فیروزه

 
 

ماهی قهوه‌ای

می‌توانستم دست کنم توی جیب کتم، چند اسکناس تا نشده بگذارم کف دست پیرمرد. شاید راست می‌گفت، شاید واقعا توی این شهر هیچ‌کس را نداشت. برای چندمین بار لباس‌هایش را می‌آورم توی ذهنم. آن‌قدر هم کهنه نبودند. کسی توی وجودم مدام می‌گوید مگر همه درمانده‌ها یک دست لباس تکه‌پاره دارند.

جلال به مامان می‌گوید: آدم برای پیرشدن هم مگر عید می‌گیرد. درخت‌ها سبز می‌شوند چه سودی برای ما دارد. قبل از این‌که مامان چیزی بگوید خودش جواب می‌دهد: حالا همین کارها را هم نکنیم چه‌کارکنیم.

دست‌های پیرمرد نمی‌گذارد سُر بخورم توی حرف‌های جلال. توی چاهی که جلال می‌کند وآدم را پرت می‌کند تویش.

وقتی کار مهمی پیش می‌آید، فکر می‌کنم حتما دیگرانی هستند که انجامش دهند. گاهی که آزاده می‌گوید حامد را نگه دارم. فکر می‌کنم اگر من نبودم چه‌کار می‌کرد. خب فکر کند من نیستم. یک بار همین را به آزاده گفتم. گفت خب حالا که هستی. باید فرقی بین بودن و نبودنت باشد.

مامان قرآن را از کنار تلوزیون بر می‌دارد، می‌بوسد ومی‌گذارد توی سفره. می‌گوید: جلال تو را به خدا دوباره شروع نکن.

جلال بلند می‌شود. کتش را در می‌آورد. آویزش می‌کند به چوب لباسی. کنترل تلوزیون را بر می‌دارد. کانال‌های آن را بالا و پایین می‌کند. دوست دارد مرا هل بدهد توی حرف‌هایش. چیزی نمی‌گویم. پارسال سر سفره هفت سین بحث‌مان شد. می‌گفت: ما آدم‌ها عجیبیم، همیشه دوست داریم یک چیزی باشد که سرگرم‌مان کند. بعد به آن ببالیم. از آدم‌ها سرگرمی را بگیر، چه برای‌شان می‌ماند. هفت سین هم از همین سرگرمی‌هاست. بعد سوزن قفلی ملحفه را باز کرد وگذاشت سر سفره، گفت حالا شد هشت سین، به کجای عالم برخورد. نمی‌خواهم امسال هم مامان اشکش در بیاید و بگوید فایده این همه بحث کردن چیست.

تنگ ماهی را از روی اپن آشپزخانه برمی‌دارم. یکی از ماهی‌ها نیم‌وری شده است. انگار می‌خواهد نفس بگیرد نصف دهانش از آب بیرون است. با نوک انگشت سبابه‌ام به کمرش می‌زنم. چرخی در آب می‌زند. باز نیم‌وری می‌شود. تنگ را می‌گذارم وسط سفره، کنار سبزه‌هایی که مامان یک پارچه سبز بسته است دور سرشان.

مامان می‌گوید ماهی مرده را بردار، شگون ندارد سر سفره باشد. می‌گویم هنوز نمرده است.

نمی‌دانم باید برش دارم یا نه، باید نگاه کنم ومنتظر باشم بمیرد. یا از آب پرتش کنم بیرون که راحت شود.

آزاده نگاهی به تنگ می‌اندازد. پیراهن قرمز حامد را از سرش می‌کشد پایین. دستش را توی آستین پیراهن می‌برد و انگشتهای حامد را می‌گیرد. می‌گوید: وای به حالت اگر لباست را کثیف کنی. نگاهش را می‌چرخاند سمت من، می‌گوید: تو که حمام نرفتی. پشت بندش می‌گوید: نمی‌خواهد، می‌ترسم موقع تحویل سال توی حمام باشی آن وقت تمام سال را توی حمامی.

جلال کنترل را می‌اندازد روی کاناپه، بلند می‌شود. دست می‌کند توی تنگ، ماهی را درمی‌آورد. می‌گوید: خیلی چیزها توی زندگی مثل این ماهی هستند نصفه و نیمه. زنده و مُردشان فرقی نمی‌کند.

نمی‌دانم چرا جلال همیشه دوست دارد بقیه را نصیحت کند، مسخره کند، یا توی هر چیز کوچک و بی‌ربطی دنبال دلیل باشد. می‌خواهم بگویم ماهی است دیگر، به دنیا آمده که بیاید سر سفره، بعد هم بمیرد، همین. چیزی نمی‌گویم و فقط نگاهش می‌کنم.

