فیروزه

 
 

خاطره‌ای از دهه‌ٔ بیست

نیم ویژه‌نامه‌ای برای نیمه شب در پاریس

ترجمه‌ای برای محمد چرمشیر نمایشنامه‌نویس نازنین
که داستان‌هایم را با علاقه می‌خواند و همیشه
مدادی در دست داشت با پیشنهادهایی سازنده که ساخت.

اشاره: وودی آلن نیازی به معرفی ندارد. من البته به داستان‌هایش بیشتر از فیلم‌های او علاقه دارم. این داستان که ظاهراً مبنای همین فیلم تازه‌اش نیمه شب پاریس شده اوایل دههٔ شصت یا اوایل هفتاد قرار بود در مجله‌ٔ کیهان فرهنگی منتشر شود و بعدها به مجله همشهری. چندوقت پیش لای کاغذهای قدیمی یک نسخهٔ فتوکپی آن را پیدا کردم از آن فتوکپی‌های تر که بعد مدتی رنگشان می‌پرید. به متن داستان دست نزدم فقط رسم‌الخط آن را تغییر دادم. اصل داستان را هم نداشتم. احتمالاً مثل نسخهٔ سوپرفیکشن به دوستی داده‌ام . او هم به مصداق کسی که کتاب قرض می‌دهد و الی‌آخر…. یا یادش رفته بدهد یا آن‌قدر توی کتابخانه‌اش مانده که خیال می‌کند مال خودش است. بدینوسیله خواهش می‌کنم اگر این داستان و مقدمه‌اش را دید برایم پس بیاورد.

بار اولی که به شیگاگو آمدم دههٔ بیست بود، برای تماشای مسابقهٔ مشت‌زنی. ارنست همینگوی همراه من بود و دوتایی در اردوی باشگاه جک دمپسی می‌ماندیم. همینگوی تازه دو داستان کوتاه دربارهٔ مشت‌زنی نوشته بود و من و گرترود استاین هر دو از آن خوشمان می‌آمد، اما فکر می‌کردیم هنوز خیلی جای کار دارد. من سر رمان بعدی همینگوی سر‌به‌سر او گذاشتم، کلی خندیدیم و و شوخی کردیم، بعد هم دستکش بوکس دست کردیم و زد بینی مرا شکست. ادامه…


 

سینیور یوسا مبارک است

اسدالله امرایی

نام امریکای لاتین که می‌آید یاد چه چیزهایی که نمی‌افتیم. ماتادور، گیتار فلامنکو، صدسال تنهایی، سیگار برگ هاوانا و فیدل کاسترو و ارنستو چه‌گوارا. فوتبال نفس‌گیر برزیل که همین یکی دو روز پیش ضرب شست سه هیچ‌شان نصیب ما شد. تازه این‌ها تیم اصلی نبودند که در نود دقیقه نود گل بزنند. روز سن فرمین که گاوها را ول می‌کنند توی خیابان. وقتی ادبیات امریکای لاتین مطرح می‌شود خوسه و ژوزه را کمتر قاطی می‌کنیم، فوتبال که گزارش نمی‌کنیم. ادبیات امریکای لاتین ادامهٔ ادبیات اسپانیا و پرتغال است که سنت ادبی‌اش با دن کیخوته (دن کیشوت) پیوند دارد. اسپانیا همین یکی را هم که داشته باشد برای کل ادبیاتش کافی است. اما کم نیست. به مدد کشورگشایی و جهانگردی و باقی قضایا زبان اسپانیایی در محدودهٔ جغرافیایی خود نماند و گسترش یافت. رئالیسم جادویی هم یادآور زبان اسپانیایی است و هم جادوی الدورادو شهر طلا. هر چند عمده محور جغرافیایی آن از مکزیک در امریکای شمالی تا جنوبی‌ترین نقطه ربع مسکون کش آمده و به استثنای برزیل که زبانش پرتغالی است همه به آن زبان می‌نویسند. واقعیت این است که هرجا نشود به زبان صریح و سلیس سخن بگوییم پای طنز و هزل و هجو و مطایبه پیش می‌آید. اسپانیا و کشورهای هم‌زبان آن عمدتاً از دیکتاتوری در عذاب بوده‌اند، برای همین نویسندگانش به ادبیاتی روآورده‌اند که هم سخت و هم پیجیده است. طنزهای گزنده بورخس، کورتاسار، اینفانته و دیگران از این دست است. در همهٔ این آثار حاکم گردن کلفتی هست که همه چیز را برای خودش می‌خواهد و از همه نسق می‌گیرد. مطابق معمول همهٔ آن‌هایی که به زور بازو و برق لوله تپانچه و یمین و یسارشان می‌نازند در زبان‌آوری کم می‌آورند، همیشه مورد تمسخر قرار می‌گیرند. برای همین هم هست که ادبیات اسپانیایی زبان سیاسی‌ترین ادبیات جهان است. البته اگر بنا باشد بیانیه بدهد دیگر ادبیات نیست، شعار است. پس به طنز رو می‌آورد. داستان‌های سیاست‌زدهٔ خشن مارکز و یوسا، داستان نویسندگان و روزنامه‌نگاران درگیر در دنیای گرفتار. ترکیبی از رئالیسم و سوررئالیسم و طنز گزنده، داستان مقاومت سرخپوست‌ها، مقاومت کارگران، مقاومت پارتیزان‌ها و…مارکز و فوئنتس و یوسا هرکدام از منظری به زندگی پیرزنان در امریکای جنوبی و امریکای شمالی می‌پردازند. مارکز و فوئنتس چپ می‌زنند و یوسا راست. اما همهٔ آن‌ها در یک نکته مشترک‌اند با زور و گردن کلفتی و استبداد مخالف‌اند. همه‌شان مستبدان را دست می‌اندازند. یک بار در مصاحبه‌ای که از او ترجمه کردم گفته بود «در دورهٔ ما نمی‌شد نویسنده باشی و به چپ گرایش پیدا نکنی. چپگرایی راه عدالت و برابری و بهترین روش مبارزه با امپریالیسم و استعمار تلقی می‌شد. آن وقت خیلی چیزها اتفاق افتاد. در دهه ۶۰ بارها به کوبا رفتم و کم‌کم تردیدم آغاز شد و نگاهم به مسائل کمی انتقادآمیز شد.» ادامه…


