فیروزه

 
 

وودی آلنی که نمی‌شناسم

نیم ویژه‌نامه‌ای برای نیمه شب در پاریس

در کار‌های وودی آلن همیشه بهانه‌ای وجود دارد تا ما بتوانیم راحت فیلمش را خارج از دایره واقعیت روزمره ببینیم. حتی زمانی که او خودش را به واقعیت موجود اطرافش و به قواعد قاب سینما ملتزم می‌کند باز هم شخصیت پرگویی وجود دارد که با حرف زدن‌های بی‌پایانش فضای داستان و رابطه آدم‌های درون فیلم را به گونه‌ای انتراعی کند. انگار ما دیگر تماشاگر کنش شخصیت‌ها نیستیم و داستان ـ‌‌اگر داستانی وجود داشته باشد‌ـ را دنبال نمی‌کنیم بلکه به همراه این شخصیت حرّاف آدم‌ها را نقد و بررسی می‌کنیم و دوباره زمانی که درست به نقطه‌ای می‌رسیم که می‌خواهیم دست به نتیجه‌گیری بزنیم، او با یکی از شوخی‌های بی‌مزه‌اش کل موقعیت را منهدم می‌کند و این نکته به واقع سبب خنده ما می‌شود. ادامه…


 

داستان ژرژ ملی‌یس

اجداد شعبده‌باز من به اجداد غیر شعبده باز شما سلام می‌رسانند و می‌گویند اگر به خاطر ما نبود شما تا به حال حوصله‌تان از زندگی‌های تکراری‌تان  سر رفته بود و حتماً کلک خود را کنده بودید و کار به اینجاها که الان نوه‌هایتان ایستاده‌اند نمی‌رسید. هرگز. در ضمن اجداد شعبده‌باز من از اجداد غیر شعبده‌باز شما می‌خواهند که هر چه سریع‌تر بدهی‌ای را که به ما داشتید، پرداخت کنید. این که نمی‌شود بیایید نمایش ببینید و بعد بروید. باید پولش را بدهید. شما ماجراجویان، کاشفان سرزمین‌های افسانه‌ای، شما شعبده بازانی هستید که حتی لازم نیست برای این کار از روی صندلی‌هایتان بلند شوید. کارهایتان را ما برایتان انجام می‌دهیم و تنها چیزی که لازم است همان چند سکه‌ای است که ته جیب شما مانده. همین. ادامه…


 

در ستایش بدترین‌ها

ویژه‌نامهٔ سی‌امین جشنوارهٔ فیلم فجر

مقام اول جشنواره در این رده بندی جدید حق فیلم «همه چی آرومه» است. دلایل این انتخاب را هم سعی می‌کنم به شکلی منطقی و عقل پسند تشریح کنم تا فقط طرز رده بندی فیلم‌هایم نباشد که با جشنواره متفاوت هستند بلکه داوری و جایزه دادن به فیلم‌ها هم نقطه افتراق دوم باشد. «همه چی آرومه» از قرار معلوم با نام اصلی «سوسن خانوم» به وزارت ارشاد رفت و دست از پا درازتر برگشت. اسمش را عوض کردند، شد یکی از فیلم‌های شرکت کننده در جشنواره فیلم فجر. زحمت بسیار دست اندرکاران ساخت این فیلم نهایتاً منجر شده بود به دیدن دسته جمعی فیلم «Hangover» و در جلسه نقد و بررسی‌ای که بعد از فیلم برگذار شده همه به این نتیجه رسیدند که این فیلم شایسته آن هست که یک اقتباس ایرانی هم داشته باشد. از آنجایی که نسخهٔ اصلی از قوت و طراوت بالایی برخوردار بوده است دیگر لزومی برای اضافه کاری و بازپرداخت دیده نشده است و مستقیم رفتند سر فیلمبرداری. دریغ از یک خط دیالوگ که برای این فیلم نوشته شده باشد و خوب این موضوع مزیت‌های خودش را هم دارد. خلاقیت بازیگران در این کار، برای چندمین بار محک می‌خورد و حداقل آدم خیالش راحت است که مجبور نیست به تزها و مانیفست‌های قلمبه سلمبه و بی معنی‌ای گوش بدهد که از گوشه و کنار بعضی فیلم‌ها بیرون زده‌اند. ادامه…


