فیروزه

 
 

چراغ‌های روشن بلوار

پُل نیومن و رابرت ردفورد که انگار بوچ کسیدی و ساندنس کید بیشتر از هر اسم دیگری توی دنیا بهشان می‌آمد، بی‌خیالِ آن همه سواره‌نظام بولیویایی‌ای که اسلحه به‌ دست بیرونِ خانه آمادهٔ آب‌کش‌ کردن‌شان بودند، نگاهی به هم انداختند و تن‌های زخم‌خورده و مچاله‌شده‌شان را از زمین کندند و هفت‌تیر به ‌دست زدند بیرون. وسط صدای شلیک هزاران تفنگ، تصویر فیلم ثابت ماند روی نیومن و ردفورد که با هفت‌تیرهای‌شان هدف‌های نامعلومی را نشانه رفته بودند.

جلال دکمهٔ Space کیبورد را زد و آخرین کام را از ته‌سیگارش گرفت و فیلترِ سرسوخته‌اش را انداخت توی فنجانِ نیم‌خوردهٔ چای روی میز و دود را داد بیرون. بعد رشته‌های دود سیگار را با نگاه دنبال کرد که چه‌طور تاب می‌خوردند و تاب می‌خوردند و تاب می‌خوردند و جلوی پنجرهٔ هال هم‌دیگر را به آغوش می‌کشیدند و توی نورِ آفتابِ بی‌جانِ دمِ‌صبح محو می‌شدند. از پشت میز کامپیوتر بلند شد و پردهٔ تراس را انداخت و کاسهٔ دمرشدهٔ پوست‌تخمه‌های زیر میز عسلی را لگد کرد و دراز کشید روی کاناپهٔ وسط هال. پتو را تا زیر چانه روی خود کشید و خیره شد به سقف که مثل آبله‌روها، جابه‌جا پر از طبله‌های ریز و درشتِ رنگ و گچ بود. فکر کرد از سی ساعت پیش تا حالا که بیدار بوده چندتا فیلم دیده. فکر کرد دنیا چه‌قدر جای راحتی است وقتی می‌تواند هر موقع که دلش خواست بخوابد و بیدار شود و مثل زمانِ خوابگاه و دانشگاه، مجبور نباشد اختیار خواب و بیداری‌اش را دست کس دیگری ببیند. فکر کرد اگر آموزشگاه‌ پولش را سر وقت بدهد و سردبیر هم حق‌التحریرش را نخورد، آن‌قدر پول خواهد داشت که هم بتواند اجاره‌خانه‌اش را سر وقت بدهد و هم کتاب ارنست ماتیس دربارهٔ سینمای کالت را بخرد. فکر کرد جرج‌روی‌هیل حتما یا جادوگر بوده یا نابغه که توانسته چنان وسترن جاودانه‌ای بسازد و گرنه ذوق و خلاقیت همهٔ فیلم‌نامه‌نویس‌ها و کارگردان‌های آن سال‌ها روی هم‌دیگر نمی‌توانسته چنان سکانس پایانی بی‌نظیری را بسازد. هر چه فکر کرد اما یادش نیامد فیلم را چندبار فقط برای همین سکانس آخر دیده. پتو را روی صورتش کشید و چشمانش را بست اما پلک‌هایش هنوز سنگین نشده بود که صدای زنگ اس‌ام‌اس موبایلش از جایی طرف آشپزخانه آمد. دوستان و آشنایانش را خودش خرمگس‌صفت بار آورده بود. اگر فقط چهار بار تلفن‌ها و اس‌ام‌اس‌های بی‌وقت‌شان را جواب نمی‌داد الآن مجبور نبود برای بلند شدن با تن کرخت‌شده‌اش کلنجار برود.