ماهی کف دستش تکانی می‌خورد. آزاده می‌گوید هنوز زنده است. جلال پارچ آب را بر می‌دارد. آب می‌ریزد توی لیوان و ماهی را می‌اندازد توی آن. ماهی چرخی می‌خورد و می‌رود ته لیوان. می‌گوید: اگر کنار ماهی سالم باشد آن یکی هم می‌میرد. لیوان را می‌گذارد لب اپن. می‌گوید: آزاده خانوم، همین ماهی پلوهایی که مادر شوهرتان درست کرده است، می‌دانید باید ماهی‌اش را زنده از آب بگیرند تا حلال باشد. چرا دل‌تان برای آن‌ها نمی‌سوزد.

پیر مرد می‌گفت: زن و بچه‌اش توی شهرستان منتظرش هستند. پول‌هایش را گم کرده است و باید برگردد شهرش. کاش پرسیده بودم کدام شهر. می‌بردمش ترمینال، سوار اتوبوسش می‌کردم. آن وقت اگر دروغ گفته بود، همان‌جا مچش را می‌گرفتم. این فکر برای این‌که دستش را رو کنم بهتر بود، خیلی بهتر بود. نمی‌دانم چرا گاهی فکر می‌کنم هر چه به ذهنم می‌آید بهترین کار است. کاش آن فکر به ذهنم نیامده بود.

اولش فکر کردم این‌بار هم مثل همان دفعه‌ای‌ است که مچ یک زن را گرفتم. زن دست بچه‌اش را گرفته بود و راه افتاده بود توی شهر. بچه بی‌چاره چادر زن را گرفته بود و پشت سر زن راه می‌رفت. با هرکس که حرف می‌زد بچه می‌رفت زیر چادر و خودش را قایم می‌کرد. برایش شبیه یک بازی بود. آدم‌ها را از پشت تیرگی چادر نگاه می‌کرد. نسخه‌ای دست زن بود و می‌گفت پول داروها را ندارد. نسخه را از دستش گرفتم. توی نسخه چند داروی ارزان قیمت بود. به زن گفتم بیا برویم داروخانه، تا همه داروها را یک‌جا برایت بخرم.

جلال انگار بخواهد چیزی را از توی بینیش پرت کند، نفسش را محکم می‌دهد بیرون. می‌گوید بفرما مُرد. سرم را می‌چرخانم سمت لیوان، ماهی وارونه روی سطح آب است. حامد می‌دود کنار اپن، دستش نمی‌رسد لیوان را بردارد. به جلال می‌گوید: عمو ماهی را بده تا من خاکش کنم توی باغچه.

چیزی که حالم را گرفته است چروک‌های روی دست پیر مرد است. انگار کسی سوزن زده باشد پشت دستش و تمام آب زیر پوست را کشیده باشد، پوست جمع شده بود. وقتی حرف می‌زد دستهایش می‌لرزید. تمام مدتی که حرف می‌زد به پشت دست‌هایش نگاه می‌کردم. یک انگشتر نقش و نگار‌دار دستش بود.

آزاده به حامد می‌گوید نمی‌خواهد لباست خاکی می‌شود. جلال لیوان را می‌دهد دست حامد. می‌گوید به شرطی که لباست را خاکی نکنی و زود برگردی.

مامان چادر سفیدش را از لای سجاده در می‌آورد. اول مقنعه سفید و بزرگش را می‌پوشد. بعد هم چادرش را سر می‌کند. می‌نشیند سر سفره. چند اسکناس را می‌گذارد لای قرآن. هر سال همین کار را می‌کند. اعتقاد دارد وقتی عیدی‌مان را از لای قرآن برداریم روزی‌مان برکت پیدا می‌کند. سیب‌های توی سینی را مرتب می‌کند.

پیر مرد گفت: دوتا نوه دارد، که از همه دنیا بیشتر دوست‌شان دارد. حتی از پسرش. گفت دوست دارد تحویل سال کنارشان باشد. دستم پلاستیک میوه بود. با دست چپ خواستم سوییچ را از جیب شلوارم در بیاورم. سوییچ افتاد. پیر مرد فکر کرد می‌خواهم کمکش کنم، خم شد. سوییچ را برداشت و داد دستم.

اصلا فکر می‌کنم مرا ندیده است. من نبودم می‌خواست چه کار کند. روی دستش چروک دارد خوب داشته باشد همه آدم‌ها وقتی پیر می‌شوند پوست‌شان چروک می‌شود. حالا من گفتم خدا روزیت را جای دیگر حواله کند، همه که این‌را نمی‌گویند بالاخره یکی کمکش می‌کند. آزاده می‌گوید حامد را بیاورم داخل.

مامان قاب عکس بابا را از لب طاقچه بر می‌دارد. تکیه‌اش می‌دهد به آینه توی سفره. دستی روی شیشه قاب می‌کشد. تا آن‌جا که می‌تواند هوا را فرو می‌برد توی ریه‌هایش و یک‌دفعه تمام هوای توی سینه‌اش را خالی می‌کند. زل می‌زند به جایی بالاتر از قاب. انگار صحنه حساس یک فیلم را ببیند برای چند لحظه ماتش می‌برد.

