ادوارد مورگان فورستر (E. M. Forster) (۱۹۷۰- ۱۸۷۹) یکی از مشهورترین نویسندگان انگلیسی است که علاوه بر نوشتن رمانها و داستانهای کوتاه، مقالات و نقدهای ادبی بسیاری نیز در باب رمان و ادبیات دارد. او یکی از نظریهپردازان رمان در قرن بیستم است. نظرات او عمدتا در کتاب جنبههای رمان جمع شده است. کتابهای راهی به هندوستان و هاواردزاند از جمله مشهورترین آثارش هستند. طولانیترین سفر، موریس، تابستان قطب و جایی که فرشتگان میترسند وارد شوند از جمله رمانهای معروف او به شمار میروند.
فورستر از جمله دوستان ویرجینیا وولف و گروه ادبی بلومزبری بود. آن چه فورستر را در میان هم عصران خود ممتاز میکند، تاکید بسیار او بر این نکته است که نویسنده باید نثر را با احساسات درونی دربیامیزد تا صاحب روح شود و همچنین، تاکید بر رسالت رمان در هدایت انسان برای زندگی بهتر.
آنچه در ادامه میخوانید یکی از داستانهای زیبای او است که در چند قسمت تقدیم شما میگردد. شاید تذکر این نکته خالی از لطف نباشد که خلق این داستان سالها پیش از فراگیری شبکه جهانی اینترنت بوده و تمام آنچه امروز در این داستان به ذهن ما آشنا میآید، در آن زمان جهان خیالی نویسنده بوده است.
وشتی لحظهای احساس تنهایی کرد. بعد اتاق را روشن کرد، منظره اتاقش در پرتو کمرنگی از نور غرق شد و دکمههای الکتریکی مختلف در جایجای اتاق، مثل گوهر در پرتو نور درخشیدند و او را زنده کردند. دکمهها و کلیدها همهجا بودند، دکمههایی برای درخواست غذا، موسیقی، لباس، و حمام داغ که با فشار آن، وانی شیشهای از کف اتاق بیرون میآمد و تا لبهاش با مایعی گرم و ضدعفونی کننده پر میشد. دکمه حمام آب سرد، دکمهای که روزنامه و مجله تحویل میداد و متن تولید میکرد، و علاوه بر همه اینها، دکمههایی بودند که وشتی به وسیله آنها با دوستانش ارتباط برقرار میکرد. با اینکه عملا چیز خاصی توی اتاق نبود، اما با تمام جهانی که وشتی برایش مهم بود رابطه داشت.
کار بعدی وشتی این بود که کلید منفردسازی را خاموش کند، و با این کار تودهای از تماسهای سه دقیقه اخیر به دستگاه او متصل شود. اتاق از صدای زنگها و آدمها که از مجراهای مختلفی صحبت میکردند پر شد: غذای جدید شبیه چی بود؟ وشتی میتوانست توصیهاش کند؟ تازگیها ایدهای به ذهنش رسیده بود؟ کسی از ایدههایش برای او حرف زده بود؟ آیا قرار ملاقات با پرورشگاه عمومی برای اول هفته گذاشته بود؟
وشتی به بیشتر این پرسشها با کجخلقی پاسخ داد. حالتی که تازگیها در همه به وجود آمده بود و روز به روز هم بیشتر میشد. وشتی گفت غذای جدید وحشتناک است. نمیتواند برود پرورشگاه چون خیلی سرش شلوغ است. خودش هیچ ایده جدیدی ندارد، اما یک نفر تازگیها گفته که چهار ستاره و سه ستاره توی اینها شبیه یک آدم است. وشتی دو به شک بود چیزی بیشتر از این در آن باشد.
بعد مکاتبه کنندهاش را خاموش کرد، چون وقت آن بود که در مورد موسیقی استرالیایی سخنرانی کند.
سیستم زمخت و بدترکیب گردهماییهای عمومی مدتها بود که منسوخ شده بود. نه وشتی و نه مخاطبانش از داخل اتاقهایشان تکان نخوردند. او در حالی که در مبل راحتیاش نشسته بود صحبت میکرد، و شنوندگانش هم در مبلهای راحتیشان به او گوش میکردند، خوب او را میدیدند، خیلیخوب. او صحبتش را با کمی شوخی در باب موسیقی دوره پیشامغولی آغاز کرد، و با توصیف ظهور عظیم آواز و آهنگ ادامه داد که با تسلط چینیها بر مغولستان رخ داده بود.