 

آش سنگ

نگاهی به فیلم «اسب حیوان نجیبی است» ساختهٔ «عبدالرضا کاهانی»

زیاد پیش می‌آید که پس از دیدن فیلمی احساس دوگانه نسبت به آن داشته باشم. گاه به این دلیل که فیلم را اثری درخور یافته‌ام و لذتی ورای هر نوع توصیفی را تجربه کرده‌ام و از طرفی حسرتی طاقت‌فرسا به سراغم آمده و مرا به دلیل نداشتن توانایی‌ خلق چنین اثری به باد ملامت گرفته است و گاهی هم به این دلیل که فیلم برایم رضایت بخش بوده است، نه آن گونه که بخواهم خودم را در دم از هستی ساقط کنم ولی به هر دلیل از فیلم خوشم آمده و از طرفی چیزی در آن وجود داشته که اجازه نمی‌داده تمام فیلم را در ذهن به عنوان اثری ماندگار جای دهم. بازی یک بازیگر، یک قسمت کوتاه از سکانسی طولانی و یا موسیقی‌ای که گاهی درست در کنار تصاویر به حرکت در نیامده بود. اما گاهی وضعیت از این هم بدتر می‌شود و به راحتی می‌گویم این فیلم تنها یک ایدهٔ خوب داشته است. احتمالاً یک موقعیت و یک تصویر پایانی برای تمام کردن ماجرای فیلم. اما این وسط چه اتفاقی می‌افتد؟، حتی تماشاگرانی که در سالن نشسته‌اند و فیلم را تماشا می‌کنند هم از درک آن عاجز می‌شوند. این گونه فیلم‌ها اساساً با شروعی خلاقانه آغاز می‌شوند و در پایان هم مانند داستان‌های بسیار کوتاه و یا فلش فیکشن‌ها نکته‌ای را که در کل موقعیت نهفته بوده آشکار می‌کنند و یا با چرخشی در موقعیت موج جدیدی ایجاد می‌کنند و آن را رها می‌‌گذارند که با ذهن مخاطب برخورد کند و آن را از میدان خارج کند. ادامه…


 

ابدیت و یک روز را خریدارم

دوره می‌گردد و واژه می‌خرد. کوچک، بزرگ، طلوع، مگس، خنده، مهتاب، واژه، غم، غروب. برای واژه‌های جدید یک سکه می‌دهد. می‌خواهد شعری برای وطنش بگوید ولی زبان مردم خود را نمی‌فهمد. سال‌ها دور از وطنش زندگی کرده و زبان بومی خود را نمی‌داند. سعی می‌کند و زبان را دوباره فرا می‌گیرد و شعری را آغاز می‌کند ولی نمی‌تواند آن را به پایان برساند. در واقع در جست‌و‌جویش به کلمهٔ مناسب نمی‌رسد. ادامه…


 

استعارهٔ «شاوچاومین» یا آیا «سعادت آباد» دنبالهٔ «جدایی نادر از سیمین» است؟

در کتاب «از کالیگاری تا هیتلر: تاریخ روان‌شناسانهٔ سینمای آلمان» نوشته «زیگفرید کراکائر» که به تحلیل دورهٔ طلایی سینمای آلمان در فاصله بین دو جنگ جهانی می‌پردازد، چند نکتهٔ بسیار آموزنده در مورد هر سبک هنری‌ای که ممکن است در سینما باب شود ارائه می‌دهد. اولین نکتهٔ آن این است که گاه فرم هنری نه فقط به واسطهٔ خلاقیت و ذوق هنرمند، بلکه گاه به دلیل محدودیت های فنی و عدم توانایی در تأمین زیر ساخت‌های مورد نیاز برای تولید یک اثر هنری شکل می‌گیرد. دومین نکته آن است که تنها چند فیلمساز اولی را که در سبک خاصی فیلم می‌سازند می‌توان به عنوان هنرمندان اصیل این سبک به حساب آورد و بقیهٔ کسانی که از این سبک تبعیت می‌کنند در واقع با این تضمین که اثرشان حتماً در بازار اقبال پیدا می‌کند پا به این عرصه می‌گذارند و یا حداقل از این بابت خیالشان راحت است و به سراغ امکانات جدیدی که این سبک برایشان مهیا کرده است می‌روند. سومین نکته و مهم‌ترینشان از نظر من این که: فرم هنری در سینما ویژگی‌های خاص خودش را دارد. این همان نکته‌ای است که از آن به عنوان سینماییت یاد می‌کنند. (مشابه اصطلاحی مانند ادبیت) به عبارت دیگر، فرم هنری تابعی از مدیوم هنری است و نمی‌توان به دلیل وجود بعضی از مشابهت‌ها آنان را همسان فرض کرد. ادامه…


