فیروزه

 
 

تشخیص مرگ

آمبروز بیرس و زهرا طراوتی

«من مثل بعضی از پزشک‌ها، یا به قول شما مردان علم، خرافاتی نیستم.» هاور این جمله را در پاسخ به اتهامی که ممکن بود به او وارد شود، گفت. و ادامه داد: «اعتراف می‌کنم بعضی از شماها به نامیرایی روح آدما اعتقاد دارین اما اون‌قدر صداقت ندارید که به اون اسم روح بدین. برای اثبات حرفم زیاد حاشیه نمی‌رم و به این نکته اشاره می‌کنم که موجودات زنده گاهی در جاهایی دیده شدن که در اون لحظه حضور نداشتن اما قبلاً اون‌جا بودن، یعنی جایی که قبلاً توش زندگی می‌کردن و شاید با یه جور شور و احساسی زندگی را تجربه کردن که تأثیرشون رو در روح اطرافیان خود جا گذاشتن. البته به این حقیقت هم معتقدم که محیط می‌تونه چنان از شخصیت و روح فرد تأثیر بگیره که سالیان سال تصویری از من ِ او رو در چشمان فرد ِ دیگر به جا بگذاره. بدون شک شخصیت فرد تأثیرگذار هم باید مثل شخصیت فرد تأثیرگیرنده باشه، چیزی مثل تجربه‌ای که چشمان من داشته.»

دکتر فریلی با لبخندی پاسخ داد: «بله نوع درستی از چشم‌ها هستن که احساس رو به شکل نادرستی از مغز انتقال می‌دن.» ادامه…


 

علفزار خیس

طنین صدای تایر بر روی جاده خیس همچون وردی جادویی، بلند و یکنواخت به گوش می‌رسد. برف‌روب ماشین با کمان‌هایی که توی تاریکی درست می‌کند به کندی به قطرات باران ضربه می‌زند و آن‌ها را از روی شیشه پس می‌رانَد. بارش آرام باران که ناگهان شدید می‌شود و ضرب می‌گیرد، مرا یاد طوفان مرگبار گالوی می‌اندازد که در سال‌های کودکی در آتلانتیک رخ داد و همهٔ جلبک‌های کف دریا را سرِ ما بچه مدرسه‌ای‌هایی پاشید که در حیاط مدرسه مشغول رقص آیینی بودیم. چیزی پیش از آنکه هارمونی مرگبار بلفاست مرا اغوا کند.

باد دنبالمان می‌کند و سعی می‌کند حرکتمان را کند کند اما ما همچنان توی تاریکی می‌رانیم. آسفالت خیس زیر پایمان ناله می‌کند. حرکتمان را کند می‌کنیم و می‌پیچیم توی یک فرعی کثیف و پر از گل و شل. ریتم جادویی جاده عوض می‌شود و به ضربه‌های سنگین و هولناک تبدیل می‌شود. صدای ضربه‌ها با حرکت باد به نیزارهای خیس کنار جاده می‌خورد و عقب و جلو می‌رود وپژواک آن را به گوش ما می‌رساند. حالا دیگر هیچ اثری از نور و روشنایی ماشین دیگری نیست. ادامه…


 

مثل یک ماشین بخار!

جنیفر باسیا و زهرا طراوتی

از همهٔ شکست‌ها و لغزش‌هایم ممنونم. از رابطه‌ای که به هم خورد و باعث شد تک و تنها بی هیچ پولی به سیدنی بیایم و به این فکر بیفتم که باید کاری برای خودم دست و پا کنم تا بتوانم گلیم خودم را به تنهایی از آب بیرون بکشم. به مرور یاد گرفتم چطور روی پای خود بایستم، شاید به همین خاطر همهٔ قهرمان‌های داستان‌هایم زنانی‌اند که به تنهایی می‌توانند زندگی‌شان را اداره کنند.

و اما دربارهٔ نوشتن… اگر شما نویسنده‌اید هرگز از یک شیوه برای مطالعه یا نگارش خود استفاده نکنید. چراکه این شیوه باعث می‌شود فقط یک مهارت شما ارتقا پیدا کند. طرح و خط روایی داستانتان را پیدا کنید و اجازه دهید جهان داستان به همان شکل رشد کند و جان بگیرد. ادامه…


 

تشییع جنازه آقای جان مورتون‌سِن

آمبروز بیرس و زهرا طراوتی

جان مورتون‌سِن مرده بود و حالا همه داشتند از مردی می‌گفتند که صحنه نمایش زندگی را برای همیشه ترک کرده بود.

جنازه در تابوت زیبا و ظریفی آرمیده بود که از چوب ماهون ساخته شده بود. درِ تابوت شیشه‌ای بود و از پشت سطح شفاف آن می‌شد چهرهٔ مرده را دید. مراسم با نظم خاصی، آن‌چنان که شایستهٔ تازه‌درگذشته باشد در حال برگزاری بود. چهرهٔ پشت شیشه، انگارخیلی از دیدن این مناظر راضی نبود. از آنجا که بی‌درد جان داده بود، لبخند کم‌رنگ لب‌هایش زیر تکان‌های حاملانِ تابوت، دست نخورده مانده بود. ادامه…


 

رقصیدن روی سنجاق

هیچ وقت دربارهٔ مذهب به هم چیزی نگفته بودیم، اما دربارهٔ ازدواج بارها حرف زده بودیم.

