فیروزه

 
 

به خودت خیانت نکن

در نور آتش سحری است که تو از آن بی‌خبری. در نور آتش زمان از حرکت می‌ایستد و همه چیز در تعلیق فرو می‌رود. هرچه در میان شعله لرزان آن بیشتر غوطه‌ور شوی، مسحورتر خواهی شد. هرچه بگویی در میان لایه‌هایی از جنس زمان هستی، پنهان خواهد شد. هر کاری بکنی به دست فراموشی سپرده خواهد شد. در نور آتش تو فراموش می‌شوی آن‌چنان که نبوده‌ای و نیستی. آن‌چنان که می‌آیی و می‌شوی. تو در نور آتش دوباره زاده می‌شوی. نور آتش است که تو را دوباره مادر خواهد کرد؛ الیزابت لاوریر! ادامه…


 

چشمانش

ایستاده بود و مستقیم خیره شده بود به چشمانش. راننده‌ی تاکسی را مجبور کرده بود دنده عقب بگیرد و برگردد. و راننده با آن ادا و اصولی که لئو درآورده بود، منظورش را فهمیده و برگشته بود به عقب. شیشه را پایین داده و نگاهش کرده بود. بعد پیاده شده و مدتی طولانی ایستاده بود و خیره شده بود به چشمانش. به آن چشمانی که حتی با تکان‌های دهان بزرگِ مشغول جویدنش هم، هیچ تغییری در حالت‌شان ایجاد نمی‌شد. و فکر کرده بود که چقدر بی‌شعور است باب، که برای یک امضای کذایی پای قرارداد تجاری‌شان، خودنویسی را با آن قیمت گراف -فقط به این بهانه که قسمتی از عاج ماموتی یخ‌زده در سیبری را در تن خود دارد- خریده است. و از باب بی‌شعورتر آن‌هایی که با باقی‌مانده‌ی ماموت‌های یخ‌زده در سیبری چنین کاری را کرده‌اند؛ صد البته که این را هم فقط از ذهنش گذرانده بود. لئو که برگشته بود توی تاکسی، راننده دیگر معطل نکرده و پایش را فشار داده بود روی پدال گاز و ماشین از جا کنده شده و رفته بود. و نگاه لئو بود که مانده بود در چشمان آن فیل کنار جاده.

وقت برگشتن هم که نشسته بود در صندلی جمبوجت اختصاصی‌شان، و آن مهمان‌دار مکش‌مرگ‌مای هواپیما برایش بالشتی آورده بود تا لم دهد و لبخندی زده بود، تا زده باشد و لئو هم لبخندی تحویلش داده بود. باز به این فکر کرده بود که آن فیل کنار جاده چقدر می‌تواند حال الان او را، خوب بفهمد. حال یک ماموت یخ‌زده در نیویورک را. ادامه…


 

و من هوس شمردن رکعت‌های نمازت را بیشتر از هر وقتی در سر دارم

به بهانهٔ فیلم «یه حبه قند» ساختهٔ «سیدرضا میرکریمی»

ببخشید دایی عزت‌الله! ببخشید که نان تازه نبود سر سفره صبحانه‌تان. می‌دانم، می‌دانم که دل‌گیر بودی و بیشتر از همه از من، اما این رسمش نبود. رسمش این نبود که هیچ نگویی و فقط از قاسم بگویی و آه بکشی. رسمش این نبود که همه دل‌خوری‌هایت را آوار کنی سر من و بغض را گلوگیرم کنی. که حتی راه حرف زدنم، راه نفس کشیدنم را ببندد. دایی جان، قاسم آمد و من نتوانستم حرفی بزنم، قاسم رفت و من نتوانستم حرفی بزنم. دایی جان باید حرف‌ها را نوشت؛ دیگر جای ماندن نیست. ادامه…


 

