در نور آتش سحری است که تو از آن بیخبری. در نور آتش زمان از حرکت میایستد و همه چیز در تعلیق فرو میرود. هرچه در میان شعله لرزان آن بیشتر غوطهور شوی، مسحورتر خواهی شد. هرچه بگویی در میان لایههایی از جنس زمان هستی، پنهان خواهد شد. هر کاری بکنی به دست فراموشی سپرده خواهد شد. در نور آتش تو فراموش میشوی آنچنان که نبودهای و نیستی. آنچنان که میآیی و میشوی. تو در نور آتش دوباره زاده میشوی. نور آتش است که تو را دوباره مادر خواهد کرد؛ الیزابت لاوریر!
حالا دیگر باید، بعد از این هفت سال، آتش دوری از کودکت تو را آنچنان سوخته باشد که در مواجهه با او طاقت از کف بدهی و همه چیز را خراب کنی. اما تو آنچنان تاب میآوری و آن میکنی که باید. آنقدر که من که در این کنج سکوت تنها و تنها نظارهگر تو هستم، شیفتهات میشوم، مجذوب زیباییات میشوم. ادعایی ندارم، اما زیباییات را از درونت دیدهام؛ اگرچه به ظاهر هم زیبا نبودی، زیباترین مادری بودی که در آن لحظهٔ جاوید بر قاب کوچک مقابلم میدیدم. تو شاید مادر نبودی، اما به درستی میخواستی که باشی. دستکم در آن پرداخت نه اصلاً ویژه و نه هرگز کلیشهٔ آقای ویلیام نیکلسونِ نویسنده و کارگردان که بودی؛ در آن لحظهٔ خاص.
الیزابت لاوریر، حالا که دیگر آغوشت برای کودکت به گرمی باز است و همین حالا که به خود میفشاریاش بگذار تا چیزی را برایت بگویم. چیزی از جنس نصیحت شاید؛ که نه، از نوع ملامت انگار. هرگز و دیگر هیچوقت، به خودت خیانت نکن. هفت سال پیش که این کودک معصوم را به بهایی و با بهانهایی که در نظر شاید حتی مقبول بود، روانه کردی، به خود خیانت کردی. تو به چیزی در اندرون خودت خائن شده بودی؛ به چیزی مقدس، به واژهای ملکوتی، به مادریات.
Firelight (۱۹۹۷) Written and Directed by William Nicholson