بلند شد. فاصلهٔ چهار پنج متری کاناپه تا آشپزخانه را قدم‌های بلند برداشت تا کتاب‌های پخش‌وپلای رهاشدهٔ وسط هال را لگد نکند. موبایلش نه روی اُپن بود و نه بالای یخچال. نگاهش بین سینک ظرفشویی و ناهارخوریِ وسط آشپزخانه از روی کباب‌لقمه‌های نیمه‌خورده و پوست‌انارهای سیاه شده و بشقابِ سوپِ ‌قارچِ ماسیده گذشت اما گوشی‌اش آن‌جا هم نبود. چشم‌های را بست و سرش را پایین آورد و نوک چانه‌اش را به سینه چسباند و تلاش کرد یادش بیاید آخرین بار گوشی‌اش را کجا دیده و چرا باید صدایش از طرف آشپزخانه بیاید. هیچ‌چیز اما یادش نیامد. گیجی این جور وقت‌ها گرسنه‌اش می‌کرد. دست برد و از کارتُن نیمه‌پاره‌ی بالای یخچال چندتا بیسکوییت نارگیلی برداشت. بیسکوییت اول. کابینت بالای ظرفشویی را باز کرد. گوشی‌اش نبود. بیسکوییت بعدی را زیر دندان‌هایش خُرد کرد و کشوی قاشق‌چنگال‌ها را بیرون کشید. گوشی‌اش نبود. بیسکوییتی بعدی. دست کشید بالای هود. گوشی‌اش نبود. گردن کج کرد و پشت پلوپز پیدایش کرد. دیشب گذاشته بودش این‌جا تا از پریز آشپزخانه که یکی از دو سه پریزِ سالم آپارتمانش بود شارژ شود. اس‌ام‌اس از طرف سردبیر بود: «تا دوازده و نیم مجله رو می‌بندیم. یادداشتت چی‌ شد پس»؟ از همان‌جا کاناپه را نشانه گرفت و گوشی را پرت کرد وسط هال. مثل ساختمانی که ستون‌هایش را با دینامیت منفجر کنند همان‌جا آوار شد روی زمین و تکیه داد به یخچال. بقیهٔ بیسکوییت‌ها را خورد و سعی کرد با نوک انگشت تعداد موهای ته‌ریش چند روزهاش را بشمارد. از یک‌هفته‌ای که برای نوشتن آن یادداشت دربارهٔ «موج‌نو» فرصت داشت فقط پنج‌شش ساعت برایش مانده بود. پنج‌شش ساعت… ، پنج‌شش ساعت… ، پنج‌شش ساعت… . هنوز پنج‌شش ساعت وقت داشت.

انگار فنر توی پاهایش باز شود بلند شد و از روی اُپن پرید و از لابه‌لای لباس‌ها و کلاسورها و کاغذها و مجلات پخش شده وسط هال، دو سه‌کتاب برداشت و نشست جلوی کامپیوتر. توی تصویر Pause شده پُل نیومن و رابرت ردفورد هنوز جای نامعلومی را هدف گرفته بودند. تصمیم گرفت شروع یادداشتش دربارهٔ تأثیر موج‌نو بر سینمای جهان باشد. اما هنوز کتاب «گفت‌وگو با تروفو» را باز نکرده بود که موبایلش زنگ خورد. «بابا» را که روی موبایل دید یادش آمد امروز هفدهم است. یادش آمد که جواب آزمایش مادربزرگ را نگرفته است.

«الو».

«سلام. خواب که نبودی جلال جان»؟

می‌خواست زودتر بفهمد چه بلایی دارد سرش می‌آید: «بیدارم. راه افتادید بابا»؟

«پمپ‌بنزین اول اتوبانیم. جواب آزمایش آماده است بابا؟».

وقتی توی چنین وضعیت‌هایی گیر می‌کرد، آستین لباسش را زیر لب گاز گاز می‌زد ولی حالا که رکابی تنش بود پوست نازک بین شست و اشاره‌اش را به دهان گرفته بود: «آره. آماده است».

«مطمئن باشم؟»

باید چیزی می‌گفت که بدقولی ماه پیش را از ذهن بابا پاک می‌کرد. کف دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت: «سر راه آزمایشگاه حتی وقت دکتر را از شش انداختم چهار و نیم که خانم‌بزرگ زیاد توی مطب معطل نشه».

