فیروزه

 
 

یک قدم مانده تا عذاب

قسم خوردیم به امام زاده عبدالله که تا زنده‌ایم به کسی چیزی نگوییم. عادت داشتیم، هروقت می‌خواستیم کار مهمی انجام بدهیم هم قسم می‌شدیم. دوم راهنمایی که بودیم، وقتی چند بار دعوایمان شد و باز آشتی کردیم. روی کاغذی قوانین دوستیم‌مان را نوشتیم.

دم غروب بود. سایه کاج‌ها کش آمده بود تا نزدیکی ردیف اول قبرها. دوچرخه‌مان را ول کردیم. نشستیم لب قبری. از پارسال که نوشتیم هیچ وقت پشت سر هم بد نگوییم دیگر بد نگفتیم. حتی کس دیگری، جلوی ما، پشت سر دیگری‌مان بد نمی‌گفت. ده، یازده تا قانون برای دوستی‌مان چیدیم، بعد هم هر سه زیرش را امضا کردیم ونوشتیم همیشه با هم خواهیم ماند «حبیب، قاسم، پیرو» پیرو اسمش پیرو نبود اسمش محمد بود به خاطرچروک‌های روی صورتش پیرو صدایش می‌کردیم. این اسم رویش مانده بود. خودش هم عادت کرده بود و اعتراضی نداشت.

چند لحظه ساکت ماندیم، صدایی نمی‌آمد جز صدای کلاغی که نشست روی بلندترین شاخه و دوباره پرواز کرد. قاسم گفت: اگر شب بشود شاید سگ‌ها بیایند سراغ‌مان. پیرو یک تیکه چوب دستش بود و روی زمین دایره می‌کشید. پیرو گفت: ترس ندارد. گفت: این‌طوری فقط خدا عذابش را بیشتر میکند.

گفتیم حقش است، کم اذیت‌مان نکرده است. کم به خاطر توپ‌های بی ارزش کتک‌مان نزده است. گیرمان که می‌آورد پشت یقه پیراهن‌مان را می‌گرفت، می‌کشیدمان، وپرت‌مان می‌کرد روی زمین. گاهی سر زانوهامان زخم می‌شد. ومجبور بودیم از ترس این‌که توی خانه دعوامان نکنند صد تا دروغ جور کنیم. پیرو پیراهنش را بالا زد و رد بخیه‌هایش را برای هزارمین بار نشا‌ن‌مان داد. بیشتر از بخیه، استخوان‌های سینه‌اش به چشم آمدند. گفت: وقتی یک بار از لب دیوار رفته بوده، توی خانه اکبرمیش دنبال توپ، اکبرمیش دنبالش کرده و وقت فرار با دوچرخه‌ای تصادف کرده وتوپی چرخ رفته است توی استخوان‌های جناق سینه‌اش. گفتیم چطور جرات کردی بروی توی خانه اکبر، گفتیم ما توپ که هیچ، سرمان هم می‌رفت جرات پدرمان را نداشتیم برویم توی آن خانه. گفتیم اصلا تو که توپ نداشتی برای کدام توپ رفتی توی خانه، آن‌هم با آن دیوارهای بلند. پیرو آب دهانش را جمع کرد و انداخت جلوی پایش، کف کفش‌های کتانی‌اش را کشید رویش، سرش را پایین انداخت وچیزی نگفت.

قاسم گفت: مگر یادتان نیست وقتی اکبرمیش زنده بود؛ اذیتش نکردیم گفتیم پیش نماز مسجد گفته است عذاب آخرت بدتر از دنیاست. حالا باید عذابش کنیم. گفت: خودش دیده است یک بار اکبرمیش زنش را توی کوچه جلوی همه مردها کتک زده. گفت: بس‌که بدجنس بود چشم‌هایش شبیه سگ دم باغ‌شان شده بودند. قسم خورد خودش یک‌بار زل زده است توی چشم‌های سگ‌شان و درست شبیه چشم‌های اکبرمیش بوده‌اند.