 

بر دوراهی مرگ و زندگی

وقتی کسی را می‌بینیم که با کلمات جادو می‌کند، از چیدن واژه‌های کوچک و بزرگ و با چند حرکت سادهٔ دست کاخی را در برابرمان ظاهر می‌کند، وقتی دهان به سخن می‌گشاید همهٔ دنیا ساکت می‌شوند و حرف به حرف سخنانش لرزه به اندام آدم می‌اندازد تنها می‌توان گفت این شخص یا نابغه است یا دیوانه. البته دیوانه بودن این شخص محتمل‌تر است.

در این فیلم هم با چنین دیوانه‌ای روبه‌رو هستیم و با زنی که زندگی‌اش سال‌هاست تمام شده و تنها به خاطر این دیوانه است که زنده مانده. در واقع این دیوانه او را زنده نگه داشته است. در خانه‌ای زندگی می‌کنند که بی‌شباهت به یکی از دژهای قرون وسطایی نیست و در اتاقی که بالای برج قرار گرفته است. هر روز خانه را با دیوانه بازی‌های خود روی سرشان می‌گذارند و از در و دیوار بالا می‌روند. بلند حرف می‌زنند، بلند می‌خندند و بعد عربده می‌زنند تا صدای زمزمهٔ گذشته دهشتناک‌شان به گوش نرسد. تا تاریکی حقیقت ناخواسته‌ای که در زندگی‌شان رخنه کرده دوباره بر افکارشان سایه نیندازد. ادامه…


 

ما در اینجا تنها هستیم

گذشته، حال و آینده در کنار هم. انگار که شهود، علم و باور در کنار هم باشند. چنان که بگویی افسردگی، نادانی و اضطراب با هم دمساز شوند، آن‌سان که چند عکس را از دیوار آویزان کننذ و از آن‌ها تصویر دیگری بگیرند. ماه و خورشید را در یک منظره جمع کنند و بعد عنصر سومی به آن اضافه کنند. داستانی را تعریف کنند که در مورد چیز دیگری است.

از ابتدای فیلم جای عنصری را خالی می‌بینیم. موقعیت جور در نمی‌آید. آدم‌های داستان کارهایی می‌کنند که در شرایط معمولی از نامعمول‌تری آدم‌ها هم انتظارش را نداریم. مدام به خودمان گوشزد می‌کنیم که تا به حال آدم‌های غیرمعمولی کم ندیده‌ایم، اگر خودمان زیر این مجموعه دسته‌بندی نشده باشیم. اما آدم‌های غیرمعمولی پایشان را در یک مهمانی مجلل عروسی نمی‌گذارند، مخصوصاً برای شروع یک زندگی مشترک. مدام عنصر جاافتاده در داستان جای خالی خودش را به ما نشان می‌دهد تا اینکه ناگهان رنگ عوض می‌کند و می‌توانیم آن را ببینم و تنها آن موقع است که متوجه سنگینی غیرقابل تحمل خسارات آن می‌شویم. مثل سیاره‌ای بزرگ که تا کنون تیره رنگ بوده و در پس خورشید از چشم تلسکوپ‌ها پنهان مانده است و ناگهان تغییر رنگ می‌دهد و زمانی آن را می‌بینیم که با سرعتی نجومی به ما نزدیک می‌شود. ادامه…