«خیر ببینی جلال جان. خانم‌بزرگ سلام می‌رسونه. خداحافظ»

حتی نای نشستن و دراز کشیدن هم نداشت. بابا و خانم‌بزرگ نباید چیزی دربارهٔ آماده نبودن جواب آزمایش و به‌هم‌ریختگی خانه‌اش می‌فهمیدند. فقط پنج‌شش ساعت برایش باقی مانده بود. اگر یادداشتش را تا دو ساعت دیگر تمام می‌کرد بعدش وقت می‌کرد دستی به سر و روی خانه و خودش بکشد و بعد برود آزمایشگاه. دوباره نشست پشت کامپیوتر. پُل نیومن و رابرت ردفورد هفت‌تیر به‌دست از سر جای‌شان جُم نخورده بودند. حالا که فقط دو ساعت برای نوشتن وقت داشت باید حجم یادداشتش را نصف می‌کرد و در عوض چیز مشت‌پُرکنی را تحویل سردبیر می‌داد. تصمیم گرفت دربارهٔ تأثیر نوشته‌های آستروک بر فیلم‌سازان موج‌نو بنویسد. کتاب «مجموعه مقالات دیوید ا.کوک» را برداشت و شروع کردن به ورق‌زدن و علامت زدن بعضی صفحه‌های. هنوز چند صفحه‌ای پیش‌تر نرفته بود که احساس کرد چشم‌هایش دارد می‌سوزد و سرش به اندازهٔ یک توپ بسکتبال سنگین شده و هر لحظه امکان دارد کَنده شود و بیافتد روی کیبورد. با این‌که قبل ‌از رسیدن بابا باید همهٔ ته‌سیگارها را گم و گور می‌کرد اما دست دراز کرد و از وسط سیم‌های درهم‌ پیچیدهٔ هدفون و mp3playar و دی‌وی‌دی‌های روی میز پاکت سیگار را پیدا کرد و نخی به لب گرفت اما هر چه فندک کشید، شعله‌ای روشن نشد. سیگار به‌دست بلند شد رفت طرف آشپزخانه و برای این‌که از همین الآن مرتب‌کردن خانه را شروع کرده باشد چندتا از کتاب‌ها و مجله‌ها را از سر راه برداشت و گذاشت توی قفسه.

توی آشپزخانه تک‌تک قوطی‌کبریت‌های جاکبریتی آویزان بالای اجاق‌گاز را وارسی کرد اما یک چوب‌کبریت هم پیدا نکرد. یاش آمد از هفتهٔ پیش که کبریت‌هایش تمام شده، یادش رفته بخرد و مدام اجاق گازش را با فندک سیگار روشن کرده. سیگار را پشت‌گوش گذاشت و دست دراز کرد از توی آن کارتن نیمه‌پارهٔ بالای یخچال بیسکوییت نارگیلی بردارد اما کارتن خالی بود. توی یخچال میوه داشت. سیب حالش را بهتر می‌کرد اما هنوز در یخچال را باز نکرده بود که بوی ترشیدگی ماست حالش را به هم زد و دوباره احساس کرد آن توپ بسکتبال می‌خواهد بیافتد زمین و جلوی پاهایش قل بخورد. سیگارِ خاموش را گرفت زیر دماغش و توتون‌های خشکش را بو کشید. جمع و جور کردن آشغال‌دانی‌ای به اندازهٔ آن آشپزخانه بیش‌تر از چیزی که فکر می‌کرد وقت می‌بُرد. کیسهٔ زباله جا نداشت. برای همین تمام پرتقال‌ها، سیب‌ها، کیوی‌های پلاسیده و بسته‌های پنیر و کره و ‌مربای فاسدشده و نوشابه‌ها و کنسروهای نیم‌خورده را از یخچال بیرون آورد و قاطی سایر آت‌و آشغال‌ها، ریخت روی ناهارخوری اما هر چه کابینت‌ها و سبدهای پشت لباس‌شویی را گشت کیسهٔ زباله‌ای پیدا نکرد. می‌شد از آن پنج‌شش ساعت هفت‌ هشت دقیقه را برای کیسه‌زباله خریدن از سوپرمارکت مجتمع کنار گذاشت اما از طرف دیگر برای خلوت‌تر کردن آشپزخانه می‌توانست ظرف‌ها را بشوید. دوباره توتون‌های خشک سیگار را بود کشید و لیوان‌ها و بشقاب‌ها و کاسه‌ها و قوری و قابلمه‌های کپک‌زده را توی سینک ظرف‌شویی زیر آب گرم گرفت. پیش‌بندش را خیلی وقت می‌شد که توی شلوغی آپارتمانش گم کرده بود اما دست‌کش‌هایش را دست کرد. دست برد مایع ظرفشویی را برداشت اما هر چه شکم و گلوی آن ظرف پلاستیکی را فشرد کوچک‌ترین حبابی از سوراخ ریز دهانه‌اش بیرون نیامد. ظرف خالی را با هر چه زور داشت کوبید روی آشغال‌های دِپوشده روی ناهارخوری و دست‌کش‌ها را درآورد و انداخت‌شان توی سینک روی ظرف‌ها و فکر کرد چه‌طور می‌شود وسط این هزارتوی پر از کوچه‌های بن‌بست دیوانه نشود. فکر کرد شبیه ماشینی شده که توی سربالایی جاده‌ای شلوغ بنزین تمام کرده و ترمز دستی‌اش هم بریده. مات آشغال‌های روی ناهارخوری مانده بود که نوری توی ذهنش چشمک زد.