احساس می‌کنم اگر همه تصویرهای زندگیم را فراموش کنم این صحنه را نمی‌توانم. اصلا به همین خاطر بود که چروک‌های روی دست پیر مرد این همه برایم غم‌انگیز شد. لحظه‌ای که به پیر مرد گفتم قسم می‌خورم پول‌های تو از من بیشتر است. گفتم اگر پول‌های من بیشتر بود، هر چه پول دارم می‌دهم به تو. فکر کردم الان است که دست پیرمرد رو شود. پیر مرد چیزی نگفت. گفتم اول تو هر چه داری رو کن بعد من. ماتش برده بود. دست کردم توی جیب کاپشنش. چیزی نگفت. زیپ کاپشن را کمی پایین کشیدم. توی جیب بغل چیزهایی بود فکر کردم پول است. یک مشت کاغذ بود، نسخه دکتر، یک خودکار، عطر، یکی دوتا اسکناس و یک عکس سه در چهار بچه هم بود. وفتی همه این‌ها را از توی جیب پیر مرد برداشتم برای یک لحظه احساس کردم این‌ها توی دست من چه کار می‌کنند. نمی‌دانستم باید چه کنم. کاش پیر مرد حرفی میزد. کاش دست می‌کرد توی جیبم و پول‌هایم را در می‌آورد. همه را برگرداندم سر جای‌شان، فقط عکس بچه افتاد روی زمین. بی‌آ‌ن‌که خم شوم وعکس را بردارم. راه افتادم.

باید بروم، شاید پیر مرد را پیدا کنم. شاید هنوز دارد توی پیاده‌رو کنار مردمی که با سرعت می‌روند و می‌آیند پرسه می‌زند. شاید هنوز همان‌جا ایستاده است و عکس پسر بچه هم افتاده است کنار کفش‌هایش.

بلند می‌شوم، به حیاط می‌روم. حامد نشسته است توی باغچه و با یک سنگ می‌کوبد روی شکم ماهی. قرمزی ماهی تبدیل شده است به قهوه ای تیره. می‌نشینم. سنگ را از حامد می‌گیرم. می‌پرسم چه کار می‌کنی؟ سر یک چوب را فرو می‌کند توی شکم ماهی. می‌گوید دختر خاله سمیرا گفته است توی شکم ماهی مروارید پیدا می‌شود. می‌خواهم مروارید را در بیاورم. چوب را از دستش می‌گیرم. با نوک چوب قبر کوچکی می‌کنم. ماهی را با همان چوب هل می‌دهم توی قبرش. می‌گویم بلند شو لباست کثیف می‌شود. مروارید توی صدف است نه توی شکم ماهی. آزاده صدامان می‌زند. می‌گوید بیایید نزدیک عیداست. حامد می‌گوید: بابا، سمیرا یک مهره خوشگل داشت. گفت از توی شکم ماهی مهره را پیدا کرده است. خاک می‌ریزم روی ماهی. می‌گویم: باید دست‌هایش را بشوید. دست‌های خاکی‌اش را به هم می‌زند. می‌گوید بابا اون یکی ماهی را می‌دهی شاید توی شکمش مروارید باشد. آزاده این‌بار بلندتر صدا می‌زند: بیایید الان عید می‌شود.



comment feed ۳ پاسخ به ”ماهی قهوه‌ای“

  1. زهره شریعتی

    قشنگ بود. اما به نظر می رسد نثر نیاز به بازنویسی دارد.

  2. محسن

    با سلام
    مهدی جان بعضی از جملات جزء ویژگی های قلمت شده. مثل:
    نمی‌دانم چرا جلال همیشه دوست دارد بقیه را نصیحت کند، مسخره کند، یا توی هر چیز کوچک و بی‌ربطی دنبال دلیل باشد. می‌خواهم بگویم ماهی است دیگر، به دنیا آمده که بیاید سر سفره، بعد هم بمیرد، همین. چیزی نمی‌گویم و فقط نگاهش می‌کنم.
    یا این یکی:
    روی دستش چروک دارد خوب داشته باشد همه آدم‌ها وقتی پیر می‌شوند پوست‌شان چروک می‌شود.
    این خوبه. چون داری به پتانسیل قلمت نزدیک می شوی.
    آرزو موفقیت روز افزون

  3. درقلمرو داستان

    درود برشما دوست عزیز.ساده وزیبا می نویسی اما پشت ساده نوشتنت فلسفه ی عمیقی نهفته است.خوب بود.دوست داشتم.
    دوست دارم لینکتان کنم تااز داستان ها ونظراتتان بیشتر استفاده کنم لطفا ادرستان را در قسمت نظرات برایم بنویسید.
    با احترام دعوتید به خوانش ونقد داستان پایان کبوتر