سادهٔ دشوار

ساده‌تر از آن است که بشود تعریفش کرد. ساده‌تر از آن که فکرش را بکنید. حال میرابل را کلماتی مثل تردید و شک نمی‌تواند بیان کند. میرابل در جایی عمیق‌تر از این لفظ‌ها گرفتار شده است. شاید میان واژه‌هایی مثل لطف و مهربانی یا خواستن و دوست داشتن. برای میرابل، ری پارتر فقط آن خانهٔ زیبا و دلنشین یا آن خرید لذت‌بخش لباس شب نیست؛ که هم هست، که برای اولین بار این دختر فروشنده را، او در آن طرف میز فروش گذاشت و برایش تجربه گیج‌کننده مشتری بودن را فراهم کرد. اما این همه ماجرا نیست؛ ری جدای از جذابیت ظاهری‌اش به اندازه آقای استیو مارتین، نیرویی در درون دارد که به شدت یک قطب مغناطیسی میرابل را به سمت خود می‌کشاند. ادامه…


 

سرعت در پیست رستوران

این یکی را نه خیلی دوست دارم و نه حتی فیلم چندان خوبی است. تنها جذابیتش موضوع جالبی است که دارد؛ غذای حاضری. عنوان جالب‌تری هم دارد «ملتِ غذای حاضری». بیشتر شبیه فحش است تا اسم یک فیلم. نتیجه آن‌که موضع فیلم‌ساز از پیش معلوم است، گرچه این روزها احتمالاً به جز سهامداران کارخانجات چنین محصولاتی، کسی پیدا نمی‌شود که مخالفت خود را با فراگیر شدن این نوع از غذاها اعلام نکند.

پرداختن به چنین موضوعی با چنان موضعی به هیچ وجه مشمئزکننده نمی‌شود. در طول فیلم تنها جایی که تا حدی، آن هم بیشتر بر خوی سبعیت انسانی تأکید می‌شود صحنه قتل عام و سلاخی گاوهای زبان‌بسته است. و این هرگز منتهی به نمایش تصاویر منزجرکننده‌ای در وصف شیوه تهیه کردن غذاهای سریع نمی‌شود. ادامه…


 

باغبان وفادار تسا

شاید اگر جاستین کوایل به تسا شک نکرده بود، تا این حد خود را آزار نمی‌داد. تسا را اولین بار در یک کنفرانس دیده بود؛ در قامت یک دانشجوی ضد جنگ. پرسش‌های بی‌پروای او، آن دو را در آن روز همراه کرده بود و این شروعی بود بر یک پیمان ابدی. تسا بعد از ازدواج با جاستین شرط کرده بود که او را همراه خودش به کنیا بیاورد؛ محل مأموریتش. و همان‌جا بود که با دکتر بلوم آشنا شده بود؛ هر دو در پی کمک به انسان‌هایی رنج‌دیده از محرومیت. همین آشنایی و همکاری هم بود که بعدها جاستین را به ورطه آن گناه نابخشودنی انداخت؛ شک به تسا.

اما جاستین، پیش از آن‌که کنسولی وفادار به ملکه انگلستان باشد، باغبانی وفادار به تسا است. این را نه به خاطر علاقه و سلیقه خود در برداشت عاشقانه از چنین دست فیلم‌هایی می‌گویم، بلکه باور دارم همیشه درامی عاشقانه وجود دارد و مؤلف برای حکایت آن به دنبال محملی جنگی هم‌چون فیلم تاوان، یا داستانی جاسوسی مثل فیلم بدنام و یا موضوعی سیاسی مانند این فیلم می‌گردد. حکایت، حکایتی همیشگی است و جاستین و تسا تکرار کنندهٔ آن داستان نامکرر. ادامه…


 

امید ناامیدانهٔ ماریان

دیگر با لبخندهایی که می‌زند بیش از همه، خودش را فریب می‌دهد. خنده‌های سرخوشانهٔ اول مهمانی کجا و حالا لبخندهای زورکی، عصبی و پر از اضطراب کجا. مهمان‌ها یکی‌یکی می‌روند و او می‌ماند و هزار جور فکر و خیال. گوشی تلفن از دستش جدا نمی‌شود اما چه فایده؛ دَنی همچنان در دسترس نیست. در گوشه‌ای می‌ایستد، به خودش نگاه می‌کند و بعد به گوشی تلفن. دستی بر شکم جلوآمده‌اش می‌کشد و باز شماره می‌گیرد.