 

‌اخراج سرِ صبحانه‌

لری فاندِیشِن‌نوشته‌های پشت پنجره مرا به داخل کشاند. با یک دلار دو تخم مرغ نیمرو، نان تست و سیب زمینی می‌دادند. این محل از اکثر اغذیه‌فروشی‌های خانگی تمیزتر بود. نوشته‌ها را با حروف دستی خیلی تمیز و مرتب چسبانده بودند. سایبان سبز و سفیدی هم روی در ورودی زده بودند که روی آن نوشته شده بود «کلارا.»

داخل مغازه خیلی دلچسب و سنتی به نظر می‌آمد. حال و هوای خانگی داشت، بوی تازگی می‌داد و اصلاً چرب و چیلی نبود. صورت غذا را چسبانده بودند روی دیوار. مختصر و مفید. فهرست انواع اغذیه‌ٔ‌ موجود و نان تست روی تابلو به چشم می‌خورد.

یکی از نوشته‌ها را پاک کرده بودند. حدس می‌زدم جو باشد. به هر حال من اهل نان جو نبودم.

چون تنها بودم نشستم دم پیشخان تا میزها را برای مشتری‌های دیگر بگذارم که از راه می‌رسیدند. در آن ساعت کار و کاسبی کساد بود.

فقط سر دو میز مشتری بود و من تنها دمِ پیشخان ایستاده بودم. خوب هنوز ساعت هفت و نیم نشده بود.

پشت پیشخوان مرد کوتاه سیاه مویی با سبیل مشکی و ریشی تنک این طرف و آن طرف می‌رفت. لباس سفید و مرتب آشپزها را به تن داشت. پیراهن و شلوار و پیش‌بند، بدون کلاه. لهجه‌ی غلیظی داشت. روی پیراهنش اسم «خاویر» به چشم می‌خورد.

قهوه سفارش دادم و مهلت خواستم که بین صبحانهٔ مخصوص یک دلاری و پنیر برشتهٔ یک دلار و پنجاه و نه سنتی یکی را انتخاب کنم. املت پنیر برشته را انتخاب کردم.

قهوه‌ٔ غلیظ و داغ بود حال آدم را جا می‌آورد. روزنامه‌ام را روی پیشخوان باز کردم و خاویر که رفت سر اجاق تا صبحانه‌ام را حاضر کند، فنجان قهوه را آهسته سرکشیدم.

خاویر تخم مرغ‌ها را روی سینی اجاق شکست، نان‌ها را هم توی توستر گذاشت که مأمورها رسیدند. آنها یقه‌ٔ خاویر را گرفتند و بی‌آنکه حرفی بزنند دستش را پیچاندند و پشت سرش بردند. او هم حرفی نزد. مقاومتی نکرد. هلش دادند و پرتش کردند توی ماشینی که بیرون منتظر بود.

روی اجاق تخم مرغ‌های من جلز و ولز می‌کرد. دور و برم را نگاه کردم که یکی دیگر از کارکنان را پیدا کنم. خبری نبود. شاید توی دستشویی یا آن پشت بود. روی پیشخوان خم شدم و صدا زدم.

کسی جواب نداد. پشت سرم را نگاه کردم. دو مرد سالخورده سر میزی نشسته بودند و دو پیرزن سر میز دیگر. زن‌ها حرف می‌زدند. مردها روزنامه می‌خواندند. انگار متوجه بردن خاویر نشده بودند.