ریموت و پریم دو روش سان – سو و مکتب بریزبِین بودند، که وشتی هنوز حس میکرد مطالعه آنها میتواند برای موسیقیدانهای امروز مفید باشد: آنها طراوت و تازگی داشتند؛ و علاوه بر این، دارای ایده هم بودند.
سخنرانی او که ده دقیقه طول کشید، به خوبی دریافت شد و هنگام نتیجه گیری، او و بسیاری از مخاطبانش به یک سخنرانی روی دریا گوش دادند، جایی که ایدهها از دریا میرسیدند، سخنگو دستگاه تنفس مصنوعی گذاشته بود و به تازگی دریا را دیده بود.
بعد وشتی غذا خورد، با خیلی از دوستانش صحبت کرد، حمام گرفت و دوباره صحبت کرد و در نهایت رختخوابش را فراخواند.
تخت مطابق میلش نبود، بیش از حد بزرگ بود در حالی که او کوچکش را میپسندید. ولی گِله و شکایت بیفایده بود، چون اندازه تختخواب در تمام جهان یکسان بود و گذاشتن گزینه یک سایز دیگر برای انتخاب، بی جهت وقت ماشین را میگرفت. وشتی چنان که لازم بود، خودش را منفرد کرد – چون هیچ روز یا شبی زیر زمین وجود نداشت- و وشتی وقایع را از زمان آخرین باری که خوابیده بود تا الان در ذهنش مرور کرد… ایدهها؟ به زحمت اتفاق میافتاد… ولی آیا دعوت کونو یک اتفاق بود؟
در کنار او، روی میز مطالعه کوچک، بقایایی از دوران گذشته، یک کتاب بود. کتاب ماشین که در آن دستورالعملهایی بر ضد هر احتمال و اتفاقی وجود داشت. اگر وشتی گرم یا سردش بود، سوءهاضمه داشت یا معنی کلمهای را نمیدانست، به کتاب مراجعه میکرد و کتاب به او میگفت کدام دکمه را باید بفشارد. کمیته مرکزی آن را چاپ کرده بود. مطابق با افزایش نیازها، این کتاب تکمیل میشد.
وشتی توی تختش راست نشست. کتاب را با احترام در دست گرفت. زیر چشمی اتاق روشن را از نظر گذراند، گویی کسی دارد او را تماشا میکند. بعد با شرمی آمیخته به لذت با خود زمزمه کرد «آه… ماشین!» و کتاب را تا لبهایش بالا آورد. سه بار آن را بوسید، سه بار سرش را در برابر او خم کرد و هر سه بار هیجان رضایت را در خود حس کرد. تشریفاتش که تمام شد، صفحه ۱۳۶۷ کتاب را باز کرد که زمان حرکت کشتیهای هوایی را نوشته بود؛ از جزیرهای واقع در نیم کره جنوبی که وشتی زیر آن زندگی میکرد، تا جزیرهای در نیم کره شمالی، جایی که در زیر آن پسرش ساکن بود.
وشتی اتاق را تاریک کرد و خوابید. بیدار شد و اتاق را روشن کرد. غذا خورد، با دوستانش تبادل نظر کرد، به موسیقی گوش داد و سخنرانیهایش را کرد. اتاق را تاریک کرد و خوابید. بالای او، پایین او و دور و برش صدای فعالیت ابدی ماشین به صورت همهمهای مداوم به گوش میرسید، اما او به صدا توجهی نمیکرد. چون با این صدا در گوشهایش به دنیا آمده بود. زمین او را میبرد و مدام صدای ملایمی از میان سکوت داشت، و اکنون او را به سوی خورشید نادیدنی میبرد، و ستارههای نادیدنی. بیدار شد و اتاق را روشن کرد.
– کونو!
کونو جواب داد «تا وقتی نیومدی باهات حرف نمیزنم.»
– تو بعد از آخرین صحبتمون، روی سطح زمین بودهای؟
تصویرش محو شد.
