چشمهایم باز نمیشوند، انگار رمقى براى تکان دادن پلکها ندارم، باید سرم به جایى خورده باشد که چشمهایم این طور فقط سیاهى مىبینند. شاید رفته بودم کمک انسیه، عنکبوتهاى گوشه سقف را بىخانمان کنم که پایم لغزیده و از چهارپایه افتادهام. فکر مىکنم الان کجا باید باشد و در چه حالى وقتى افتادنم را دیده و حتما بعدش بىهوشى ام را. فکر مىکنم، خانه تکانىاش را چند روز عقب انداختهام، فکر مىکنم صدایش چرا از هیچ طرفى نمىآید. دکترها حتما خیالش را راحت کردهاند از احوال من و فرستادهاندش خانه تا استراحت کند. شاید گفتهاند تا قبل از ظهر فردا مرخص مىشوم و رفته تا تمام آن خانه نامرتب را سامان دهد که فردا پیش دوستان و آشنایانى که مىآیند خجالت زده نشویم. گوشه ذهنم خیالم راحت است که از پس خودش برمىآید و تازه جاى نگرانى ندارد وقتى آن همه فامیل دور و نزدیک داریم.
نمىدانم چند بار برادرم زیر لب سرکوفتش زده که خانهدارى کار زنهاست و مرد خسته از بیرون آمده را باید با آب یخ پذیرایى کرد نه با لیست کارهاى خانه. مىگوید چون زود زن گرفتهام این طور بچهگانه بازى خوردهام. همیشه انگار نظریهپرداز مطرحترین الگوى نظام خانوادگى باشد، به انسیه مىگوید آخرش یک روز مىزند زیر همه کاسه کوزهها و یک باره مىبُرد.
دوستدارم دستم را از زیر ملافه بیرون بیاوم، نمىشود. انگار ۱۰۰ سىسى آمپول بىحسی تزریق کرده باشند به دستم، فقط مىدانم هست، نمىدانم شکسته و در استوانهاى گچى پیچیدهاندش یا زخمی و کبود است و پانسمانش کردهاند. هیچ حسى نیست تا حتى حجمش را بفهمم، تا حتى بفهمم چه طور افتاده است کنارم، انگار فقط یک تصور ساده دارم که هست. دست دیگرم هم انگار فقط یک تصویر است، ثابت و غیر قابل درک. فکر مىکنم شاید از روى چهار پایه نیفتاده باشم، شاید بیرون رفته بودم خریدى بکنم براى اسباب خانه تکانى که ماشینى غافل از همه جا، زیرم گرفته یا موتورى بىهوا زده است به من. حالا دستهایم حس ندارند چون شکستهاند و کوفته شدهاند. شاید حتى عصبى از جایى قطع شده باشد. الان شاید تازه از اتاق عمل بیرونم آوردهاند و دستهایم بىحس مانده چون بىحسى اتاق عمل هنوز تمام نشده، همان عصب را شاید ترمیم کرده باشند. از فکر این که حتما تا یکى دو ساعت دیگر درد توى رگ و پى دستهام شروع مىشود و مىفهمم هر کدام کجایند و در چه حالى، خوشحال مىشوم.
دوستدارم یکى از همینهایى که ایستادهاند کنار من و انگار حرفهاى ناگفته در پستو ماندهشان را پیدا کردهاند، ملافه را از زیر چانهام کمى پایینتر بدهد تا این طور همهاش حس نکنم یک تکه پارچه هر آن است گیر کند توى حلقم.