او ملکهٔ یک دنیای کهنه و قدیمی بود که اجدادش را با گیوتین در مرکز پاریس گردن زده بودند و من یک طراح مد تازه به دوران رسیده بودم که اجدادم در حول و حوش شهر کراکو تیرباران شده بودند. اما گور پدر این چیزها! مهم این بود که عاشق هم بودیم.

بطری نوشیدنی داشت به ته می‌رسید که ناگهان زنگ کلیسای نوتردام به صدا در آمد. او در پاسخ انگار چیزی شبیه «قدرت لایتناهی ایمان» گفت. ادامه…


 

در ماشین

در میان خیابان‌های شلوغ و پرترافیک می‌راندم و ساختمان‌های درخشان و پیاده‌روهایی را که پر بود از دست‌فروش و خرده‌فروش، پشت سر می‌گذاشتم. خانم سوئینی را که دیدم، برایش بوق زدم و فریاد زدم: «بپر بالا!»

او درحالی‌که داشت سوار ماشین می‌شد، گفت: «انگار که شهر جنی شده امروز.»

«کیپ تا کیپ جمع شدن! یه صدتایی می شن!» ادامه…


 

عصر سه‌شنبه

سه شنبه بود و غروب عصرگاهی بر جزیرهٔ مائویی سایه انداخته بود. در هوای بکر و دست نخورده، گویی سایه‌ها جزایر مجاور لانای و مولوکای را بیش از پیش به جزیره مائویی نزدیک می‌کردند.

آلیس با صبوری زیر سایهٔ درخت انجیر معابد ایستاده بود و انتظار شوهرش را می‌کشید تا از ماهی‌گیری برگردد. همین‌طور که خورشید داشت غروب می‌کرد در دوردست، جایی که جاده به درختان انبوه می‌رسید سایهٔ مردش را تشخیص داد. آن‌ها در همین مسیر با هم نامزد کردند، به دنبال یک مکالمهٔ کوتاه در پیاده روی طولانی راه باریکه‌ای که به خانه می‌رسید. ادامه…


 

یک شب تابستانی

آمبروز بیرس و زهرا طراوتی

این حقیقت که هنری آرمسترانگ زیر خروارها خاک خوابیده،چیزی نبود که بتواند اثبات کند او واقعاً مرده است.کلاً آدمی بود که به راحتی زیر بار نمی رفت. اما او واقعاً زیر خاک مدفون بود و همۀ حواسش گواه بر این مطلب بود و باید می پذیرفت. وضعیتی که در آن قرار گرفته بود، سطح سفت زیرش، و دست‌هایی که روی سینه‌اش صلیب شده بود و با یک چیزی بسته شده بود که می‌توانست با اندکی فشار باز کند، زندانی و محدود بودن به فضایی که نمی‌توانست در آن تکان بخورد، سکوت ژرف و تاریکی محض، همۀ این ها شواهدی بودند دال بر اینکه او زیر خاک است و باید بی‌بهانه آن را می‌پذیرفت.

اما نمرده بود، نه. فقط بدجوری مریض بود، خیلی مریض و بدحال. البته خیلی خونسرد بود و به تقدیر عجیب و غریبی که برایش رقم خورده بود، بی‌تفاوت بود. فیلسوف نبود ـ همان استعدادی را داشت که خدا به یک آدم معمولی می دهد ـ اما حالا یک جور بی¬تفاوتیِ غیرارادی وجودش را پر کرده بود: عضوی که هراس و ترسش را نشان می داد از کار افتاده بود و درک خاصی نسبت به آیندهٔ پیشِ رویش نداشت.کم‌کم خوابش برد. حالا هنری آرمسترانگ غرق در آرامش بود. ادامه…


 

پول نفت چراغ

پزشک نیروی صلح در حالی‌که تلاش می‌کرد بوی زننده اسهال و عرق خشک پسربچه را تحمل کند،شروع به معاینه او کرد.در نهایت از روی ناچاری سرش را تکان داد.مادر جلوی زن زانو زد و التماس کرد.

پزشک به مایع قهوه‌ای رنگی که توی ظرف بود اشاره کرد و گفت: «دیگه اجازه ندین از این بخوره.»

«اما خانم دکتر ،اون می‌خوادش،مثل یه دارو و مرهم التماس می‌کنه از این بهش بدیم.»

پزشک اخم کرد و گفت:«اما…همین باعث مریضیشه.» ادامه…


 

موج

در تاریک‌روشنای آسمان سپیده‌دم، زن پا روی شن‌های کنار ساحل می‌گذارد. وقتی پایش به شن‌ها می‌رسد، موج‌ها در پاسخ به استقبالش می‌آیند. زن موج را لمس می‌کند. به آرامی خم می‌شود و آب تا زیر چانه‌اش می‌رسد. انگار که مثل جنینی در خود فرو برود، دست‌هایش را دور زانو حلقه می‌کند. من بی‌قرار تماشایش می‌کنم و منتظر می‌مانم. منتظر می‌مانم تا برگردد و من را ببیند.

وقتی بالاخره اولین تلألؤهای خورشید در اولین صبح سال نو به اقیانوس می‌تابد، زن برمی‌گردد و برایم دست تکان می‌دهد.

به جلو قدم برمی‌دارم، اما با تکان صدف‌های زیر پایم لیز می‌خورم و به زمین می‌افتم. وقتی سرم را بالا می‌گیرم موج‌ها را می‌بینم که به ساحل می‌آیند و ردپای زن را از روی شن‌ها محو می‌کنند. ادامه…