بهترین ایده‌ای که می‌توانست یادداشتِ موج‌نو را به‌ رغم هرچه بیش‌تر آب‌رفتن و کوتاه‌شدن نجات دهد و رأی سردبیر را بزند نوشتن دربارهٔ دیدگاه انتفادی فیلم‌سازان موج نو به سینمای کلاسیک بود. دو سه بالش و ملافهٔ وسط هال را از سر راه برداشت و مرتب روی کاناپه چید و نشست پشت کامپیوتر. سرش را روی میز گذاشت و سیگار را جلوی دماغش گرفت و سعی کرد هر چه توی دانشگاه و این و آن‌ور دربارهٔ تاریخِ سینماتک و کایه‌دوسینما شنیده و خوانده به یاد بیاورد. تمرکز دربارهٔ جزئیاتی این‌قدر متنوع و در آوردن حرفی کلی ازشان اما داشت مثل پونز سرش را سوراخ می‌کرد. فکر کرد اگر به جای پنج‌ شش ساعت، پنجاه‌ شصت سال هم وقت داشته باشد نمی‌تواند بدون یک دلِ سیر خوابیدن حتی کلمه‌ای بنویسد. چشم‌هایش می‌سوخت ولی نمی‌توانست بخوابد. مثل شکنجه‌شده‌ها محکوم به بیداری کشیدن بود. حالا که نه به تمیزکاری خانه می‌رسید و نه به تمام‌کردن آن یادداشت باید جوری دست‌وپا می‌زد که بیش‌تر از این فرو نرود و حداقل یک‌کار را به آخر می‌رساند.

از پشت صندلی کامپیوتر بلند شد و جوری که به میز اتو نخورد رفت طرف تلویزیون. رسیدِ آزمایشگاه را دو سه هفته پیش همین‌جا بالای تلویزیون گذاشته بود اما الآن نه روی تلویزیون پیدایش می‌کرد و نه توی فایل‌های زیرتلویزیونی و نه زیر گلدان شیشه‌ای توی تاقچه و نه لای قبض‌های آب ‌و برق ‌و گاز آویزان از میخِ چوب‌لباسی دیواری. رسیدْ گم شده بود. کلاسورِ پر از تمرین‌های کلاسی هنرجویان آموزشگاه را از سر راه برداشت و گذاشت بالای تلویزیون و فکر کرد به جهنم که رسیدِ آزمایشگاه گم شده. آزمایشگاه بی‌خود می‌کند بدون رسید جواب را ندهد. توی این دو سال آن‌قدر خانم‌بزرگ را آن‌جا برده بودند و آن‌قدر برای گرفتن جواب آزمایش‌هایش به آن‌جا رفته بود که نه ‌تنها با همهٔ کارکنانش آشنا شده که حتی دستش آمده بود که آزمایشگاه چندتا کولر اسپیلت و آبی دارد و پایه‌های کدام‌یک از صندلی‌های اتاق انتظارش لق است و آب‌ سردکنش هم چه وقت‌هایی خاموش می‌شود. باید زودتر آماده می‌شد و می‌رفت آزمایشگاه. شاید هوای تازهٔ اول صبح می‌توانست مثل وایتکس لکه‌های گیجی و خواب‌آلودگی را از تنش پاک کند. شاید اگر می‌رفت جواب‌ آزمایش را می‌گرفت و زود برمی‌گشت خانه و سر راه یادش نمی‌رفت خرید کند، وقت می‌کرد هم کمی آشغال‌های خانه را جمع‌وجور کند و هم چند صد کلمه‌ای برای سردبیر بنویسد.