وشتی دوباره با کتاب مشورت کرد. بسیار عصبی شده بود و لرزان در صندلیاش فرو رفته بود. خود را بدون دندان یا مو تصور میکرد. زود صندلی را به سمت دیوار برد و دکمهای ناآشنا را فشرد. دیوار به آهستگی چرخید و از هم باز شد. همانطور که دیوار باز میشد، وشتی تونلی را دید که به خاطر شکل منحنیاش، تهش دیده نمیشد. شاید بهتر بود برود و پسرش را ببیند. این جا آغاز سفر بود.
البته او همه چیز را در مورد سیستم ارتباطی میدانست. هیچ چیز رازآمیزی در آن نبود. باید ماشینی فرا میخواند و با آن به سمت پایین تونل پرواز میکرد تا برسد به ارتفاعی که ایستگاه کشتی هوایی آنجا بود. سیستم سالهای بسیار زیادی بود که داشت کار میکرد، بسیار پیش از تاسیس جهان ماشینی. البته او تمدنی را مطالعه کرده بود که خیلی زود پیشرفت کرده بود، تمدنی که در نقش و کارکرد سیستم اشتباهی مرتکب شده بود: از سیستم برای بردن مردم به سوی چیزها استفاده میکرد، نه آوردن چیزها به سوی مردم. آن روزهای قدیم و مضحک، زمانی که انسانها برای تغییر آب و هوا بیرون میرفتند، به جای اینکه هوا را در اتاقهایشان تغییر دهند!
وشتی هنوز از تونل میترسید. آن را از زمانی که آخرین فرزندش به دنیا آمده بود ندیده بود. آنطور که یادش میآمد، منحنی بود، اما نه کاملا، تابان و درخشان بود، اما نه به اندازهای که یک سخنران گفته بود. وشتی از تجربه مستقیم آن ترس برش داشت. درهم فشرده به اتاق برگشت و دیوار دوباره بسته شد.
گفت «کونو، نمیتونم بیام ببینمت. حالم خوب نیست.»
بلافاصله یک دستگاه عظیم روی سقف اتاق سایه انداخت، یک گرماسنج بود که به طور اتوماتیکوار بالای قلبش قرار داشت. ناتوان نشست. پدهای خنک کننده، پیشانیاش را تسکین دادند. کونو به دکتر مادرش تلگراف زد. پس احساسات بشری هنوز در ماشین بالا و پایین میرفت. وشتی دارویی را که دکتر در دهانش ریخت نوشید و بعد دستگاه حاوی دکتر به طور مکانیکی به طرف سقف عقب رفت. صدای کونو شنیده شد که داشت حالش را میپرسید. وشتی گفت «بهترم.» و بعد با ناراحتی پرسید «چرا تو پیش من نمییای به جای اینکه من بیام؟»
– چون من نمیتونم اینجا رو ترک کنم.
– چرا؟
– چون هر لحظه ممکنه اتفاق ترسناکی بیفته.
– تو الان روی سطح زمین هستی؟
– الان نه.
– پس چیه؟
– از طریق ماشین بهت نمیگم.
وشتی زندگی خودش را در ذهن مرور کرد. کونو را در نوزادی به یاد آورد، تولدش، برداشتنش از پرورشگاه عمومی، که ملاقاتش با او در آنجا صورت گرفت. زمانی که دیدارهای کونو با وشتی متوقف شد، زمانی که ماشین او را به اتاقی در آن سوی زمین منتقل کرد. کتاب ماشین میگفت «وظایف والدین: قطع ارتباط در لحظه تولد (صفحه ۴۲۲۳۲۷۴۸۳). »
درست بود، اما چیزهای خاصی در مورد کونو وجود داشت، و البته درمورد تمام بچههای وشتی و علاوه بر این، او باید برای سفر شجاع میبود تا بتواند کونو را که تمایل به دیدار او داشت ببیند. احتمالا اتفاقات ترسناکی هم میافتاد. معنیاش چه بود؟ بیشک مزخرفات پسری جوان، اما او باید میرفت. دوباره دکمه ناآشنا را فشرد و دیوار دوباره خود را عقب کشید. وشتی تونلی را که خم میشد و از منظر دور میشد، نگریست. همانطور که بلند میشد، کتاب را بست، تلوتلوخوران به سمت سکو رفت و ماشین را فراخواند. اتاق پشت سرش بسته شد و سفر به نیم کره شمالی آغاز گردید.