فیروزه

 
 

موج

در تاریک‌روشنای آسمان سپیده‌دم، زن پا روی شن‌های کنار ساحل می‌گذارد. وقتی پایش به شن‌ها می‌رسد، موج‌ها در پاسخ به استقبالش می‌آیند. زن موج را لمس می‌کند. به آرامی خم می‌شود و آب تا زیر چانه‌اش می‌رسد. انگار که مثل جنینی در خود فرو برود، دست‌هایش را دور زانو حلقه می‌کند. من بی‌قرار تماشایش می‌کنم و منتظر می‌مانم. منتظر می‌مانم تا برگردد و من را ببیند.

وقتی بالاخره اولین تلألؤهای خورشید در اولین صبح سال نو به اقیانوس می‌تابد، زن برمی‌گردد و برایم دست تکان می‌دهد.

به جلو قدم برمی‌دارم، اما با تکان صدف‌های زیر پایم لیز می‌خورم و به زمین می‌افتم. وقتی سرم را بالا می‌گیرم موج‌ها را می‌بینم که به ساحل می‌آیند و ردپای زن را از روی شن‌ها محو می‌کنند. ادامه…