پیرو گفت: می‌داند قبر کَن بیل و کلنگ‌هایش را کجا می‌گذارد. چوبش را از روی خاک برداشت. اشاره کرد به تنها اتاقی که توی قبرستان بود گفت: بیل و کلنگش را می‌گذارد پشت اتاق. پیرو ایستاد. چوبش را پرت کرد. چند بار پشت شلوارش را تکاند. گفت: باید سه تایی برویم بیل و کلنگ بیاوریم. گفت: معلوم است که تنهایی ترس دارد گفت: تازه ما این کار را با هم می‌خواهیم انجام بدهیم پس برای همه کارش باید با هم باشیم. رفتیم کنار اتاق. اولین باری بود که می‌خواستیم کاری انجام بدهیم و هیچ کدام‌مان مسخره بازی در نمی‌آوردیم. بیل را که برداشتیم صدایی از ته قبرستان آمد. ناخودآگاه به چشم‌های هم نگاه کردیم. باد پیچید لای کاج‌ها. گفتیم نباید خیال برمان دارد. باد دبه کوچکی را با خودش تکان داد. هر سه‌مان، سر برگرداندیم طرف دبه. چرخی خورد و پای درختی ایستاد. قاسم چاقوی ضامن دارش را که از مشهد خریده بود بیرون آورد. تلق تلقش را در آورد، چاقو را باز کرد. گفت باید عجله کنیم. روی دیوار کاه‌گلی با نوک چاقو خیلی سریع نوشت. جی، اِچ، بعد نوشت اِم پی. دیوار را که خراش می‌داد خاک دیوار رفت توی چشم‌مان. به پیرو گفت خاطرت عزیز است ام پی یعنی ممد پیرو. پیرو بیل را برداشت.

با این‌که می‌دانستیم قبر کن این موقع‌ها نمی‌آید اما ترس برمان داشت که شاید قبر کن بیاید سراغ اتاقش.

آمدیم بالای قبر. گفتیم اگر فقط یک متر بکنیم می‌رسیم به جنازه اکبرمیش. تازه خاک ریخته بودند، خاک نرم بود، فقط کمی ِگلی بود واذیت‌مان می‌کرد. گفتیم ترس ندارد چون نمی‌خواهیم به مُرده نگاه کنیم، فقط کفنش را نجس می‌کنیم، باز قبر را پر می‌کنیم. قاسم گفت: خودش شنیده است که نجاست عذاب مرده را زیاد می‌کند. پیرو گفت: نه قبر را پر نمی‌کنیم، می‌گذاریم فردا همه ببینند قبر میش جِر خورده است، اصلا شاید سگی چیزی، جنازه را تکه پاره کرد.

آفتاب حالا کاملا رفته بود و فقط روشنایی روز مانده بود. باد می‌آمد و صدای چند سگ را از دور می‌آورد. گفتیم نجاست که به کفنش برسد خدا عذابش را زیاد می‌کند. پیرو آب دهان پرت کرد روی زمین و کف کفشش را کشاند رویش، دسته بیل را گرفت، پای چپش را گذاشت بغل بیل، با فشاری بیل رفت توی خاک. تا خاک‌ها را خالی کرد بالای قبر نصف‌شان را توی راه ریخت. چهار، پنج تا بیل که زد به نفس نفس افتاد. بیل را داد دست قاسم. قاسم چاق بود. روی پیشانیش دانه‌های درشت عرق نشسته بود. صدای نفس‌هایش از توی بینی می‌زد بیرون. پیرو داد زد عقرب، عقب رفتیم. یک عقرب زرد دمش را مثل جرثقیل خیر الله برگردانده بود روی کمرش. روی خاک‌ها تند می‌رفت و ردی به جا می‌گذاشت. تا پیرو خواست بزند و کمرش را بشکند. عقرب دوباره رفت توی خاک‌ها.