ساعت هم انگار رمق تندتر رفتن ندارد و هنوز همان نزدیکىهاى ده است. تصادف اگر کرده باشم انسیه حالا یک جعبه دستمال کاغذى گریه کرده است از نگرانى، از اینکه رفتهام و برنگشتهام. نمىدانم حالا چقدر از تصادفم گذشته، شاید دیروز بوده و این اولین صبح من توى بیمارستان است. شاید چند روز گذشته باشد و نمىتوانم حدس بزنم چه بر سر انسیه آمده اگر در این چند روز بىخبر مانده باشد. شاید هم از کیف پولم کسى نشانى یا تلفن آشنایى را پیدا کرده یا موبایلم را دیده و از دفترچه تلفنش کسى را خبر کرده باشد، دلگرم کنندهتر است که فکر کنم، بیرون روى صندلىهاى سالن بیمارستان چند نفر نگرانم نشستهاند، راه مىروند و منتظر دکتر هستند تا امیدشان دهد. توى ذهنم راننده را خیال مىکنم که منتظرتر از همه است که به هوش بیایم و بیاید کنار تختم، معذرتخواهى کند و آرزوى سلامتى کند و دعا به حق پدر و مادرم که ببخشمش، که شکایت نکنم که زن دارد و بچه دارد و ندارد پول دیه را بدهد، ندارد خرج بیمارستانم را بدهد، حتى ندارد خرج ماشین یا موتورش را بدهد، همانکه لگن زیر پایش است تا نان خانهاش را در بیاورد. فکر مىکنم مثل همه صحنههاى تکرارى مىشود اگر ببخشمش و بگذارم برود پى همه آن بدبختىهایى که صد بار پیش چشمم ردیف کرده. فکر مىکنم باید همه چیز را دست انسیه بسپرم، رضایت و شکایت را بگذارم به انتخابش تا بداند که روى تخت بیمارستان هم فهمیدهام همه این روزها را چقدر اذیت شده. حس خوبى است این که مىدانم نقشه دارم براى چند ساعت بعد که همه غمها و نگرانىها را از دل انسیه دور مىکند، پیش همه فامیل آبرویش مىدهد و مىفهمد پیش چشمم چقدر عزیز است. حس خوب باید لبخندى روى صورتم بیندازد تا لذتش تمام شود اما لبهایم انگار با آب دهان خشک شدهاى به هم چسبیده باشند تکان نمىخورند و گونههایم هیچ کش نمىآیند. صورتم انگار یک صورتک خشک پلاستیکى باشد، ثابت مانده و پشتش کلى موج خوشحالى سد شده. نمىدانم دکترى که کنارم ایستاده چه طور مىبیندم، دربارهام چه فکر مىکند و چه طور قضاوتم مىکند. من برایش همان اعداد و حروف نقش بسته روى پرونده قالب فلزى هستم یا آدمى که زن دارد، پدر و مادر دارد و کلى حسرت و آرزو توى خاطرش. امیدوارم هر چه باشد توى دستورهایى که به پرستار مىدهد تفاوت نکند. اینکه مسئولیت و دغدغه خوب شدنم گردن کس دیگرى است آرامم مىکند.
چشمهایم که باز شوند شاید اولین سوالى که بپرسم همین باشد که چرا بیمارستانم؟ انگار دانستن جواب بخشى از روند بهبودىام باشد.
صداها همه انگار ماندهاند بیرون اتاق، انگار دختر بچههاى قاب شده روى دیوار این بار جدىتر از همیشه همه را ساکت کردهاند. فکر مىکنم چه فرقى دارم با قاب عکسها وقتى صدایى نمىشنوم و تکانى نمىخورم.
حبیب پیش چشمم مىآید و توى صورتم مىگوید زود زن گرفتى برادر، زود و دستش را نه به تهدید که به افسوس مرشدوارى تکان مىدهد. پیش چشمم یا توى خیالم با حبیبم وقتى با کیف توى دستم مدرسه مىروم. وقتى حبیب دو کلاس از من بالاتر است و توى مدرسه به اسم او مىشناسندم؛ وقتى از خیابان رد مىشوم و نیم قدمى عقبتر از حبیبم؛ وقتى لباس مىخرم و حبیب مىگوید کاش دوباره یک طرح تکرارى نمىخریدى و من هیچ وقت نفهمیدم کدام لباس برایش تکرارى نیست.
نمىدانم حبیب پدر و مادر را خبر کرده یا نه، نمىدانم توانستهاند راحت توى ترمینال اتوبوسى پیدا کنند یا نه اما مطمئنم اگر خبردار شده باشند مادرم صد با تا حالا از همان ورودى ترمینال رو کرده است به حرم و مشت به سینه کوبیده که امام غریب بچهام را دست تو سپردم. وقتى رمق حرفزدن پیدا کنم، نمىدانم از نسخهنویسى دکترها باید تشکر کنم یا دعاهاى مادر. مادر حتما نذر کبوترهاى حرم مىکند و حبیب مىرود سراغ پزشک معالج.
دکتر و پرستار کنار تختم هنوز سر در کاغذهاى پرونده دارند و ساعت بالاى سرم شاید خراب است.
فکر مىکنم بیمارستانى شدنم چه حالى از عید امسال مىگیرد. فکر مىکنم جاى سفر هر ساله مشهد این بار پدر و مادر را نگه مىداریم تهران. تهران خلوت روزهاى عید خودش دیدن دارد. انسیه اما بین راه این روزهاى خانه و بیمارستان باید خانهتکانى را هم تمام کند، راضى نمىشود پدر و مادر خانه را آن طور با اسباب به هم ریخته ببینند.