از توی کمد دیواری یکی از پیراهن‌هایش را درآورد و تنه و آستین‌های له‌ولورده‌اش را روی میز اتو پهن کرد و چشم دواند از وسط خرت‌وپرت‌های وسط هال خود اتو را پیدا کند اما نه لای جعبه‌های نیم‌خوردهٔ پیتزا بود و نه پشت کوله‌پشتی و نه زیر حولهٔ تنی. گوشهٔ اتاق، قاطی خُرده‌ریزِ نان‌ها و برنج‌ها و کاغذپاره‌ها، سیم‌ها و پیچ‌ها و درجه‌ها و بقیهٔ دل و روده‌های فلزی و پلاستیکی‌اش را پیدا کرد. یادش آمد که دو روز پیش که به برقش زده و روشن نشده، خودش بازش کرده و بعد یادش رفته بود چه‌طور آن جسد تکه‌تکه‌شده را سَرِ هَم کند. فکر کردن به چه‌طور چیدن تکّه‌های این پازل دوباره چشم‌هایش را سنگین کرد. برای هزارمین بار سیگار خاموش را بو کشید و چشمانش را به زور باز کرد. می‌توانست با شلوار جین و یک تی‌شرت از خانه بیرون بزند. فقط باید تا وسط روز و گرم شدن هوا، یکی‌ دو ساعت سرمای صبح‌گاه بهاری را تحمل می‌کرد. دل و روده‌های اتو را جمع کرد و توی کمد لباس‌ها گذاشت و حوله‌اش را از زمین برداشت و رفت طرف حمام.

توی آینهٔ روشویی حمام خودش را نگاه کرد. ته‌ریشش شکلِ سیم‌ظرف‌شویی شده بود و مویرگ‌های پرخون‌شدهٔ سفیدی چشم‌هایش داشت مردمک‌ها را می‌بلعید. اسپری خمیر ریشش ته کشیده بود. از جاصابونی، صابون را برداشت و صورتش را کفی کرد. دست برد از بالای جاصابونی یک ژیلت بردارد اما پاکت ژیلت‌ها خالی بود. پاکت ژیلت‌ها را آن‌قدر توی مشت فشار داد که به اندازهٔ یک بند انگشت جمع شد و بعد انداختش توی سطل حمام. بعد شیر آب را باز کرد و صورتش را شست. همین‌طور که به کف‌صابون‌ها خیره شده بود سرش را روی روشویی گذاشت و چشمانش را بست. فکر کرد کاش می‌توانست همان‌جا ایستاده چند ساعت بخوابد. چشمانش را باز کرد. وقت این دوشِ نگرفته را اگر به وقت نوشتن آن یادداشت اضافه می‌کرد شاید حتی می‌توانست دربارهٔ پشت‌صحنه‌های ساده و کم‌خرج اولین فیلم‌های گُدار و زیباشناسی خاص‌شان چندخطی بنویسد. صورتش را با حولهٔ تنی خشک کرد و حوله را از چوب‌لباسی پشت در حمام آویزان کرد و لباس عوض کرد.

