فیروزه

 
 

عصر سه‌شنبه

سه شنبه بود و غروب عصرگاهی بر جزیرهٔ مائویی سایه انداخته بود. در هوای بکر و دست نخورده، گویی سایه‌ها جزایر مجاور لانای و مولوکای را بیش از پیش به جزیره مائویی نزدیک می‌کردند.

آلیس با صبوری زیر سایهٔ درخت انجیر معابد ایستاده بود و انتظار شوهرش را می‌کشید تا از ماهی‌گیری برگردد. همین‌طور که خورشید داشت غروب می‌کرد در دوردست، جایی که جاده به درختان انبوه می‌رسید سایهٔ مردش را تشخیص داد. آن‌ها در همین مسیر با هم نامزد کردند، به دنبال یک مکالمهٔ کوتاه در پیاده روی طولانی راه باریکه‌ای که به خانه می‌رسید. ادامه…