروز و بازنمود خارجی آرزوهای شخصیت اصلی است. انگار او لحظهای زیر درخت آرزو نشسته باشد و از اعماق دلش چیزی را آرزو کرده باشد و ناغافل فرشتهٔ مهربان از راه برسد و آن آرزو را برآورد تا به شخصیت اصلی داستان ـو پشت سر او به ما تماشاگرانـ ثابت شود این آرزو آن چیزی نیست که واقعاً در زندگی به دردش میخورد و توجهش باید معطوف به چیزهای دیگری باشد با این تفاوت که فرشته مهربان در فیلمهای وودی آلن هرگز در تصویر ظاهر نمیشود و آنقدر بیحواس است که اگر خودش در دام محشری که به راه انداخته نیفتد، نتیجهگیری اخلاقی را پاک فراموش میکند.
شخصیت پرگویی که در اکثر فیلمهای وودی آلن به چشم میخورد، عمدهترین اهرمی است که نامتعارف بودن اتفاقات درون فیلم را تعدیل میکند. این شخصیت اصلی ـکه اغلب خود وودی آلن نقش آن را ایفا میکندـ تفاوت زیادی با آدمهای اطرافش دارد و انگار از دنیای دیگری است. حتی برخورد او با مقولات و حوادث روزمره هم با آدمهای دیگر متفاوت است و اتفاقاتی که معمولاً سر آدمهای دیگر میافتد برای او معنایی ندارد و حتی انگار قوانین فیزیکی هم بر روی او اثری ندارد. مثلاً اگر تصمیم به خودکشی بگیرد و دستش را در سرپیچ لامپ فرو ببرد برق او را نمیگیرد. از طرف دیگر اتفاقاتی برای او میافتد که در زندگی آدمهای دیگر معنایی ندارد. تقریباً محال است که آنان با چنین مسائلی روبهرو شوند. این تفاوت باعث میشود تا ما حماقتها و رفتارهای ناپخته آدمهای دیگر را ببینیم و او به معیاری برای ارزیابی آنها تبدیل شود اما از سوی دیگر کار تا جایی پیش نمیرود تا ما بتوانیم قضاوت خاصی در مورد این آدمها داشته باشیم چرا که سر بزنگاه خود این شخصیت هم دست به کارهای احمقانهای میزند و به نوعی تعادلی با شخصیتهای دیگر برقرار میکند و خودش را به عنوان یک معیار زیر سؤال میبرد.
سردرگمی و پرسشگری بخش جداناپذیر این شخصیت است. او گیج است. درک نمیکند و مدام سؤال میکند و این سؤالهای بیانتهایش راهی برای پیدا کردن جواب به روی او نمیگشاید بلکه دیگران را هم در پیشفرضهای ذهنیشان به شک میاندازد. به نوعی او نقش سقراطی خندهدار را ایفا میکند که همیشه خود را نادان قلمداد میکند و آرزو دارد تا دیگران سؤالات او را پاسخ دهند. در واقع این دو شخصیت (سقراط فیلسوف و وودی آلن در کسوت یکی از شخصیتهایش در فیلم) شباهتهای زیادی با هم دارند. هر دو بهرهٔ چندانی از زیبایی ندارند و با قیافههای ناهمگونشان این نکته را دوباره به ما یادآوری میکنند که اساساً با محیط اطراف خود بیگانهاند و این بیگانگی به نوعی با بیگانه بودن آنها نسبت به باورهای متعارف محیط خود به کمال میرسد. در واقع طنزی که در موقعیتهای خلق شده در آثار وودی آلن به چشم میخورد بیشتر وامدار تأکید بر همین تضادهای ذاتی است و ما میتوانیم این طنز را در لایههای زیرین موقعیتهایی که سقراط در گفتوگوهای خود ایجاد میکند هم دنبال کنیم. به واقع او حریفان خود را در مورد مفهومی خاص به پرسش میگیرد و در حالی که مدام به این نکته اعتراف دارد که چیزی در مورد موضوع بحث نمیداند و سراپا گوش است تا حریفش تعریف درست و دقیق را ارائه دهد و او با گوش جان پذیرا باشد ولی هر بار که حریف تعریفی از موضوع مورد بحث بیان میکند با سؤالات تو در توی سقراط روبهرو میشود و هر بار مجبور به عقب نشینی به موضعی پایینتر است تا در نهایت زیر باران سوالات سقراط کمر خم میکند و نه تنها در مورد مفهومی که میخواسته به سقراط تفهیم کند بلکه به اسم خود نیز شک میکند.
یکی دیگر از عناصری که تضاد درونی و در نتیجه طنز کارهای وودی آلن را بنا میکند استفاده از فضاها و مکانها و حتی شخصیتهایی است که مابه ازای خارجی دارند. ما آنها را میشناسیم و در موردشان تصورات و ذهنیتهایی داریم. او نیز به نوبه خود با همین پیشفرضها آنها را وارد داستان میکند ولی بعد جهت کار خود را عوض میکند و به نوعی دست به تغییر و دستکاری میزند. مکانها، مخصوصاً شهرهای بزرگ در فیلمهای او نقش زیادی داشتهاند و از همه بیشتر نیویورک که زادگاه اوست همیشه پای ثابت فیلمهایش بوده است.
در نهایت در برخورد با فیلمهای وودی آلن تصورات و ذهنیتها نقش مهمی را ایفا میکنند و یکی از بزرگترین این پیشفرضها و تصورات، کلیشههای سینمایی هستند که او کار با آنها را به خوبی میداند و به راحتی آنها را به عنوان قوانین اولیه داستان به خورد ما میدهد و بعد ناگهان همه را در هم میریزد و میشکند و خرد و خمیر میکند و ما هم فقط میخندیم.
۱۳ تیر ۱۳۹۲ | ۱۱:۴۳
این فیلم راجع به عصر (دوران) طلایی هست و اینکه این دوران نسبیه.
این تمام هدف و موضوعه فیلمه که شما هیچ اشاره ای نداشتید.