فیروزه

 
 

نوشتن از تجربه دیگران

رزی داستگیر و مهدی شریفی

زمانی برای نوشته‌هایم الهام می‌گیرم که دارم با دوستانم درباره مسایلی مانند روابط خانوادگی چت می‌کنم. در این میان، بیش از همه، از گفت‌وگو با دو دوست فیلم‌سازم، کیم لانگینوتو و کلیو بارنارد لذت برده‌ام. گاهی چت‌هایی با هم داشته‌ایم که مانند رودخانه‌های پر پیچ و خم با انشعاب‌های فراوان، طولانی بوده است.

خودم را ناگزیر می‌دانم تا به قصه‌های عجیب و ترسناکی که در دل خانواده‌ها نهفته است بپردازم و همیشه در گفت‌وگوهایی که با هم داشته‌ایم، به این موضوع اشاره کرده‌ام. ادامه…


 

داروغهٔ زمان

«وقتی برامون باقی نمونده که فکرکنیم چطور این اتفاق افتاده… حالا ثروتمندها می‌تونن تا ابد زندگی کنن و فقیرترها… فقط دلشون می‌خواد وقتی از خواب بیدار می‌شن یه روز دیگه وقت داشته باشن».

وقتی که دیگر «پول» کالای رایج نباشد؛ وقتی‌که انسان‌ها بفهمند حیاتی‌ترین و ارزشمند‌ترین کالای مادی‌شان در این دنیا چیزی نیست جز «زمان» و هنگامی که «ثانیه‌ها» بشوند وسیله‌ای برای مبادله‌ها و معامله‌ها،‌ زندگی انسانی چهره‌ای متفاوت پیدا می‌کند. اسکناس‌ها و سکه‌ها کنار گذاشته می‌شوند و باید زمان‌ها صرف کار و فعالیتی شود که در مقابلش زمان بیشتری برای زنده بودن به دست بیاید. و چیزی برای آدم‌ها ارزش پیدا می‌کند که زندگی‌شان نه به اعتبار که واقعاً به ‌آن وابسته‌ است. ادامه…


 

هویت داستان و داستان هویت

نگاهی به مجموعه داستان «من ژانت نیستم» نوشتهٔ «محمد طلوعی»

ساده‌انگاری است اگر داستان خلاصه ‌شود در چند عنصر پیش‌ِ پا افتاده و خیال خامی ا‌ست که با داشتن طرحی از یک قصه و درگیرکردن چند شخصیت به داستان‌نویسی فکر کرد. این تصور درست مثل آن است که خرواری از چرخ‌دنده و پیچ و‌مهره و آهن‌پاره‌ را با ماشین صفر پدرمان یکی بدانیم.

داستان را نگاه داستان‌نویس به دنیای پیرامونش می‌سازد و پیش از این‌، جوشش خیالی که از دل تاریخ و مردمان گرداگرد او شکل گرفته، موجبات خلق داستان را فراهم می‌آورد.

حال و در این روزها که داستان‌‌های کوتاه شرح حال بلندی شده‌اند بر شخصیت‌هایی توخالی و تلاش نویسنده‌ها صرف نگارش از سایه‌های الینه‌‌شده‌‌ای می‌شود که در این جامعه شناسنامه‌ای ندارند، «من ژانت نیستم» غنیمت بزرگی به حساب می‌آید. «محمدطلوعی» درست در روزهایی که قفسه‌های‌ داستان کوتاه پر شده از کاراکترهای سردرگمی که حتی فکرشان هویت ندارد، ثابت می‌کند که بی‌هویتی و درماندگی جوان این نسل را هم می‌توان با هویت جامعهٔ خود به داستان و ادبیات کشاند. ادامه…


 

بیابانی با بوی مرگ

نگاهی به رمان «پنجاه درجه بالای صفر» نوشته‌ی علی چنگیزی

«هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد بعد از ریخته‌شدن قطعه‌های یک دومینو با شکلی بی‌سر و ته مواجه شود.» این را دومینوبازها خوب می‌دانند و برای همین قطعه‌های دومینو را جوری کنار هم می‌چینند که هم خوب به هم چفت شده و هم خوب روی زمین پهن‌شوند.