صبح زود با صدای کودک سرایدارش از خواب می‌پرد. خواب‌آلود خانه را بالا و پایین می‌کند اما از دنی خبری نیست. ساعتی نمی‌گذرد که خانه می‌شود مرکز عملیات جست‌وجو و همه جا پر می‌شود از پلیس‌ها و امنیتی‌های پاکستانی و آمریکایی. همه حواسشان هست به او، اما انگار همین‌که همهٔ حواس‌ها به اوست بیشتر می‌آزاردش. شب‌ها کش‌دار و منتظر، روزهای بی‌قرار و عجول کراچی را می‌بلعند؛ و او در حسرت و بی‌خبری. همین بی‌خبری هم سرِ پا نگهش داشته تا دنی بازگردد. دنی بازگشتنی نیست، این را اگر او هم نداند ما می‌دانیم که دنیل پرل خبرنگار وال‌استریت که در سال ۲۰۰۲ میلادی در پاکستان ربوده شد، هرگز پسرش را ندید. اما همین امیدِ ناامیدانهٔ اوست که ما را همراه خود تا انتها می‌برد. ادامه…


 

آقای اشمیت عزیز

نشسته‌ای مقابل ساعت سفید اتاق، کاری که سال‌های سال به آن عادت کرده‌ای و حالا در این لحظه فکر می‌کنی شاید جور دیگری است. یا شاید اصلاً فکر می‌کنی به این‌که هیچ جوری نیست، نبوده و نخواهد بود. فقط و فقط به این درد می‌خورد که ساعت باشد؛ که عقربه‌های مرده‌اش حرکت کنند و جلو بروند و گاهی در روزها و اوقات خاصی به یادت بیاورند چیزهایی را که همیشه از آمدنشان متنفر بودی. و این بار به یادت می‌آورند که آخرین ساعت پنج عصر است و تو باید برای آخرین بار از این اتاق سفید احمقانه خارج شوی و برای همیشه به خانه بروی آقای اشمیت عزیز. ادامه…


 

به خاطر لینا

آدام سندلر در چهره‌ای متفاوت. این را اولش گفتم تا هم خودم را راحت کنم و هم شما را. بهتر است به این سندلر متفاوت (بَری ایگان) عادت کنید و از فیلم لذت ببرید. اما بهترین شکلی که لذتتان را کامل و عیشتان را تمام خواهد کرد، اطمینان کردن است. به فیلمساز اعتماد کنید و خود را در رینگ فیلم رها کنید. تنها کاری که سرخوشانه می‌توانید انجام دهید، رقص پایی است نرم و آرام. او خودش بهتر می‌داند کی و کجا به شما ضربه بزند و چقدر هم خوب این کار را می‌کند. افتتاحیهٔ غریب فیلم با آن صحنه تصادف شگفت‌انگیز چنان شما را گیج و منگ می‌کند که برای آن رقص سرخوشانه تا پایان بازی، بهانه لازم را داشته باشید. گرچه فیلمساز رهایتان نمی‌کند؛ او ماهرانه شما را بازی می‌دهد و درست لحظه‌ای که فکر نمی‌کنید ضربه بعدی را حواله‌تان می‌کند، ضربه بعدی و بعد، ضربه بعدی. و باز هم ضربه بعدی. ادامه…


 

جایی در «جایی»

«جا» در دو فیلمی که از سوفیا کاپولا دیده‌ام، معنای ویژه‌ای دارد. در «گمشده در ترجمه» این «جا» معنای جغرافیایی خاصی نیز پیدا می‌کند. گمشدگی دو شخصیت اصلی در جایی، در توکیو، در ژاپن، و بعد از آن تکیه کردن این دو بر گمشدگی یکدیگر برای پیدا کردن چیزی شاید درون خودشان، تصویری ابتدایی از این فیلم است که در ذهنم نقش بسته.

«جا» در «جایی» فیلم دومی که از کاپولا تازه دیده‌ام – اگر عنوان درستی برای «Somewhere» ساخته سال ۲۰۱۰ او باشد – شکل غریبی به خود می‌گیرد. فضا و مکان در تعلیقی نه چندان آزاردهنده، پنهان می‌ماند تا شاید نیمه‌های فیلم کم‌کم و به تدریج ابعادی هرچند کم‌رنگ از آن‌ها روشن شود. با این حال این ابعاد از شکلی کلی و عمومی خارج نمی‌شود. ما تنها با کلیتی از جاهایی که در فیلم با آن‌ها سر و کار داریم، مواجه‌ایم. هیچ‌وقت «جا» در این فیلم، تبدیل به شخصیتی مستقل و با هویت نمی‌شود. ادامه…