بوی سوختن تخم مرغ‌ها می‌آمد. نمی‌دانستم چه کنم. به خاویر فکر کردم و به تخم مرغ‌ها چشم دوختم. بعد از مختصری دودلی دل به دریا زدم و از صندلی گردان قرمز پایین آمدم. رفتم پشت پیشخوان. پیش‌بند اضافه را برداشتم و بستم. بعد هم کاردک را گرفتم دستم، تخم‌مرغ را برگرداندم. نان‌ها از توستر پرید بیرون، هنوز برشته‌ٔ برشته نبود، دوباره فشار دادم توی دستگاه. وقتی غذا را آماده می‌کردم، پیرزن‌ها آمدند تا پول غذاشان را بپردازند. پرسیدم چه غذایی سفارش داده بودند. انگار تعجب کردند که یادم نمانده. قیمت روی صورت غذا را نگاه کردم و زنگ صندوق را به صدا درآوردم. به آرامی دست توی کیف‌های بزرگشان کردند و پول درآوردند. یک دلار هم انعام دادند و رفتند. تخم مرغ‌ها را از روی اجاق برداشتم و توی بشقابی تمیز سراندم.

نان آماده بود؛ به آن کره مالیدم و توی بشقابِ تخم‌مرغ گذاشتم و بشقاب را هم کنار روزنامه.

تا آمدم از پشت پیشخوان به این طرف بیایم، و روی چهارپایه بنشینم، شش مشتری تازه رسیدند.

پرسیدند: «می‌شود میزها را به هم بچسبانیم و با هم سر آن میزها بنشینیم. آخر همه‌مان با هم هستیم!»

گفتم که اشکالی ندارد. شش تا قهوه سفارش دادند دو تای آنها بدون کافئین بود.

به صرافت افتادم که بگویم من اینجا کار نمی‌کنم اما خوب شاید گرسنه بودند. قهوه ریختم سفارش آنها ساده بود: شش تا صبحانهٔ مخصوص با نان تست گندم. سر اجاق مشغول شدم.

بعد پیرمردها آمدند پول‌شان را دادند. مشتری‌های تازه‌ای هم از راه رسیدند. ساعت هشت و نیم دیگر فرصت سرخاراندن نداشتم. با این وضع و اوضاع کار، نمی‌دانم چرا خاویر یک پیشخدمت زن نمی‌گرفت. شاید فردا یک آگهی استخدام به روزنامه بدهم. من هیچ وقت به کار اغذیه‌فروشی مشغول نبودم. اصلاً نمی‌توانستم یک چنین جایی را به تنهایی بگردانم.

* Deportation at Breakfast by Larry Fondation

Flash Fiction: 72 Very Short Stories

by James Thomas (Author), Denise Thomas (Author), Tom Hazuka (Editor) .W. W. Norton & Company (July 1992


 

والنتاینِ ارنست مان

نی‌اومی شهاب ناینی‌اومی شهاب نای شاعری است که در سال ۱۹۵۲ به دنیا‌آمده .پدرش فلسطینی است و مادرش امریکایی. شعرهای زیادی دارد.این هم یکی از آنهاست. شعری که در فاصله یک چای و جند بیسکویت خواندم و لذت بردم.چای و بیسکویت که تمام شد، نشستم ترجمه‌اش کردم. همین‌جا می‌گذارم. به امید روزی که جهان زیبا شود.

شعر ساندویچ تاکو نیست که سفارش بدهی
بروی دم پیشخوان،بگویی دوتا لطفاً
انتظار داشته باشی توی بشقابی تمیز برایت بیاورند

اما روحیه‌ات را دوست دارم
هر کس می‌گوید:«این نشانی من است
برای من شعری بنویس» جوابی را شاید.

پس بگذار رازی برملا کنم
شعر پنهان است
در کفِ کفش‌های تو،
در خواب است
سایه‌ای است که می‌خزد به سقفِ لحظه‌هامان
پیش از آنکه بیدار شویم

کاری که باید بکنیم
زندگی است آن‌چنان که ما را به آن دسترسی باشد

مردی را می‌شناختم که برای والنتاین
دو راسو به زنش هدیه داد
نمی‌دانست چرا گریه می‌کند زنش
«فکر کردم چشم‌های قشنگی دارند
جدی می‌گفت. آدمی جدی بود و زندگی را جدی می‌گرفت.»
هیچ جیز به صرفِ اینکه می‌گویند، زشت نیست
مثل آن دو راسو.
پس دوباره ساخت
برای هدیهٔ والنتاین و آنها زیبا شدند
دستِ‌کم برای او.

شعرهایی که پنهان بود
در چشم راسوها چندین قرن
بیرون خزید و در پای او چنبره زد.

شاید اگرهر آنچه زندگی می‌بخشد به ما
دوباره بسازیم
شعرهایی بیابیم
برو انباری را بگرد،یک لنگه جوراب توی کشو،
کسی که دوستش داری،اما نه بسیار
به من هم خبر بده.


Valentine for Ernest Mann

by Naomi Shihab Nye

You can»t order a poem like you order a taco.

Walk up to the counter, say, «I»ll take two»

and expect it to be handed back to you

on a shiny plate.

Still, I like your spirit.

Anyone who says, «Here»s my address,

write me a poem,» deserves something in reply.

