ترجمهای برای محمد چرمشیر نمایشنامهنویس نازنین
که داستانهایم را با علاقه میخواند و همیشه
مدادی در دست داشت با پیشنهادهایی سازنده که ساخت.
اشاره: وودی آلن نیازی به معرفی ندارد. من البته به داستانهایش بیشتر از فیلمهای او علاقه دارم. این داستان که ظاهراً مبنای همین فیلم تازهاش نیمه شب پاریس شده اوایل دههٔ شصت یا اوایل هفتاد قرار بود در مجلهٔ کیهان فرهنگی منتشر شود و بعدها به مجله همشهری. چندوقت پیش لای کاغذهای قدیمی یک نسخهٔ فتوکپی آن را پیدا کردم از آن فتوکپیهای تر که بعد مدتی رنگشان میپرید. به متن داستان دست نزدم فقط رسمالخط آن را تغییر دادم. اصل داستان را هم نداشتم. احتمالاً مثل نسخهٔ سوپرفیکشن به دوستی دادهام . او هم به مصداق کسی که کتاب قرض میدهد و الیآخر…. یا یادش رفته بدهد یا آنقدر توی کتابخانهاش مانده که خیال میکند مال خودش است. بدینوسیله خواهش میکنم اگر این داستان و مقدمهاش را دید برایم پس بیاورد.
—
بار اولی که به شیگاگو آمدم دههٔ بیست بود، برای تماشای مسابقهٔ مشتزنی. ارنست همینگوی همراه من بود و دوتایی در اردوی باشگاه جک دمپسی میماندیم. همینگوی تازه دو داستان کوتاه دربارهٔ مشتزنی نوشته بود و من و گرترود استاین هر دو از آن خوشمان میآمد، اما فکر میکردیم هنوز خیلی جای کار دارد. من سر رمان بعدی همینگوی سربهسر او گذاشتم، کلی خندیدیم و و شوخی کردیم، بعد هم دستکش بوکس دست کردیم و زد بینی مرا شکست. ادامه…