سه شنبه بود و غروب عصرگاهی بر جزیرهٔ مائویی سایه انداخته بود. در هوای بکر و دست نخورده، گویی سایهها جزایر مجاور لانای و مولوکای را بیش از پیش به جزیره مائویی نزدیک میکردند.
آلیس با صبوری زیر سایهٔ درخت انجیر معابد ایستاده بود و انتظار شوهرش را میکشید تا از ماهیگیری برگردد. همینطور که خورشید داشت غروب میکرد در دوردست، جایی که جاده به درختان انبوه میرسید سایهٔ مردش را تشخیص داد. آنها در همین مسیر با هم نامزد کردند، به دنبال یک مکالمهٔ کوتاه در پیاده روی طولانی راه باریکهای که به خانه میرسید.
همین که نزدیک خانهاش رسید، آلیس چهرهٔ دختر جوانی را تشخیص داد که جلوتر ایستاده بود.
«سلام مامان،…حالت چطوره؟»
آلیس لحظهای گذرا به صورت دختر دقیق شد و باز به راهش ادامه داد.
« زود باش هَری! بیا بریم تو و یه چیزی بخور.»
سایهای از غم صورت دختر را پوشاند. یک سال بیشتر میگذرد.. از روزی که آلیس فراموش کرده است هَری مرده است در دریا، در یک عصر سهشنبه، ده سال پیش.
۱۲ دی ۱۳۹۰ | ۱۴:۳۰
کوتاه بود و تاثیرگذار.ممنون
۱۵ دی ۱۳۹۰ | ۱۹:۵۹
این عبارت یعنی چی:
«غروب عصرگاهی »
مگه غروب صبحگاهی داریم؟…خب غروب عصره دیگه…
پایانبندی جالبی داشت…