So I»ll tell you a secret instead:

poems hide. In the bottoms of our shoes,

they are sleeping. They are the shadows

drifting across our ceilings the moment

before we wake up. What we have to do

is live in a way that lets us find them.

Once I knew a man who gave his wife

two skunks for a valentine.

He couldn»t understand why she was crying.

«I thought they had such beautiful eyes.»

And he was serious. He was a serious man

who lived in a serious way. Nothing was ugly

just because the world said so. He really

liked those skunks. So, he reinvented them

as valentines and they became beautiful.

At least, to him. And the poems that had been hiding

in the eyes of the skunks for centuries

crawled out and curled up at his feet.

Maybe if we reinvent whatever our lives give us

we find poems. Check your garage, the odd sock

in your drawer, the person you almost like, but not quite.

And let me know.

* aprilliamay.blogspot.com


 

‌سرهنگ

کرولین فورشه در سال ۱۹۵۰ در دیترویت شیکاگو به دنیا آمد. در زمان جنگ داخلی از فعالان حقوق بشر در السالوادور بود او را نویسنده و شاعر سیاسی می‌نامند اما خودش شاعر شاهد را ترجیح می‌دهد. داستان سرهنگ به شعر هم پهلو می‌زند و عده‌ای آن را شعر می‌نامند. داستان با اطلاع و اجازه نویسنده به فارسی ترجمه شده.

آنچه شنیده‌ای درست است. توی خانه‌اش بودم. زنش سینی قهوه و شکر را آورد. دخترش ناخن‌هایش را سوهان می‌کشید و پسرش رفته بود شبگردی. روزنامه‌های روز، سگ‌های خانگی و تپانچه روی بالش دم دستش بود. ماه عریان بالای خانه تاب می‌خورد. تلویزیون فیلم پلیسی نشان می‌داد. فیلم به زبان انگلیسی پخش می‌شد. شیشه خرده و بطری شکسته روی دیوار دور خانه زانوی کسی را که از دیوار بالا می‌آمد قلوه‌کن می‌کرد، یا دست های او را می‌برید. جلوی پنجره‌ها حفاظ داشت مثل مِی فروشی‌ها. شام خوردیم بره کباب با شراب. زنگ طلا هم روی میز بود که با آن دخترک خدمتکار را خبر می‌کرد. خدمتکار انبه‌ٔ سبز، نمک و نانی مخصوص آورد. خواستند بدانند آیا از حضور آنجا لذت برده‌ام. پیام بازرگانی کوتاهی به زبان اسپانیایی پخش شد.

زنش همه چیز را برد. مختصری حرف زدیم از اینکه حکومت کردن چه دردسرهایی که ندارد. طوطی از مهتابی سلام کرد. سرهنگ گفت که خفه شود و از سر میز خودش را کنار کشید. دوستم به اشارهٔ چشم حالی‌ام کرد که حرفی نزنم.

سرهنگ با کیسهٔ مخصوص خرید خواربار برگشت خانه. کیسه را روی میز خالی کرد یک عالمه گوش آدم بود. درست مثل قیسی. هلوی خشک کرده. غیر از این نمی‌شد چیزی گفت. یکی از آنها را برداشت جلوی صورت ما تکان داد و بعد توی لیوان آب انداخت. توی آب جان گرفت. گفت از این مسخره‌بازی‌ها خسته‌ام. حقوق بشر هم گور بابای همه. به آدم‌های خودتان بگویید بروند، درشان را بگذارند. با دستی ته‌مانده جامش را گرفت و با دستی دیگر گوش‌ها را سراند و به کف اتاق ریخت.

– به درد شعرتان می‌خورد. مگرنه؟

بعضی از گوش‌ها این تکه صدای او را شنیدند. بعضی از گوش‌ها زیر پا خاکمال شدند.

❋ ❋ ❋


The Colonel

by Carolyn Forché

What you have heard is true. I was in his house.His wife carried a tray of coffee and sugar. Hisdaughter filed her nails, his son went out for the night. There were daily papers, pet dogs, a pistol on the cushion beside him. The moon swung bare on its black cord over the house. On the television was a cop show. It was in English. Broken bottles were embedded in the walls around the house to scoop the kneecaps from a man»s legs or cut his hands to lace. On the windows there were gratings like those in liquor stores. We had dinner, rack of lamb, good wine, a gold bell was on the table for calling the maid. The maid brought green mangoes, salt, a type of bread. I was asked how I enjoyed the country. There was a brief commercial in Spanish. His wife took everything away. There was some talk of how difficult it had become to govern. The parrot said hello on the terrace. The colonel told it to shut up, and pushed himself from the table. My friend said to me with his eyes: say nothing. The colonel returned with a sack used to bring groceries home. He spilled many human ears on the table. They were like dried peach halves. There is no other way to say this. He took one of them in his hands, shook it in our faces, dropped it into a water glass. It came alive there. I am tired of fooling around he said. As for the rights of anyone, tell your people they can go f— themselves. He swept the ears to the floor with his arm and held the last of his wine in the air. Something for your poetry, no? he said. Some of the ears on the floor caught this scrap of his voice. Some of the ears on the floor were pressed to the ground.