نگاه کردیم به دوچرخه‌مان که انداخته بودیم‌شان روی هم، عرق‌مان درآمده بود، صداهایی می‌شنیدیم. مرتب از هم می‌پرسیدیم تو هم صدا را می‌شنوی؟ نمی‌دانستیم صدا از کدام طرف می‌آید. گفتیم شب جن‌ها می‌آیند قبرستان. در نظرمان سایه‌هایی را می‌دیدیم که پشت سرمان حرکت می‌کنند. با این‌که هیچ کدام‌مان دقیق چیزی ندیدیم. ولی قسم خوردیم که سایه را دیده‌ایم. احساس کردیم خیلی مانده تا به کفن برسیم. پا پس کشیدیم، پیرو اما نه.

نگاه‌مان روی دوچرخه‌ها بود می‌دانستیم باید برویم. چرخ تنها وسیله‌مان بود که دورمان می‌کرد از این تاریکی و سکوت.

پیرو گفت: تا عذاب میش را زیاد نکند نمی‌آید، گفتیم بیا برویم، ولش کن خدا خودش عذابش می‌کند. گفتیم دارد تاریک می‌شود. بیشتر که بمانیم نمی‌توانیم با چرخ توی خاکی برانیم. پیرو گفت: خودش به ما گفته است که بیایم چون تنهایی نمی‌توانسته بیاید، گفت: ما چه می‌دانیم اکبرمیش چقدر بد بوده، فقط توپ پاره نکرده است، فقط پرتمان نکرده است گفت: ما چیزی حالی‌مان نیست. گفت: زنده که بود نتوانستیم هیچ غلطی بکنیم حالا وقتش است.

قاسم نگاهی به پشت سرش کرد. بیل را فرو کرد توی خاک‌های قبر، گفت: این هم عکس اکبر. و رفت طرف دوچرخه‌اش. پیرو پشتش را کرد به ما. با زیپ شلوارش ور رفت. گفت: حالا کفنش را نشد، قبرش را که می‌شود نجس کرد. به ما هم گفت همین کار را بکنیم. گفتیم باید برویم، صدای سگ می‌آید. دوچرخه‌ها را سوار شدیم. کمی که فاصله گرفتیم برگرشتیم، نگاه کردیم، تنها بیل ایستاده بود سر قبر اکبر، هیچ کدام‌مان چیزی نگفتیم و بی‌خدا حافظی راه‌مان را کج کردیم سمت خانه‌هامان.



comment feed ۳ پاسخ به ”یک قدم مانده تا عذاب“

  1. هادی

    سلام

    داستان زیبایی بود… برای سومین بار خواندم.

    شروع خوبی داشت.
    مخصوصا پاراگراف دوم که با قید زمان شروع می کنی و گره می زنی به مکان داستان و مخاطب را پرت می کنی وسط ماجرای عذاب آور بچه ها.

    ولی همچنان عقیده دارم برخی جملات جای حذف شدن داشتند و در فضای داستان بدون کاربرد بودند و در عوض باید بیشتر به فضای ترس، ابهام و بعضا سردرگمی می پرداختی و از عبارت هایی که به این حال و هوا کمک می کردند استفاده می کردی.

    خیلی از فعل ها بی دلیل از آخر جمله ها جابه جا شده بودند.

    » بیل را فرو کرد توی خاک‌های قبر، گفت: این هم عکس اکبر. و رفت طرف دوچرخه‌اش. پیرو پشتش را کرد به ما.»

    و خیلی نمونه های دیگر…

    در مجموع زیبا بود… استفاده کردم… بیشتر بنویس…ممنون

  2. یک دوست

    تبریک میگم به نویسنده به خاطر انتخاب ایده ناب. پرداخت عالی. ومفهوم عمیقی که لابه لای کلمات نهفته است.
    شخصیت هایی که گویی میشناسیمشان بچه هایی که حس انتقام دارند
    احساس میکنم اگر یک مقدار بیشتر به خاص بودن رابطه ی بچه ها پرداخته بود می توانست دل نشین تر باشد.

  3. رضا

    دوتا چیز که خیلى به من چسبید، انتخاب دو نام بود. پیرو و اکبر میش. خود اسم ها توانسته بودند بخشى از بار شخصیت پردازى را به دوش بگیرند.