تلاشى مىکنم تا شاید انگشتى یا پلکى تکان دهم، احساس مىکنم آنقدر از خودم دورم که هر زحمتى هم بکشم، فایده ندارد.
ساعت یک عقربه جلو مىرود، دکتر و پرستار انگار حساب و کتابهایشان روى پرونده تمام شده باشد سر بلند مىکنند، ملافهام را کمى بالاتر مىکشند، یکىشان در را باز مىکند و دیگرى پشت سرش چراغها را خاموش مىکند.
۱۴ اسفند ۱۳۹۱ | ۱۲:۲۶
خیلی زیبا بود رضا. خیلی…
دلم می خواهد به وسعت داستانت برایت کامنت بگذارم. ولی نمی توانم.
شاید برای فرصتی مناسب تر…
ممنون که نوشتی و ممنون که گذاشتی…
۱۵ اسفند ۱۳۹۱ | ۰۰:۱۳
سلام
روایت عالی و روان و خوب بود.
اما ای کاش ـ از آن جا که ظاهرا ایده و دغدغه اصلی داستان، کشف انتهایی و غافلگیری سطر پایانی است ـ نویسنده با توصیفات ساده ی حال و روز یک میت، قضیه را وسط داستان لو نمی داد. (منظورم همان عبارات دستم خشک است یا لب هایم تکان نمی خورند و …)
و البته نکته اصلی تر اینکه:
کاش با این روایت روان، تجربه جدیدتری از مرگ را برای مخاطب می پروراندید! یعنی تجربه ای که شنیدنش حس تازه ای از احوال و افکار یک میت را تصویر کند نه صرف عجز از انجام امور روزمره و مقدمات حسرتی که اولین ایده های زندگی پس از مرگ هستند.
موفق باشید
۱۵ اسفند ۱۳۹۱ | ۰۷:۵۶
داستانی ساده و سرراست، که از فرط بیادعایی به دل مخاطب مینشیند.
در قیاس با نمونههایی که در این سبک روایت تجربه کردهام، نوشته شما فضای ایرانیتری دارد…
۱۵ اسفند ۱۳۹۱ | ۱۴:۰۵
روایت بسیار زیبایی داشت و تصویرهای قشنگی. ادای روشنفکری و هنری بازی هم نداشت. ساده و خواندنی. با روح نویسنده…
۱۶ اسفند ۱۳۹۱ | ۲۲:۵۷
نمی دانم مرگ را تجربه کرده ای یا نه…یا به کما رفتن را…نمی دانم روح در این لحظه ها درگیر همین روزمرگی هاست یا چیزهایی دیگر….اما چه روح پر حوصله ای را روایت کرده ای ..چقدر فکر می کند این آدم ، دم جان کندنش…
رضای جان روایت کردنت قابل ستایش است و البته خودت هم. زنده باشی.
۱۸ اسفند ۱۳۹۱ | ۱۴:۲۸
برایم بسیار اتفاق افتاده که از خواب بیدار شوم و گیج و گنگ خیره به ساعت و نور گرگ و میش پنجره بمانم و چند دقیقه ای فکر کنم که چه وقت روز و چه ساعتی است. همچنین بسیار برایم اتفاق افتاده که بنشینم و عقب و جلو شدن اتفاقات روزمره و نحوه تغییر تاثیرات شان بر همدیگر در صورت به هم خوردن چینش شان را برای خودم حساب کنم و از این بازی لذت ببرم. و حالا که داستان رضا این دو حس و موقعیت را به هم آمیخته لذتی تجربه ناشده و بکر را زیر زبانم حس میکنم. با این همه اما احساس میکنم داستان – همانطور که مهدی اعتقاد دارد – از نیمه لو میرود و نویسنده چیز مشت پرکنی برای پایان بندی اش باقی نمیگذارد. به تعبیر دیگر داستان با همان سطحی که آغاز می شود پایان می پذیرد و غیر از بسط – البته دقیق و هنرمندانه و همدلی برانگیزانه – موقعیت اولیه اش دچار تغییر عاطفی حسی نمی گردد.
پی نوشت: دست به قلم شدن سردبیر غنیمتی است که نباید از دست داد. باشد که من و دیگر دوستان نیز بیشتر کنار فیروزه باشیم.