فصل‌های رمانی که نه به‌صورت تک‌خطی، بلکه با شکست زمان و تعدد زاویه‌ی دید روایت می‌شود، به مثابه‌ی قطعه‌های دومینو هستند. پس نویسنده‌ای هم‌چون علی چنگیزی با نوشتن رمانی هم‌چون «پنجاه درجه‌ بالای صفر» نباید اهتمامش به چینش قطعه‌‌های رمان از یک دومینوباز کم‌تر باشد. چرا که هیچ مخاطبی دلش نمی‌خوهد بعد از تمام شدن فصل‌ها با شکلی بی‌سروته مواجه شود و با سختی به‌دنبال بهانه‌ای باشد که وجود بعضی فصل‌های زائد را توجیه کند. ادامه…


 

اردک‌های چاق و مدادهای عاشق

نگاهی به مجموعه داستان «کلاغ» نوشتهٔ «فرشته نوبخت»

بسیاری از دردها -مثل دردهای جسمی- بی‌هیچ زحمتی دیده می‌شوند و دردکشیده‌ها را بی‌نیاز می‌کنند از واگویه‌کردن و شرح درد‌. اما دردهای دیگری هم هستند که در نقطه‌ای مبهم از روح و جان آدم‌ها خانه می‌کنند و به زندگی‌شان گره می‌‌خورند. بی‌آنکه اثری از خود به جای بگذارند و بی‌آنکه بشود به خیال نشان‌ دادن محدوده و مکان‌شان روی نقطه‌ای دست گذاشت. «دیده نشدن»، «تنها بودن» و «فهمیده‌ نشدن» نمونه‌هایی‌ از درد‌های بی‌نشان‌اند. که باید مثل یک «کلاغ» بدخبر تمام زندگی چنین انسان دردمندی را – شاید – در قالب یک داستان به تصویر کشید تا بشود ردی از درد را در هزارتوی زندگی‌اش پیدا کرد. ادامه…


 

افطاری بی‌‌رمضان

احتمالاً پسرعموی پیر پدری‌ام هشتاد و نه سال پیش توی یک ماه رمضان به‌دنیا آمده که اسمش شده «رمضان» و ما صدایش می‌زنیم «عمو رمضان».

جوان‌تر که بوده کسی حریف زبانش نمی‌شد. حالا هم. سه سالی از تاریخ وصیت‌نامه نوشتنش گذشته. حتا نوه، نتیجه‌های کوچکش هم می‌دانند چیزی نمانده تا آخرین نفس‌هایش. رمضانِ دو سال پیش کمر «عمو» خم شد. رمضان قبل عصا به دست شد و امسال زمین‌گیر. ادامه…


 

داستان را شخصیت‌ها می‌سازند، نه ایده‌ها

نگاهی به مجموعه‌داستان «زیرخاکی» نوشتهٔ «مجید قیصری»

زیرخاکی -تازه‌ترین مجموعه‌ داستان مجیدقیصری، منتشر شده توسط نشر افق- را به یک دلیل باید خواند، اما به چند دلیل نباید از آن انتظار مواجهه با یک اثر موفق را داشت.

استفادهٔ متفاوت قیصری از ظرفیت داستانی جنگ و خلق موقعیت‌هایی تازه از آن (به استثنای داستان‌کوتاه «زیرخاکی» که یادآور قصهٔ فیلم «روز سوم» (نوشته‌ی مهدی سجاده‌چی) است) مهم‌ترین ویژگی مثبت این اثر‌ به حساب می‌آید. او در این مجموعه یک‌بار ما را به خانهٔ زنی می‌برد که از جراحت جنگی شوهرش کلافه است (داستان پاپوش) و باری تقابل یک خائنِ اردوگاهِ اسرا با رزمندگان را پس از جنگ نشان‌مان می‌دهد (جیرجیرک). قصهٔ چند رزمنده را روایت می‌کند که در حین دفاع از شهر بی‌اجازه پا گذاشته‌اند به خانهٔ متروکهٔ پیرمردی و آلبوم عکس‌ دخترانش را ورق زده‌اند (ایستگاه هفت)، یا حکایت پای جدا شدهٔ دختری که در موشک‌باران مدرسه‌ای مانده روی درختی و مادر دختر را ‌به جنون رسانده (درخت کلاغ). همه این ایده‌ها نشان از آن دارند که در هشت داستان این مجموعه قرار نیست مخاطب سوژه‌های دست‌مالی شدهٔ آثار قبلیِ دفاع مقدس را از پیش رو بگذراند. بلکه می‌تواند به راحتی به این باور برسد که قیصری در هر داستان او را به فضایی متفاوت خواهد برد یا با اتفاقی غیرقابل پیش‌بینی مواجه خواهدکرد و به دور از هرگونه قضاوتِ آزاردهنده به نقطهٔ آخر خواهد رساند. ادامه…


