میتوانستم دست کنم توی جیب کتم، چند اسکناس تا نشده بگذارم کف دست پیرمرد. شاید راست میگفت، شاید واقعا توی این شهر هیچکس را نداشت. برای چندمین بار لباسهایش را میآورم توی ذهنم. آنقدر هم کهنه نبودند. کسی توی وجودم مدام میگوید مگر همه درماندهها یک دست لباس تکهپاره دارند.
جلال به مامان میگوید: آدم برای پیرشدن هم مگر عید میگیرد. درختها سبز میشوند چه سودی برای ما دارد. قبل از اینکه مامان چیزی بگوید خودش جواب میدهد: حالا همین کارها را هم نکنیم چهکارکنیم.
دستهای پیرمرد نمیگذارد سُر بخورم توی حرفهای جلال. توی چاهی که جلال میکند وآدم را پرت میکند تویش. ادامه…