* Flash Fiction: 72 Very Short Stories

by James Thomas (Author), Denise Thomas (Author), Tom Hazuka (Editor) .W. W. Norton & Company (July 1992


 

‌مهلت‌

اول از همه وضع هوا را می‌فهمی که عوض شده. آفتاب از پس گرد و غبار معلق توی جاده زردگون می‌درخشد، که زنت همین چند لحظه پیش با ماشین سلیکا دنده چاق کرد و از کنار راهی که به صندوق پست می‌رسید گاز داد و رفت. آسمان طبق معمول آبی بود فقط انگار همه چیز ناگهان مختصری کش آمد بعد دوباره جمع شد.

قیچی برقی هرس را خاموش می‌کنی با این تصور که لابد لرزش دستگاه گوش تو را می‌لرزاند. بعد متوجه می‌شوی که سگ زیر ایوان زوزه می‌کشد. از طرف دیگر صدای هیچ پرنده‌ای را توی آسمان نمی‌شنوی. تراکتور تریلرکشی در آن دوردست با اگزوز بلند خود دود سیاهی بیرون می‌دهد. کمی بالاتر از خط افق هواپیمای جت ناپیدایی خط سفیدی بر آسمان می‌کشد.

می‌خواهی قیچی برقی را دوباره روشن کنی که حس می‌کنی زمین زیر پایت می‌رنبد. رنبیدن واقعی نیست، انگار ضربان قوی چیزی در آن اعماق زمین را به حرکت آورده است. همان وقت نوسان نوری کوتاه از پشت تپه‌ها می‌درخشد. یک لحظه بعد یکی دیگر. باز هم همین حس ابلهانه به تو دست می‌دهد که همه چیز باد می‌کند و بعد آب می‌رود.

دلت به تاپ تاپ می‌افتد ناگهان یاد اتساع شرایین می‌افتی؛ فشارت ۱۳۵ روی هشتاد است و دو ماه قبل باید برای آزمایش می‌رفتی. نه، سگ حالا می‌نالد و تنها هم نیست. سگ سیاه همسایه هم به او ملحق شده و در فاصله‌ای دوردست ده دوازده تای دیگر هم‌صدا شده‌اند.

به خانه تن می‌کشی، شلنگ‌انداز نه، سلانه سلانه هم نمی‌روی. به دوستی تلفن می‌کنی که توی شهر زندگی می‌کند آن طرف تپه مرکز منطقه. بعد از صدای تون شماره‌گیر مکثی طولانی و بعد صدای بوق اشغال، نگران می‌شوی بعد شماره رئیس محلی سازمان آتش‌نشانی را می‌گیری که با او آشنایی. مشغول است.

سیم دراز تلفن را با خودت می‌کشی دم پنجره و زل می‌زنی بیرون را تماشا می‌کنی. ضربه این بار کاملاً محسوس است. آسمان سمت غرب کاملاً روشن می‌شود و در همان حال یکی از تیرچه‌های خانه در گوشه‌ای ترک برمی‌دارد. شماره کلانتر را می‌گیری، اشغال است. گشت جاده‌ای. اشغال. ۹۱۱ اشغال. پیام ضبط شده‌ای توی گوشی می‌پیچد، صدایی محکم و گزنده و ماشینی به شما می‌گوید تمام خطوط اشغال است و امکان برقراری ارتباط نیست.

باز هم بیرون را نگاه می‌کنی و لرزه خفیف نور را توی هوا حس می‌کنی. کنار قرنیز پنجره بیرون از خانه، ذرات خاکستر روی شیشه نشسته. کی‌وی‌تی ایکس. اشغال. کوریر. اشغال. دلت شور می‌زند به بیرون از ایالت زنگ می‌زنی، به پدر زنت، زنت کجاست، باید تا حالا نامه به دستش رسیده باشد، نه؟ پدر زنت استاد زمین‌شناسی است و توی دانشکده‌های معتبر درس می‌دهد. تلفن زنگ می‌خورد. یک‌بار، دوبار، سه‌بار. تلق. «نیروگاه فیزیک بفرمایید.»

دکتر ابند ساکس، زیر لب می‌گویی، با دکتر ابند ساکس کار داری.

«اینجا نیروگاه است، می‌فهمی. نمی‌توانیم به جایی وصل کنیم.»

داد می‌زنی: «چه خبر شده. سر جَو چه بلایی آمده…» او نمی‌داند. آنها توی زیرزمینی بدون روزنه هستند. همه چیز عادی و عالی است. وقت ناهار است و آنها قرعه‌کشی هفتگی فوتبال را داشتند.

حالا بیرون برف می‌بارد. برف راه ماشین‌رو دم در و کوچه و پرچین و گاراژ را می‌پوشاند. می‌بینی که قیچی برقی‌ات کنار پرچین به چشم می‌خورد. بار دیگر با سرعت شماره پدر زنت را می‌گیری. تلق صدایی می‌آید.