 

دو رکعت بهاره

قطعهٔ پنجاه و هشت، ردیف چهارده شد خانهٔ دائمی بهاره. زنم. قبل از جلسه‌ٔ اداره‌کل به حیدری زنگ زدم توی بهشت زهرا قبر پیدا کند. بعد از جلسه زنگ زد که آماده است. همان‌وقتی که از پله‌های اداره‌کل می‌آمدم پایین. گوشی را با صورت روی کتفم نگه داشتم و با عجله نوشتم. به شمارهٔ قبر نرسیده روان‌نویس سر خورد از دستم. سه تا پله پایین‌تر از من ایستاد. خم نشدم برش دارم. آدم بیکار که بخواهد روان‌نویس برداشتن من را از روی زمین نگاه کند زیاد بود آنجا.

روان‌نویس هدیهٔ همان اداره بود. به پاس دو سال مدیریت بی‌اشکالم در منطقهٔ چهار. حیدری گفته بود هفتاد هشتاد تومانی می‌ارزد. ماند روی پله‌های همان اداره. گفتم گور پدرشان.

تا عصر جنازهٔ بهاره را با شش تا امضا از بیمارستان تحویل ‌گرفتم. یکی برای سردخانه دوتا برای بخش مالی بیمارستان. سه تا برای اتاق عمل و مراقبت‌های ویژه و کوفت و زهرمار. از همان کاغذسیاه کردن‌های ادارهٔ خودمان. با این فرق که در ازای امضا گرفتن به جای اعتبار و امتیاز جنازه تحویلت می‌دهند.

بهاره وقت ‌رفتن به اتاق عمل خندید. من ساکت بودم. دکترش گفته بود احتمال زنده بیرون آمدنش پنجاه درصد است. من نخواستم عمل شود. بهاره خواست. گفت این‌طور زنده بودن عذاب است برایش. اگر این ‌را نمی‌گفت من هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم نُه ماه درحال عذاب کشیدن بوده. شوهر بی‌فکری نبودم. او عوارض تومور مغزی‌اش را مخفی کرده بود. روی تخت مراقبت‌های ویژه خوابیده بود که گفت فقط دو تا خواهش از من دارد و اولی‌اش رضایت دادنم برای عمل است. اولین خواسته‌اش بود توی چهارده سال باهم بودنمان.

پرسیدم «چرا زودتر نگفتی مریضی؟». لب‌هایش جمع‌تر شد و دومین خواسته‌اش را گفت. این‌که شب اول قبر بالای سرش نماز بخوانم. پنجاه درصد امیدم به ماندنش شد صفر. مطمئن شدم زنده نمی‌ماند. آن‌ لحظه دقیقا داشتم به گوشهٔ چشمش نگاه می‌کردم که خیس بود. هیچ‌وقت نشد دستم را ببرم گوشهٔ چشمش و خیسی‌ها را لمس کنم. یک چیزی دستم را نگه می‌داشت همیشه. نگفتم دلم تنگ می‌شود برای نگاه‌ و گوشهٔ چشم خیسش. با این‌که می‌دانستم خیلی زودتر از چیزی که فکرش را بکنم تنگ می‌شود. عادت کرده بود به حرف‌‌ نزدن‌هایم. به جمله‌های کوتاه و بی‌اضافاتم. بعضی وقت‌ها به شوخی صدایم می‌زد: «آدم‌آهنی». بدون هیچ تفاوتی توی چهره‌‌ام نگاهش می‌کردم تا جوری قربان صدقهٔ نگاهم برود که یادم برود چقدر برایش «آدم‌آهنی» هستم. فقط یک‌بار ازکوتاهی‌ جمله‌هایم با او حرف زدم. نه از چرا کوتاه بودنشان. گفتم معلم‌های دبستان همیشه‌ آرزو به دلشان می‌مانْد بیشتر از پنج خط انشا بنویسم.

