فیروزه

 
 

ماهی قهوه‌ای

می‌توانستم دست کنم توی جیب کتم، چند اسکناس تا نشده بگذارم کف دست پیرمرد. شاید راست می‌گفت، شاید واقعا توی این شهر هیچ‌کس را نداشت. برای چندمین بار لباس‌هایش را می‌آورم توی ذهنم. آن‌قدر هم کهنه نبودند. کسی توی وجودم مدام می‌گوید مگر همه درمانده‌ها یک دست لباس تکه‌پاره دارند.

جلال به مامان می‌گوید: آدم برای پیرشدن هم مگر عید می‌گیرد. درخت‌ها سبز می‌شوند چه سودی برای ما دارد. قبل از این‌که مامان چیزی بگوید خودش جواب می‌دهد: حالا همین کارها را هم نکنیم چه‌کارکنیم.

دست‌های پیرمرد نمی‌گذارد سُر بخورم توی حرف‌های جلال. توی چاهی که جلال می‌کند وآدم را پرت می‌کند تویش. ادامه…


 

یک قدم مانده تا عذاب

قسم خوردیم به امام زاده عبدالله که تا زنده‌ایم به کسی چیزی نگوییم. عادت داشتیم، هروقت می‌خواستیم کار مهمی انجام بدهیم هم قسم می‌شدیم. دوم راهنمایی که بودیم، وقتی چند بار دعوایمان شد و باز آشتی کردیم. روی کاغذی قوانین دوستیم‌مان را نوشتیم.

دم غروب بود. سایه کاج‌ها کش آمده بود تا نزدیکی ردیف اول قبرها. دوچرخه‌مان را ول کردیم. نشستیم لب قبری. از پارسال که نوشتیم هیچ وقت پشت سر هم بد نگوییم دیگر بد نگفتیم. حتی کس دیگری، جلوی ما، پشت سر دیگری‌مان بد نمی‌گفت. ده، یازده تا قانون برای دوستی‌مان چیدیم، بعد هم هر سه زیرش را امضا کردیم ونوشتیم همیشه با هم خواهیم ماند «حبیب، قاسم، پیرو» پیرو اسمش پیرو نبود اسمش محمد بود به خاطرچروک‌های روی صورتش پیرو صدایش می‌کردیم. این اسم رویش مانده بود. خودش هم عادت کرده بود و اعتراضی نداشت. ادامه…


 

گرگ‌ها باید بمیرند

تو نمی‌دانی چقدر تا لحظهٔ تحویل سال مانده؟ من باید برگردم بالای کوه، می‌فهمی؟ باید لحظهٔ تحویل سال کنار هم باشیم.

نمی‌خواهد زیر بغل‌هایم را بگیری. خودم می‌توانم راه بروم. چرا باران بند نمی‌آید؟ چرا همه جا تاریک است. اصلاً کجا داریم می‌رویم. من را برگردان بالای کوه. ادامه…


 

رعد و برقی کمی آن طرف‌تر

لنگه کفشش را پرت کرد سمت گربه‌ای که نشسته بود کنار حوض وسرش را برده بود توی قابلمه. گربه سرش را بلند کرد. نگاهی به پیرمرد انداخت وفرار کرد. فحشش داد. با عجله لنگه چپ دمپایی‌اش را درآورد و پرت کرد به گربه که حالا خودش را رسانده بود لب دیوار.

پیر مرد رفت توی اطاق. در چوبی را بست و ازپشت شیشه نگاه کرد به شاخه‌های درهم پیچیده وخشک درخت انار. یاد روزهایی افتاد که منصور را دعوا می‌کرد که انارهای کال را نچیند. پرده پشت در را انداخت و رفت کنارمیز چوبی. نشست روی صندلی. سرفه‌ای کرد. برای خودش چای ریخت. رادیو را روشن کرد. زنی با صدای لطیفی گفت: «ساعت چهارده. صدای ما را از رادیو ایران می‌شنوید.» ادامه…


 

چشمان میشی

دارم خفه می‌شوم. دست‌هایم می‌لرزد. نگاهشان که می‌کنم همان حس بیست ودو سال پیش ریخته است نو ک انگشت‌هایم. دست‌هایی که هزار بار نگاه‌شان کرده‌ام و هربار دلم خواسته بگذارم‌شان روی تخت آشپزخانه و هرچه دارم بدهم به جلادی، آدم‌کشی، کسی که قطعشان کند.

قسم خورده بودم به حضرت‌عباس که پایم را توی این شهر نگذارم. کاش به جای بم اینجا زلزله آمده بود. کاش مال این خراب شده نبودم. دستم را می‌چسبانم به درخت توت سر کوچه. تا شاید لرزشش کم شود. آرام نمی‌گیرم، خودم را کولی‌وار پهن می‌کنم پای درخت. قلبم دور برداشته. همین‌طور می‌کوبد. مشتم را پر از خاک می‌کنم. مثل ساعتِ شنی، ذره‌ذره می‌ریزم‌شان روی زمین. خانه‌های کوچه را نگاه می‌کنم. غیر ازخانهٔ سیدماشاالله و ننه‌قمر بیشترشان را خراب کرده‌اند. انگار مسابقه گذاشته‌اند چه کسی زودتر سقف خانه‌اش به فلک می‌رسد. ادامه…


 

بوی یخ

سعی‌می‌کنم بچرخانمش، نمی‌شود. داد می‌زنم سر ممد، می‌چرخد سمت من. نزدیک ‌است آب بریزد روی چندنفری که ایستاده‌‌اند و زل‌زد‌اند به ما. یکی‌شان مرتب فیش فیش می‌کند. کم پیش می‌آید اینجا کسی ساکت باشد. اما این‌ها انگار عصا قورت داده‌اند.

می‌گویم: «شیلنگ رو ول کن. بیا بچرخونیمش، نمی بینی اینها سنگ تو سر آدم نمی زنند.»

شیلنگ را می‌اندازد. خم می‌شود شیر را ببندد. می‌گویم: «نمی‌خواهد زود باش» ادامه…


 

عروسک

سبد لباس های جدید را وارونه می‌کنم. تپه‌ای از لباس درست می‌شود. پخششان می‌کنم روی زمین. آن‌قدرها هم نو نیستند. این‌ها را خیر سرشان بالا شهری‌ها آورده‌اند. لباس‌ها را توی تن بچه‌ها تصور می‌کنم. لباس‌های دخترانه را جدا می‌کنم و می‌گذارم گوشه‌ای دم دست. خیال می‌کنند آمده‌اند ماشین بخرند، انگار اینجا ویترین مغازه‌های بالا شهر است که دنبال زرق و برق نگاه‌ها هستند. چنان قیافه می‌گیرند انگار قاتل پدرشان را از پای چوبهٔ دار بخشیده‌اند. یکی نیست بهشان بگوید: منت گذاتشتنتان به کیست؟ اگرخودتان بچه داشتید صد سال دیگر هم ا ینجا پیدایتان نمی‌شد. سایهٔ خانم رحیمی باسرعت از جلوی درانبار رد می‌شود. برمی‌گردد. می‌گوید کار لباس‌ها که تمام شد چای ببرم به دفترش برای مهمانی که می‌خواهد به اینجا کمک کند. می‌گوید اگر کارهایم تمام شده می‌توانم بروم خانه. ادامه…