کمربند شلوارش را که محکم می‌کرد برای آخرین بار نگاهی به خانه کرد. بعد سیگار خاموش را زیر بینی گرفت و فکر کرد اولین کاری که بعد از بیرون زدن باید انجام دهد، خریدن یک کبریت از سوپرمارکت مجتمع است. داشت دم در دنبال لنگهٔ صندلش می‌گشت که صدای افتادن چیزی از گوشهٔ هال حواسش را پرت کرد. کلاسور بالای تلویزیون باز شده بود و نصف کاغذهایش از روی تلویزیون سُر خورده و پشت زیرتلویزیونی افتاده بودند. مثل مرده‌لمس‌کرده‌ها چند لحظه بی‌حرکت ماند و حتی نفس نکشید. بعد برگشت توی هال و رفت طرف تلویزیون و با هر چه زور برایش باقی مانده بود زیرتلویزیونی را کناری کشید و روی زمین نشست پشت زیرتلویزیونی و از زیر کاغذهای آموزشگاه و چند لایه گرد و غبار رسیدِ آزمایشگاه را پیدا کرد. تکیه داد به دیوار و پاهایش را دراز کرد. فکر کرد آن‌قدر خوابش می‌آید که اگر سر روی بالش بگذارد با تمام شدن دنیا هم بیدار نمی‌شود. فکر کرد چرا آزمایشگاه باید بتواند جواب‌آزمایش را بدون رسید هم بدهد ولی او نتواند بدون گرفتن جواب‌آزمایش بخوابد. فکر کرد دنیا چه آشغال‌دانی بزرگی است وقتی آدم نتواند هر وقت خواست بخوابد. رسیدِ آزمایشگاه را چپاند توی جیب شلوارش و سیگار خاموشش را دوباره بو کشید و بلند شد اما به‌ جای این‌که طرف در آپارتمان برود وارد آشپزخانه شد و گوشهٔ اجاق‌گاز را کناری کشید. پشت اجاق‌گاز جابه‌جا روی زمین پر از قوطی‌کبریت‌هایی بود که از جاکبریتی آویزان بالای اجاق‌گاز افتاده بودند و کسی بیرون‌شان نیاورده بود. کبریت کشید و اولین پُک را به سیگار زد. احساس کرد دیگر دور و برش را از پشت پردهٔ کوفتگی و خستگی یک دقیقه قبل نمی‌بیند. وقتی داشت بلند می‌شد کنار قوطی کبریت‌های پشت اجاق‌گاز نگاهش به جنازهٔ سوسک‌هایی افتاد که پوسیده و پودر شده بودند اما هنوز کاملا نیست نشده‌ و می‌شد تشخیص داد روزگاری این لکه‌های بی‌حرکت چه موجوداتی بوده‌اند. توی هال روی کاناپه نشست و چهارمین پُک را به سیگارش زد و از پنجره به بیرون خیره شد. با این‌که یکی‌ دو ساعت از در آمدن آفتاب گذشته بود اما چراغ‌های وسط اتوبان هنوز روشن بودند و نور بی‌رمق‌شده‌شان را به رخ می‌کشیدند. فکر کرد غیر قابل‌تحمل‌ترین آدم آن‌هایی‌اند که کارهای درست زندگی‌شان را درست انجام می‌دهند. آخرین پک را به سیگارش زد و دراز کشید روی کاناپه و چشم‌هایش را بست. هنوز چشم‌هایش گرم نشده بودند که صدای زنگ موبایلش از جایی وسط هال آمد. چشمانش را باز نکرد. زنگ دوم…، بلند نشد. زنگ سوم…، بلند نشد. زنگ چهارم…، بلند نشد. زنگ پنجم…، بلند نشد. زنگ ششم…، بلند نشد. زنگ هفتم…، بلند نشد. زنگ هشتم آخرین‌شان بود و بعد موبایل خاموش شد. چشمانش را باز کرد و با نگاه دنبال موبایل گشت. مسیر نگاهش اما روی میز کامپیوتر ثابت ماند. پل نیومن و رابرت ردفورد هنوز بی‌حرکت بودند اما حالا هدفی برای شلیک پیدا کرده بودند. جلال دید که آن‌ها توی چشمانش زل زده‌اند و هفت‌تیرهای‌شان را به‌طرفش نشانه گرفته‌اند.



comment feed ۸ پاسخ به ”چراغ‌های روشن بلوار“

  1. زهره شریعتی

    تصویر سازی خوبی دارد. اما پاشنه آشیلش هم شده این تصویرسازی بیش از حد. روح نویسنده درش دیده نمی شود. اثری هنری و روشنفکرانه، بدون روح یک نویسنده ایرانی.