اول به حیدری و بعد به مادرم زنگ زدم تا همه را خبر کنند برای خاک‌سپاری. بهاره قبل از عمل با فامیل‌های نزدیک و آشناهای قدیمی‌اش تلفنی حرف زده بود. به حساب خودش برای حلالیت طلبی. گفتم این‌کار له کردن شخصیت است. گفتم آدم نباید خودش را بی‌دلیل پیش دیگران کوچک کند. گفت «ایدهٔ قشنگی‌ست به شرطی‌ که هیچ چیزِ بزرگ‌تر از خودت را به رسمیت نشناسی»

حرفش را به خودم گرفتم. که انگار هیچ موجودی را بزرگ‌تر از خودم قبول ندارم. گفتم «لابد خدا را به رسمیت می‌شناسم که توی این مملکت مدیر شده‌ام. نه؟»

منتظر جوابش به «نه؟» گفتنم نبودم اما گوش‌هایم یا شاید‌ چیزی توی دلم دوست داشت بهاره کافر نبودنم را تایید کند. ساکت ماند. خندید و گوشیِ تلفن به دست شمارهٔ بعدی را گرفت برای حلالیت‌ طلبیدن.

مادر بهاره بیشتر از همه گریه کرد. کنار من حیدری ایستاده بود و کنار حیدری چند نفری از معاون‌ها و کارمند‌ها. از وقتی که جراح کم آوردنش پیش تومور بهاره را اعلام کرد و تسلیت گفت تا آن موقع فقط یک‌بار همراه با سوزش چشم‌ها، نفس‌کشیدن سخت شد برایم. نمی‌دانم به گوشهٔ چشم‌ بهاره فکر کرده بودم یا به نگاهش. یا شاید به حجمی خیالی از او که پشت به من نشسته بود روی برآمدگی خاکی قبرش. عینک مشکی را گذاشتم روی چشم‌هام که اگر اشکی آمد دیده نشود. اشکی نیامد. دستی از پشت نشست روی کتفم. صدای پدر بود که «بلند گریه کردن حالت را خوب می‌کند». جواب دادم «حالم خوب است». حالم خوب نبود. گریهٔ بلندی هم نبود برای خوب شدنش.

پسری که زرد پوشیده‌ بود داشت زمین را چاله می‌کرد با ناخن‌هایش. تنم مور مور شد. اگر صاحب عزا نبودم و صد جفت چشم زاغ سیاهم را چوب نمی‌زد گوشش را می‌پیچاندم که برود پی کارش. هشت‌سالم که بود لیوان گلی مادربزرگ را کوبیدم به دیوار تا با دیدنش فکر نکنم کسی گودی تویش را با ناخن تراشیده. تا مور‌مور نشود تنم. بهاره وقتی خاطرهٔ هشت سالگی‌ام‌ را از زبان مادربزرگ شنید ناخن‌هایش را کوتاه کرد تا وقت خواب کشیده نشود به گچ دیوار و تن فلزی تخت.

پیرمرد توی گودی قبر فرقی با جوانی‌های فیدل‌کاسترو نداشت. داد زد: «یکی از محرم‌ها». بدم نمی‌آمد آخرین‌‌بار صورت بهاره را ببینم. یا شاید گوشهٔ چشم‌هایش را لمس کنم. چشم‌ بیکار که بخواهد مصبیت‌زدگی‌ام را تماشا کند زیاد بود. نرفتم. تن بهاره با دست‌های برادرش رفت توی قبر. بهارهٔ پیچیده شده توی پارچهٔ سفید آشنا بود برایم. عادت داشت چادر نمازش را پیچ و تاب بدهد دور گردنش.

هر بار که پای تلویزیون یا امضاهای جامانده از صبح بودم و سفیدی پر چادرش رد می‌شد از روی روان‌نویس یا دستم، خودم را مشغول‌تر می‌کردم به کار. که بحثی از نماز خواندن و نخواندن نشود. که من نگویم نماز یک عادت است و او از فرق انتخاب آگاهانه با عادت حرف نزند. که بعد مجبور نشوم مخلوطی از حرف‌های فروید و خودم را به خوردش بدهم. اینکه در بهترین حالتِ آگاهی باز ناخودآگاه اثرش را می‌گذارد و انتخاب بی‌معنی می‌شود. بعد از اولین و آخرین گفت‌و‌گویمان دربارهٔ نماز و انتخاب، بعد از حرف فروید، چشم‌هایش ریز ‌شد و با شیطنت گفت «پس می‌شه بگی من توی ناخودآگاه جنابعالی چه‌کار می‌کردم که انتخاب شدم به همسری‌ات؟» آخر حرفش صدایم زد «آقای بی‌انتخاب» و خندید.

