فیروزه

 
 

تشییع جنازه آقای جان مورتون‌سِن

آمبروز بیرس و زهرا طراوتی

جان مورتون‌سِن مرده بود و حالا همه داشتند از مردی می‌گفتند که صحنه نمایش زندگی را برای همیشه ترک کرده بود.

جنازه در تابوت زیبا و ظریفی آرمیده بود که از چوب ماهون ساخته شده بود. درِ تابوت شیشه‌ای بود و از پشت سطح شفاف آن می‌شد چهرهٔ مرده را دید. مراسم با نظم خاصی، آن‌چنان که شایستهٔ تازه‌درگذشته باشد در حال برگزاری بود. چهرهٔ پشت شیشه، انگارخیلی از دیدن این مناظر راضی نبود. از آنجا که بی‌درد جان داده بود، لبخند کم‌رنگ لب‌هایش زیر تکان‌های حاملانِ تابوت، دست نخورده مانده بود.

ساعت دو بعد از ظهر بود و دوستان دور هم جمع شده بودند تا آخرین احترام‌ها را نثار کسی کنند که دیگر به این دوستان و احترامشان نیازی نداشت. افراد فامیل گاهی نزدیک تابوت می‌شدند و برای چهرهٔ آرامِ پشت شیشه می‌گریستند. این کار برایشان فایده‌ای نداشت. برای جان مورتون‌سِن هم فایده نداشت. اما خب فلسفه مرگ این بود و رسم و رسوم بود و کاریش هم نمی‌شد کرد. ساعت از دو که گذشت، دوستان یکی‌یکی نزدیک آمدند و ادای احترام کردند و به خانوادهٔ داغدار تسلیت گفتند. بعد در حالی‌که انگار از اهمیت حضورشان در شکل‌گیری مراسم باخبر باشند، خیلی موقر و آرام در اتاق تدفین حضور پیدا کردند. بالاخره کشیش هم به جمع آن‌ها اضافه شد. اتاق نیمه تاریک بود و فقط سایهٔ کم‌رنگی از دریچهٔ دیوار به آن تابیده بود. با ورود کشیش، مویه‌های بیوه زن بلند شد و فضای اتاق را پر کرد. زن زاری‌کنان خودش را به تابوت نزدیک کرد و صورتش را به شیشهٔ سرد تابوت چسباند. اما یک‌آن از تابوت فاصله گرفت و خود را به دختر گریانش رساند. کشیش با لحنی محزون و شمرده، شروع به خواندن دعا برای مرده کرد. تُن صدای حزن‌آلود کشیش که آمیخته به بغض بود در فضای غمگین اتاق مرتب بالا و پایین می‌رفت و صدایی مثل موج‌های خشمگین و خروشان دریا را در اتاق می‌پراکند. هوای گرفته با صدای کشیش مرتب تاریک‌تر می‌شد. پرده‌ای سیاه آسمان را پوشاند و قطرات کوچک باران در اتاق ضرب گرفت. انگار همۀ دنیا به سوگ جان مورتون‌سِن نشسته بود.

دعای کشیش که تمام شد، سرود مخصوص خوانده شد. دو حامل تابوت آماده شدند تا جنازه را در قبر بگذارند. در آخرین نفس‌های صدای جمع، زن به سمت تابوت دوید و خودش را روی آن انداخت و شیون کرد. اما به تدریج بی‌تابی‌اش کمتر شد، کشیش به سمتش رفت و تلاش کرد او را از جنازه دور کند. اما چشم‌های بی‌تاب زن به دنبال چشم‌های جنازهٔ پشت شیشه بود. زن جیغی کشید و بازوهایش را از دور تابوت رها کرد و به عقب رفت.

همۀ عزاداران به سمت تابوت پریدند. وقتی ساعت روی تاقچه با تشریفات تمام سه بار نواخت، جمعیتِ گیج، به صورت جان مورتون‌سن ِ مرحوم خیره شده بودند. یکی از مردها می‌خواست از برق وحشتناک نگاه جنازه بگریزد که پایش به تابوت خورد و تعادلش را از دست داد و باعث واژگون شدن تابوت شد. شیشهٔ تابوت به زمین برخورد کرد و هزار تکه شد.

از درِ گشودهٔ تابوت، گربۀ جان مورتون‌سِن با تنبلی تمام بیرون خزید و پوزهٔ قرمزش را با پنجه‌هایش مالید و کش و قوسی به تنش داد و با وقار و طمأنینه از اتاق خارج شد.                                                  



comment feed ۳ پاسخ به ”تشییع جنازه آقای جان مورتون‌سِن“

  1. رضا

    همون داستان هاى فارسى بزنید بهتره!
    چى بود این؟

  2. علیرضا آرام

    پایان‌بندی خوبی داشت. ترجمه هم روان و خوش‌خوان بود. ممنون.

  3. هادی

    از ایده‌اش خوشم آمد. و همچنین پرداخت ابتدایی داستان و حال و هوایی را که خیلی زیبا با انتخاب زیرکانه تعابیرش القا کرد. ولی نمی‌دانم چرا نتوانست ضربه‌ای را که لازم بود وارد کند. دست کم به من.