  2. م.شریفی

    البته مخالفم با خانم شریعتی که تصویرسازی‌اش شده پاشنه‌ی آشیلش که اتفاقا این داستان قراره تصویری از مرد قصه باشه.
    و شاید نقد زندگی کسی که کار درستش رو درست انجام نمیده

  3. محمد علی رکنی

    سلام
    شاید زیاد نقد فیلم نوشتن، روی قلم داستانی آقای غبیشاوی تاثیر گذاشته است. وقتی پاراگراف اول حتی تا نیمه های پارگراف دوم را خواندم، دوبار نگاه کردم که دارم داستان میخوانم یا نقد فیلم.
    جمله شروع داستان بسیار طولانی است.
    کشش خیلی کم رنگ است. انگار نویسنده اسیر این شده است که تاثیر زیاد فیلم دیدن بر روند زندگی یک آدم را نشان دهد. برای همین از چیزهایی اسفاده میکند که دل چسب نیست و گویی در خدمت داستان نیستند. اوایل داستان چندین مرتبه میگوید فکر ..فکر کرد. بدون اینکه بهانه خوبی برای این فکرها پیدا شود یا در بینشان اکت های دلنشینی باشد.
    میتوان نصف (واو) ها را حذف کرد.
    تصویرها بیشتر شبیه عکس هستند نه تصویرهایی که داستان را پیش ببرند. انگار نویسنده تعمد دارد در بیشتر تصویر ها بی نظمی را نشنمان بدهد. از وقتی که از خواب بیدار میشود از کاسه تخمه گرفته تا گم شدن موبایل. تا افتادن کلاسور. در حالی که شاید مخاطب با همان یک دو تصویر اول حساب کار بیاید دستش از فضا ونحوه زندگی این آدم. ومثلا نیاز نباشد این همه تصویر برای دنبال موبایل گشتن نشانمان بدهد.
    و…
    با آرزوی موفقیت برای علی آقای عزیز

  4. محمدرضا جوان آراسته

    در میان همه بایدها و نبایدها من شخصیت را دوست داشتم، کسى که فکر مى کند: «غیر قابل‌تحمل‌ترین آدم آن‌هایی‌اند که کارهای درست زندگی‌شان را درست انجام می‌دهند» آدم جالبى باید باشد حتما.

  5. رحیمی‌فرد

    حدود دو هفته پیش، این صفحه رو باز کردم ولی از اونجایی که مطمئن بودم نقد فیلمه، اونقدر نخوندمش که بسته شد… حالا خوندمش و ارزش وقت گذاشتن رو داشت… ممنون

  6. غبیشاوی

    از همه دوستانی که برای خواندن این سیاه مشق وقت گذاشتند تشکر میکنم و عزیزانی که ملاحظاتی در باب داستان داشتند را سپاسگذارترم و میکوشم توصیه هایشان را در ارتکاب داستانهای بعدی آویزه گوشم قرار دهم.

  7. علیرضا آرام

    تصویرسازی داستان موفق است و در این‌‌جا به مرز شاهکار می‌رسد :

    «فیلترِ سرسوخته‌اش را انداخت توی فنجانِ نیم‌خوردهٔ چای روی میز و دود را داد بیرون. بعد رشته‌های دود سیگار را با نگاه دنبال کرد که چه‌طور تاب می‌خوردند و تاب می‌خوردند و تاب می‌خوردند و جلوی پنجرهٔ هال هم‌دیگر را به آغوش می‌کشیدند و توی نورِ آفتابِ بی‌جانِ دمِ‌صبح محو می‌شدند. »

    اما از ایده تکراری اثر که بگذریم، شعف فیلم‌باز بودن و در عالم هنر دیده شدن، بر وجوه داستانی اثر غلبه دارد.
    و البته به نظرم این پیشینه علی غبیشاوی و سطح توقع دوستان از اوست که نقدها را تا این حد سختگیرانه می‌سازد.

  8. یونس عزیزی

    با تصویر سازی ها و توصیف های داستان موافقم قشنگ بود و قابل درک.و اینکه درست و حسابی شخصیت داستان در اومده. اما این شخصیتی که آقای غبیشاوی واسه ما ساخته زیاد به نظر نمی رسه دیگه دغدغه اتو کردن لباساشو داشته باشه.
    لذت بردم از روایتتون.
    سپاس.