یک حساب ساده بود که انتخاب کردن کسی به همسری یعنی تعلق خاطر داشتن. تعلق خاطر داشتن یعنی محتاج بودن به کسی غیر از خود و این برایم مثل فرو کردن سوزن توی عصب یک دندان کرم خورده بود. از روی درماندگی گفتم «تو انتخاب مادرم بودی نه من». او هم فهمید‌ جوابم از روی بی‌جوابی‌ست. صحبت مسخره را با لحن مسخره‌تری‌ تمام کرد و خدا را شکر کرد که فروید و مادر من با هم روبرو نشده‌اند و فاتحهٔ مکتب روان‌کاوی خوانده نشده!

نمی‌شد به بهاره امتیاز داد. برای همین هیچ‌وقت نگفتم ناخن‌های او تنها ناخن‌هایی هستند که تنم را مور مور نمی‌کند. امتیاز ندادن بعضی‌وقت‌ها یک قانون است. مثلاً برای ارباب رجوع‌هایی که اگر یک امتیاز بگیرند دوتا طبلکار می‌شوند و سوار امتیازدهنده می‌شوند و می‌شوند موریانهٔ اعصاب.

تاریکی که همه را فرستاد خانه‌‌، هیچ‌کس نبود امتیاز دادنم را ببیند. حتی بهاره. که خواستم خواستهٔ دومش را عملی کنم و کنارقبرش نماز بخوانم.

خاک روی قبر خیس بود. دلیلش این نبود که تن بهاره جوانه بزند و سر از خاک در بیاورد. دلم ‌می‌خواست این فکر مسخره یک قانون علمی غیرمسخره باشد. نبود. فقط یک قانون برای مرده‌ها هست. مرده‌ها مرده‌اند. رو به قبله‌ای که فیدل‌کاستروی جوان نشان داده بود ایستادم. الله اکبری را که باید اول همهٔ نمازها گفت، گفتم و بی‌صدا زل زدم به روبه‌رو. فکر کردم اسم این نماز چیست که دارم توی این گرگ و میش می‌خوانم. بلند توی دلم گفتم «دو رکعت نماز بهاره».

پسر زردپوش زمین‌‌سوراخ کن ایستاد روبرویم. همه رفته‌بودند پی کارشان جز او. حمد را تمام کردم. با آستین‌های بالازده و ناخن‌هایی که احتمالاً زیرشان پر بود از گل و خاک داشت نگاهم می‌کرد. با جن اشتباهم گرفته بود انگار. سه تا آیهٔ سورهٔ اخلاص برایم شد مثل سه پلهٔ آخر سکوی شیرجه. با پدر و عمویم زیاد می‌رفتیم استخر. عمو دستم را می‌گرفت و می‌رفتیم پیش آدم‌هایی که می‌خواستند شیرجه بروند توی عمق شش متری. به سه پلهٔ آخر که می‌رسیدیم پشیمان می‌شدم. نمی‌گذاشت برگردم. می‌گفت این پله‌ها یک طرفه‌اند. فقط برای بالا رفتن ساخته‌شده‌اند. می‌گفت خفه شدن توی آب و مردن شرف دارد به اینکه بخواهی جلوی این همه چشم راه آمده را برگردی. خودش اول می‌پرید توی آب و من خیره به ارتفاع این پا و آن پا می‌شدم. پشتم را هیچ‌وقت نگاه نکردم تا کسی ترسم را نبیند. چشم‌هام را می‌بستم و می‌پریدم. چشم‌هام را بستم و رفتم رکوع. تنم مور مور شد. انگار مجسمه‌ای باشم و پسر زرد با چشم‌هایش ناخنک بزند به تن سنگی زمختم. دوباره که ایستادم نبود. من بودم و بهاره‌ زیر یک خروار خاک.