پیام ضبط شده می‌گوید که همه‌ٔ اپراتورها مشغول هستند و به محض این‌که خطی آزاد شود خبرتان می‌کنند. نوار تمام می‌شود و بعد صدای موسیقی. صدای آهنگ ارکستر بزرگ که ویولن می‌نوازد و «شبِ روزی سخت» را پخش می‌کند. جایی که باید قطع شود سوزن گیر می‌کند و مرتب یک تکه را تکرار می‌کند.

باز هم از پنجره بیرون را نگاه می‌کنی. خانه می‌لرزد. می‌بینی که روشن، روشن و روشن‌تر می‌شود.

طرح از سید محسن امامیان

* Grace Period by Will Baker


 

کُنج‌لب‌

میلدرد و جسی را انتخاب کرده بودند تا قبل از آوردن جنازه مری آن را ببینند. میلدرد را به علت اینکه از همه بزرگتر بود انتخاب کردند و جسی هم چون از راه خیلی دوری آمده بود. بقیه بچه‌ها هم قرار شده بود تابوت را بیاورند و لباس‌هایی که به تن خواهرشان می‌کنند انتخاب کنند.

مأمور کفن و دفن که همکلاس دوره‌ٔ دبیرستان آنها بود به آرامی به داخل تالار هدایت‌شان کرد. در تابوت را که بلند می‌کرد گفت: «گمانم خوشتان بیاید!» پا پس گذاشت.

جسی دلش به حال او سوخت، مثل آن وقت‌ها که توی مدرسه سر به سرش می‌گذاشتند بود، حس ترحم به او دست می‌داد. شب قبل از آن با خواهرهایش کلی او را چزاندند.

میلدرد گفت: «تام کارت خیلی خوب است. خیلی قشنگ شده. جسی تو چه فکر می‌کنی؟»

جسی گریه می‌کرد و زیر فشار دیدن جنازهٔ مری به هق‌هق افتاد و صدای میلدرد و تام را می‌شنید که درباره مری و جنازه‌ٔ او چنان حرف می‌زنند که انگار بادکنک جشن روز استقلال است و می‌خواهند آن را هوا کنند.

میلدرد جسی را بغل کرد و دلداری‌اش داد: «جسی! جسی! عزیزم یادمان رفته بود که تو سال آخر عمر مری را اینجا نبودی. اگر اینجا بودی می‌فهمیدی چه می‌کشید! هیچ‌کدام از ما نمی‌خواستیم مری بمیرد اما دلمان هم نمی‌خواست درد بکشد.»

جسی رو به تام کرد و هق‌هق کنان گفت: «حالا لازم بود آن لبخند خنک را بگذاری؟ لازم نکرده آن لبخند را داشته باشد.»

صورت تام در هم رفت و پرسید: «دوست نداری ؟» چشمهایش توی صورت میلدرد دنبال تأیید می‌گشت.

میلدرد گفت: «جسی دوست ندارد. خوب گمانم عوض کنی بهتر باشد.»

جسی گفت: «عوض کنی یعنی چه؟ مگر می‌شود ؟»

تام دست دراز کرد و با انگشت کوچک دست راست خود یک گوشهٔ لب مری را پایین کشید. لب زیر دست او مثل گل رس نرم واداد. تام دوباره دست دراز کرد و کنج دیگر را پایین کشید. عقب رفت و پرسید: چطور است؟ بهتر شد؟»

میلدرد به جسی نگاه کرد. تام انگشت کوچک خود را جلوی صورت او گرفت و گفت: «جسی ما با این دهان هر کاری دلت بخواهد می‌کنیم. تو فقط بگو چه شکلی می‌خواهی.»

جسی نتوانست خودش را نگه دارد. فرار کرد و از پارکینگ سر خیابان رد شد و به زمین بازی دبیرستان رفت.

میلدرد او را آنجا پیدا کرد که روی علف زانوها را بغل کرده بود. کنارش نشست و دلجویانه گفت: «بس کن بچه! فکر نمی‌کنی که باید عاقلانه‌تر رفتار کنی. بچه که نیستی!»

جسی سر برگرداند و به میلدرد چشم دوخت دلش می‌خواست به میلدرد بگوید چه فکری در سر دارد. می‌خواست بگوید چقدر مری و میلدرد با هم اخت بودند و همیشه او را ندیده می‌گرفتند. حتی سر مرگ مری هم او را از قلم انداخته بودند.

با خودش گفت: «بچه که نیستم؟» مشکل اصلی همین جا بود. هیچ‌کدام از آنها آنقدر بزرگ نشده بودند که مردنشان قابل هضم باشد.

میلدرد لبخندزنان سرش را به سمت او برگرداند. انگار می‌خواست بگوید حالت سرجایش است؟ حاضری برویم.

جسی لبخندی زد. میلدرد سرش را تکان داد با هر حرکت لبخنداش کش می‌آمد. بعد انگشت کوچک خود را دراز کرد و منتظر ماند.

