در تاریکروشنای آسمان سپیدهدم، زن پا روی شنهای کنار ساحل میگذارد. وقتی پایش به شنها میرسد، موجها در پاسخ به استقبالش میآیند. زن موج را لمس میکند. به آرامی خم میشود و آب تا زیر چانهاش میرسد. انگار که مثل جنینی در خود فرو برود، دستهایش را دور زانو حلقه میکند. من بیقرار تماشایش میکنم و منتظر میمانم. منتظر میمانم تا برگردد و من را ببیند.
وقتی بالاخره اولین تلألؤهای خورشید در اولین صبح سال نو به اقیانوس میتابد، زن برمیگردد و برایم دست تکان میدهد.
به جلو قدم برمیدارم، اما با تکان صدفهای زیر پایم لیز میخورم و به زمین میافتم. وقتی سرم را بالا میگیرم موجها را میبینم که به ساحل میآیند و ردپای زن را از روی شنها محو میکنند. ادامه…