 

درام‌زدایی از داستان

دربارهٔ «یه حبه قند»

بعد از اینکه اظهارات تارانتینو در مورد شاهکار ماندگارش، داستان‌های عامه پسند، را خواندم آرزو کردم کاش این کارگردان هرگز در مورد فیلمش اظهار نظر نمی‌کرد و یا حداقل کاش من این مصاحبه‌ها را نمی‌خواندم. در واقع این‌طور به نظر می‌رسید که کارگردان هم نفهمیده که فیلم دربارهٔ چیست و چه نقشی را در تحول سینما بازی کرده است و به عبارت بهتر، خود کارگردان هم نفهمیده است که چه کار کرده!

این داستان با اندکی تغییر دربارهٔ یه حبه قند نیز صادق است. در سینمایی که از ابتدای شکل‌گیری‌اش تا کنون، جز معدود، فیلم‌هایی با ساختار داستانی قدرتمند به خود ندیده است، ناگهان همه منتقدانش به بزرگ‌‌ترین حامیان وجود داستان در فیلم‌ها تبدیل شده‌اند و هر که دهان می‌گشاید چیزی جز نقطهٔ اوج و پردهٔ اول و دوم از دهانش خارج نمی‌شود؛ حتی اگر در مورد خاطرات خانه مادربزرگش صحبت کند و اینکه این فیلم «یه حبه قند» چگونه او را به یاد دوران کودکی‌اش انداخته است. حتی اگر دربارهٔ لایه های اثر هنری صحبت کند و اینکه این فیلم چطور به ورطه نماد پردازی و استعاره‌های رها شده افتاده است. ادامه…


 

پیش از آنکه بدانی چهل ساله شده‌ای

دربارهٔ «قهوهٔ چینی» ساختهٔ «‌آل پاچینو»

وقتی در یک مهمانی دوستانه در جواب سوال دوستانه‌تان از یک دوست که در مورد حالش از او جویا شده بودید می‌شنوید: «از تنهایی پر شده از آدم‌های پر سر و صدای اطراف به ستوه آمده‌ام». مطمئناً شما در یک جمع «روشنفکر‌-هنرمند» هستید و به احتمال زیاد شما هم به چنین صفتی مبتلا هستید. در غیر این صورت هرگز پایتان را در چنین جمعی نمی‌گذاشتید. در ادامه مهملاتی هم البته شنیده خواهند شد که خود گوینده از شمای شنونده کمتر از آن‌ها سر در می‌آورد و هر دو چاره‌ای ندارید جز اینکه با جرعه‌ای لبخند آن را پایین بدهید.

نویسندهٔ این متن را به عنوان کسی که شما حالش را پرسیده بودید فرض کنید و بیست سال بعد او را تصور نمایید. حاصل این محاسبهٔ نه چندان دشوار می‌شود موضوع فیلم «قهوهٔ چینی». داستان دو دوست؛ یکی نویسنده و دیگری عکاس. نویسنده در جوانی توانسته دو رمان را به چاپ برساند ولی بعد از آن دیگر نتوانسته چیزی بنویسد تا مدتی قبل که رمانی نوشته و آن را به دوستش سپرده تا او بخواند و بگوید نظرش چیست. او هیچ وقت چیزی نداشته است و هیچ وقت هم چیزی نخواهد داشت و همیشه مشکلات مالی‌اش او را به زانو درآورده‌اند و عشق زندگی‌اش را هم از او گرفته‌اند. نه اینکه او از بروز چنین مشکلاتی بی‌خبر باشد و یا نتواند وجود آن‌ها را حدس بزند بلکه به خوبی مطلع است زندگی در زیر زمینی بسیار کوچک و با پنجره‌هایی که به جای پرده با تکه پارچه‌های کهنه پوشانده شده باشند مشکل‌ساز خواهند بود. حتی اگر زیر زمین را به جای کوچک، دنج بخوانند و یا به جای تکه پارچه‌های کهنه بروند و پردهٔ ارزان قیمتی بخرند و جلوی پنجره‌ها آویزان کنند. ادامه…