جسی خندید و به آرامی تابی به خود داد و آنقدر خندید که اشکش به پهنای صورتش ریخت. سر خم کرد و میلدرد با انگشت کنج لب جسی را پایین کشید. جسی هم با انگشت کنج لب میلدرد را پایین آورد. بالا، پایین، بالا، پایین بعد خنده‌کنان روی چمن غلت زدند تا آنکه بلند شدند بروند و به تام بگویند که مری صورتش عیبی ندارد.

* Sheila Barry


 

سخنرانی شهردار شهر خواهرخوانده در اتاق بازرگانی کلامات فالز اورگون در دسامبر ۱۹۷۶

مایکل مارتون«بعد از حمله به توکیو بود. به ما بچه‌ها گفتند که تکه پارچه جمع کنیم. هر چیزی گیرمان بیاید. بیرون شهر را زیر و رو کردیم، مترسک‌ها را لخت کردیم. اوبی خواهرم را به یاد دارم. شال‌کمر ابریشم قرمزی با خورشیدهای مثل توپ بود. این تکه‌ها را زن‌ها در استانداری وصله می‌کردند. درزها را موم‌اندود می‌کردند تا ضد باران شود. در عوض گاز و هوا را نگه می‌داشت و کهنه پارچه‌ها باد می‌کرد و بالن می‌شد؛ مثل گل‌های داوودی پرپر. سربازها که بمب‌ها را مثل به بالن‌ها می‌بستند بالن‌ها بالا پایین می‌رفتند. بعد در باد موافق اوج می‌گرفتند، یکی دو تا نبود، مثل سیاره، به طرف آفتابی که در شرق بر می‌آمد، رو به آمریکا می‌رفت…»

پیش از اینکه به اینجا برسد، ترجمه را متوقف کردم. گذاشتم حرف‌هایش بپرد. ضیافت ناهار بود. به میز چشم دوختم. دستمال سفره‌های سفید آراسته مثل قله‌های کوه بود که سر به ابر می‌سایید. ما آن بالا روی صحنه بودیم. من یون‌سِی هستم، نسل چهارم ژاپنی‌های مهاجر آمریکا. ژاپنی‌ها چهار را نحس می‌دانند. پیرمرد شهردار می‌خواست بگوید که جهان با ریسمان‌هایی که نمی‌بینیم به هم گره خورده و باد پلی بود بین مردم. روز گرمی بود. به این بازرگانان توضیح دادم که سال‌ها پیش بچه‌ها بالن‌های رنگی شفاف هوا می‌کردند؛ بالن‌هایی که سال‌ها و سال‌ها پیش ناپدید شد. همه‌شان سر بلند کرده بودند و انگار می‌خواستند اولین نشانه‌های بازگشت بالن‌ها را به زمین ببینند و راهی برای شادمانی بیابند.

مایکل مارتون استاد ادبیات خلاقه دانشگاه سیراکیوز است و داستان‌های فراوانی منتشر کرده. این داستان در سال ۱۹۸۶ به عنوان داستان برگزیده و برنده انتخاب شد. و در مجموعه میکرو فیکشن از انتشارات نورتون منتشر شده. داستان را به علاوهٔ داستان‌های دیگر نویسنده می‌توانید در سایت ایشان بخوانید. داستان حاضر دهمین داستان این نویسنده است که به همین قلم ترجمه شده. شب ظرف را هم می‌توانید در مجموعهٔ بهترین بچه عالم بخوانید. البته اگر گیرتان آمد.

متن اصلی

Michael Martone, The Mayor of the Sister City Speaks to the Chamber of Commerce in Klamath Falls, Oregon, on a Night in December in 1976, Micro Fiction. An Anthology of Really Short Stories, Edited and Introduced by: Jerome Stern, WW Norton and Company, New York, 1996


 

ترس تو بی‌مورد نیست

توضیح: «ریک دو مارینیس» متولد ۱۹۳۷ است. هفت رمان دارد و نخستین بار با داستان‌های «نفوذی» و «پیروزی در دنیای آزاد» و «دسپرادو» به همین قلم به فارسی ترجمه شد. داستان حاضر در زمرهٔ داستان‌ریزه یا ریزداستان که معادلی برای مایکرو فیکشن است طبقه‌بندی می‌شود.

❋ ❋ ❋

توی این هواپیما بمب هست. هیچ مدرکی ندارم اما می‌دانم. ترس نفسم را بند می‌آورد. صدای کوبش قلبم به گوش می‌رسد، شک ندارم. مثل تایمر تخم‌مرغ‌پز. به‌آرامی از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم تا بقیه را به وحشت نیندازم. توی دست‌شویی به صورتم آب سرد می‌پاشم. بمب توی بخش بار هواپیماست. به کلینیک سیتی نزدیک می‌شویم. هواپیما به زمین نزدیک می‌شود. بمب هر چند مسلح است، منفجر نمی‌شود.