وقتی فهمیدیم چمدان‌ سوغاتی‌های سفر کیش‌ جامانده، بهاره گفت برگردیم. گفتم محال است برگردم به خاطر یک مشت چیز مزخرف. گفت «می‌دانی همان مزخرف‌ها چقدر دیگران را خوشحال می‌کند؟». گفتم «بین خودم و غیرخودم ترجیح می‌دهم خودم را دوست داشته باشم» گفت «تو خودت را هم دوست نداری». گذاشتم به حساب کلافگی‌اش از جاماندن سوغاتی‌ها.

پیشانی‌ام که نشست روی خاک، یادم رفت ذکر سجده‌ را. خاک نزدیک چشم‌هام قطره قطره خیس شد. گفتم «دوستت دارم». به بهاره که زیر خاک‌ بود. یا شاید به بزرگ‌ترِ روبه‌روی سجده‌ام که به رسمیت شناخته شده بود.

بهاره زل زده بود به خودش توی شیشهٔ تاکسی فرودگاه. گفت «تا زمانی که نشکسته باشی نمی‌توانی دوست داشتن را تجربه کنی» گوشهٔ چشمش خیس بود آن‌موقع.

با گوشهٔ چشم خیسم پای پسر زرد را کنار صورتم دیدم. گفت «دیروز روان‌نویستان را روی زمین جا گذاشته بودید» و رفت. نتوانستم سرم را بردارم از سجده و ببینم کجا. چسبیده بودم به زمین یا شاید شده بودم شبیه لیوان گلی مادربزرگ توی هشت سالگی‌ام.


 

ماه بی‌دلیل کامل نمی‌شود!

نگاهی به رمان «ماه کامل می‌شود» نوشتهٔ «فریبا وفی»

«من نمی‌گویم ننویس ولی اگر می‌خواهی بنویسی برو سراغ آدم‌هایی که دنیای بزرگ‌تری دارند. دغدغه‌های دیگری غیر از خوردن و خوابیدن دارند. برایشان مهم است توی این دنیا چه می‌گذرد. جهان چگونه می‌چرخد. چه چیزی خرابش می‌کند. مردم عادی دنیایشان همین است که می‌بینی. این که دیگر گفتن ندارد. خودت را تا سطح این‌ها پایین نیاور خانوم. این ابتذال است» (ص ۳۹) …و شاید فریبا وفی به خاطر فرار از چنین ابتذالی، رفته سراغ آدم‌هایی که نه تنها دنیایشان که حرف زدن و دور هم نشستن و حتی دفتر کار و کارکردنشان هم برای مخاطب این سرزمین ناآشنا و بیگانه است. ادامه…


 

بانوی خوب شهر

نگاهی به رمان «شهربانو» نوشتهٔ «محمدحسن‌ شهسواری»

نوشتن قصه یا رمانی که مسائل دینی را درون‌مایهٔ خود بسازد، دست کمی ندارد از پابرهنه راه رفتن بر انبوهی از خرده‌ شیشه‌های شکسته. با این توضیح که کار بسیار دشواری است که نویسندگانی که خارج از اردوگاه موسوم به ادبیات انقلاب زندگی می‌کنند چشم بر نگاه‌ اهل فنِ خارج از این اردوگاهِ نه چندان بزرگ ببندند و بی‌پروا برچسب «قهرمان» را به شخصیت‌هایی بچسباند که دغدغه‌شان زندگی بر مبنای ارزش‌های دینی و هنجارهای نشئت گرفته از آن است. شخصیت‌هایی که معمولاً در پیچیدگی زندگی امروز سردرگم نمی‌شوند، در تعامل با دیگران به پوچی و یأس نمی‌رسند، دنیایشان برای مخاطب تیره و تاریک به نظر نمی‌آید، با همهٔ سختی‌ها و فشارهای هنجاری و اجتماعی باز پای عشق و ارزش‌هایشان می‌ایستند و احساس خوشبختی‌می‌کنند. شخصیت‌هایی مثل «شهربانو» و «حمید» در آخرین اثر داستانی «محمد حسن شهسواری» که عاشق نجابتِ هم شده‌ و گرد و خاک پدیدهٔ جنگ برایشان مقدس می‌شود و اسطوره‌شان «حافظ»‌ی است که «خدا» را معشوق خود می‌داند. ادامه…