توی بیمارستان کلینیک‌سیتی مجبورم با یک بیمار قلبی هم‌اتاق شوم.
می‌پرسد: «برای چی آمده‌ای؟»
می‌گویم: «تومور مغزی.»
یکهو جانی می‌گیرد و می‌گوید: «وضعت چطور است؟»
زن گنده و بلغمی‌مزاج او روزی دوبار به ملاقات او می‌آید. زیر لبی حرف می‌زنند.

شرم‌زده می‌پرسد: «ته خطی؟»
انگار می‌خواهد وضع هوای دس موینس را بپرسد.
می‌گویم:«نمی‌دانم،خبر ندارم.»
شوهرش سقلمه‌ای به زنش می‌زند و می‌گوید:«تومور مغزی.»
نگاه‌های محبت‌آمیزی به هم می‌اندازند. می‌دانم چه فکری می‌کنند.
معلوم است که قلب مرا می‌خواهند.
می‌گویم :«ماکرو آدنوما، خوش‌خیم.»
به هم چشمک می‌زنند.
مرا دلداری می‌دهد.

بعد از عمل به طرف خانه پرواز می‌کنم. ضعف دارم اما به تهدید‌ها حساسم.
علاقه‌ات را می‌ستایم. به نگاه خیرهٔ ترسانت احترام می‌گذارم. ترست بی‌مورد نیست. متأسفم. اینجا توی اتاقم می‌نشینم و تصمیم می‌گیرم که به تو چه بگویم. بله جای امیدواری نیست. اما خوب بعضی از فیوزها خراب است، بعضی تومورها خوش‌خیم است. بعضی بیماران قلبی خود به خود خوب می‌شوند. وقت داری که زندگی‌ات را تغییر بدهی.


 

آشپزخانه

آئورلی شی‌هانمیز چسبناک است. تخته گوشت، بوچرز بلاک، مفهوم تازه‌ای برای دوران. هر چند ماه یک‌بار باید روغنکاری کنی که تازه بماند. یک چیزی ماسیده روی آن، یک لایه‌ای که ور نمی‌آید و کنده نمی‌شود. اگر مدتی آرنجت را روی آن بچسبانی، موقعی که می‌خواهی بکنی، صدایی نرم می‌دهد.

ساعت از بالای در خیره نگاه می‌کند. تیک صدا می‌دهد. یخچال صدای نرمی دارد. مادر یخچال را پر می‌کند و دختر آن را خالی می‌کند، اساساً. دختر وارد آشپزخانه می‌شود، نُه بار از ده باری که به آشپزخانه می‌رود در یخچال را باز می‌کند، نگاهی می‌اندازد، بلکه چیزی بردارد، در را می‌بندد و رو برمی‌گرداند. انگار می‌خواهد تخم‌مرغ‌ها را وارسی کند که گذاشته‌اند جوجه شود. حتماً که نباید گرسنه باشد.

بیرون پنجره، جلو سینک دستشویی، باغچه و بخشی از حیاط به چشم می‌آید. گاهی سگ را می‌بینی که توی چمن‌ها غلت می‌زند. یا یکی از گربه‌های خانگی که روی ریل‌هایی راه می‌رود که کرت توت‌فرنگی‌ها را از سبزی‌ها و خیارها جدا می‌کند یا نشسته و سرش را خم کرده و منتظر است روی چیزی بجهد.

آشپزخانه یک‌پارچه نارنجی است. کف آجری نارنجی و پیش‌خوان نارنجی روشنِ روشن از جنس لینولئوم. همه‌ی اعضای خانواده از نقشه‌ی کابینت‌ها خبر داشتند، می‌دانند مویزها کجاست، یا قاشق چای‌خوری‌، پودینگ یا کبریت را کجا گذاشته‌اند.

حتی وقتی دختر که به همه‌چیز این دنیا علاقه‌ی وافری دارد نمی‌تواند از بوی پلو مادرش، بروکلی، راتاتویی یا پستو مادرش بگذرد، که با هیچ غذا و طعم و بویی عوض نمی‌کند. همین حالا چیزی روی اجاق قل می‌زند و دختر سر میز نشسته، آرنج‌ها به میز چسبیده و بی‌هدف به ساعت چشم دوخته و درباره‌ی پسری که دوست دارد، با مادرش حرف می‌زند. اسمش دن است. دختر پانزده سال دارد و مادرش سی و هفت ساله است. مادرش به قصه‌های عاشقانه علاقه دارد.

حس شیرین دلپذیر از کف رفته‌ای است و می‌دانی که خیلی وقت داری. به علاوه، لذت خودش دو برابر است که از دن می‌گوید، و آن را برای یکی دیگر که مادرش باشد تعریف می‌کند و واقعی‌تر می‌شود… درست مثل تیک‌تاک ساعت.

حالا هیچ اثری از دن نیست اما آشپزخانه صحبت را به یاد دارد، رنگ نارنجی، ورور قوی و منظم صدای جرینگ کاسه‌ی فلزی و صدای شیر آب و چاپ‌چاپ‌چاپ گوجه‌فرنگی که برای شام خرد می‌کنند.

* Kitchen by Aurelie Sheehan