ادوارد مورگان فورستر (E. M. Forster) (۱۹۷۰- ۱۸۷۹) یکی از مشهورترین نویسندگان انگلیسی است که علاوه بر نوشتن رمانها و داستانهای کوتاه، مقالات و نقدهای ادبی بسیاری نیز در باب رمان و ادبیات دارد. او یکی از نظریهپردازان رمان در قرن بیستم است. نظرات او عمدتا در کتاب جنبههای رمان جمع شده است. کتابهای راهی به هندوستان و هاواردزاند از جمله مشهورترین آثارش هستند. طولانیترین سفر، موریس، تابستان قطب و جایی که فرشتگان میترسند وارد شوند از جمله رمانهای معروف او به شمار میروند.
فورستر از جمله دوستان ویرجینیا وولف و گروه ادبی بلومزبری بود. آن چه فورستر را در میان هم عصران خود ممتاز میکند، تاکید بسیار او بر این نکته است که نویسنده باید نثر را با احساسات درونی دربیامیزد تا صاحب روح شود و همچنین، تاکید بر رسالت رمان در هدایت انسان برای زندگی بهتر.
آنچه در ادامه میخوانید یکی از داستانهای زیبای او است که در چند قسمت تقدیم شما میگردد. شاید تذکر این نکته خالی از لطف نباشد که خلق این داستان سالها پیش از فراگیری شبکه جهانی اینترنت بوده و تمام آنچه امروز در این داستان به ذهن ما آشنا میآید، در آن زمان جهان خیالی نویسنده بوده است.
خیلی آسان بود. ماشین نزدیک شد و وشتی دید مبلهای راحتی ماشین دقیقا مثل مال خودش بودند. وقتی علامت داد، ماشین متوقف شد و وشتی از سکوی حرکت کشتی پیاده شد. یک مسافر دیگر هم آنجا بود، اولین موجود زندهای که وشتی پس از ماهها چهره به چهره و از نزدیک میدید. این روزها مردم خیلی کم سفر میرفتند، چون به لطف پیشرفتهای علمی، همه جاهای زمین عین همدیگر بودند. ارتباطات سریعی که تمدن گذشته بسیار مشتاق آن بود، دیگر پایان یافته بود. رفتن به پِکینگ چه حسنی داشت وقتی دقیقا مثل شروزبِری بود؟ چرا باید به شروزبری برگشت وقتی همه چیز عین پکینگ است؟ انسانها به ندرت جسمشان را حرکت میدادند، همگی ناآرام و مضطرب در روح متمرکز شده بودند.
سرویس کشتی هوایی، عتیقه و یادگاری از دوران پیشین بود و به همان صورت هم حفظ شده بود. نگهداری از آن به همین شکل آسانتر از توقف یا تضعیف آن بود، اما اکنون نسبت به نیازهای مردم بسیار بزرگتر بود. روی سکو، کشتی بعد کشتی بالا میرفت و دروازه دشت یاکرایست چرچ را بالا میبرد (اسم عتیقهای را دارم استفاده میکنم)، کشتیها مثل دوکهای ریسندگی از جنوب آسمان به سوی شمال حرکت میکردند.
سیستم به خوبی تنظیم شده بود و کاملا مستقل از هواشناسی عمل میکرد. آسمان چه آرام و چه ابری، خدماتدهی سیستم شبیه کالیدوسکوپ عظیمی بود که در آن همان الگوهای قبلی به طور دورهای باز میگشتند. کشتیای که وشتی با آن سفر میکرد، زمان حرکتش هنگام طلوع و غروب خورشید بود. اما همیشه چون از بالای رئا میگذشت، همسایه کشتیای میشد که میان هِلزینگفورس و برزیل خدمت میکرد. بعد هم بالای رشته کوه آلپ قرار میگرفت. ناوگان پالرمو از پشت آن مسیر عبور میکرد. بشر دیگر نیاز به مقاومت در برابر تغییر شب و روز، باد و توفان، جزر و مد و زلزله نداشت. انسان لِویاتان[۱] را مهار کرده بود. همه مکتوبات قدیمی، با ستایش خود از طبیعت یا ترس از طبیعت، مسخره و اشتباه به نظر میرسیدند، مانند پرچانگیهای بیمعنی یک کودک.
وشتی هنوز کناره عظیم کشتی را که به خاطر تماس با هوای بیرون لکهدار شده بود میدید، برای همین ترسش از تجربه مستقیم آن دوباره شدت گرفت. این کشتی مثل کشتی هواییای که در سینما توفوت نشان میدادند نبود. احساس میکرد چیز ناراحت کنندهای در آن هست، اما به هر حال چارهای نداشت؛ شاید بهتر بود چشمانش را میبست تا این چیز ناراحت کننده و جدیدی را که به او نزدیک میشد نبیند. دیگر باید تا سکو قدم میزد، و تسلیم راهنماهایی میشد که دیگر مسافران را به داخل هدایت میکردند.
مرد جلویی همانطور که به سوی کشتی میرفت، کتاب ماشین از دستش افتاد. چیز مهمی نبود، اما این کار همهشان را ناراحت کرد و آشفت. در اتاقها، اگر کتاب میافتاد، کف اتاق آن را به طور مکانیکی بالا میآورد؛ اما گذرگاهی که به سوی کشتی بود زیاد آماده نشده بود و کتاب مقدس بیحرکت روی زمین قرار گرفت. همه ایستادند – چیز پیشبینی نشدهای بود- و مرد، به جای برداشتن کتاب، حس کرد عضلات بازویش در مقابل چشم همه ضعیف به نظر رسیدهاند، برای همین گفت «دیرمون میشه» و همه مسافران روی عرشه جمع شدند. وشتی روی عرشه قدم زد، چنان که قبلا این کار را کرده بود.
اضطراب درونیاش افزایش یافت. تنظیمات از مد افتاده و زمخت بودند. در کل کشتی فقط یک خدمتکار زن بود که در طول این سفر وشتی میتوانست خواستههایش را به او بگوید. البته یک صفحه چرخان در طول کشتی میچرخید تا مسافران را به کابینشان برساند، اما وشتی انتظار داشت خدمتکار او را قدمزنان تا کابینش ببرد. بعضی از کابینها بهتر از بقیه بودند، و بهترینش هم گیر وشتی نیفتاده بود. با خودش فکر کرد خدمتکار ناعادلانه کابینها را تقسیم کرده است و فشار خشم، او را لرزاند. دریچه شیشهای کابین بسته بود و نمیتوانست برگردد. در انتهای راهرو سکویی خالی دید. زیر آن راهروهای سرپوشیده از کاشیهای درخشان، اتاقها قرار داشتند. ردیف به ردیف که تا خود زمین هم میرسیدند و در هر اتاق انسانی نشسته بود، در حال خوردن، خوابیدن یا تولید ایده. و مدفون زیر همه اینها در این مرکز تجمع کندو مانند، اتاق او قرار داشت. وشتی وحشت کرد.
با خودش زمزمه کرد «آه… ماشین!» و کتابش را نوازش کرد و احساس آرامش به او دست داد. سپس به نظرش رسید کنارههای راهرو درهم ذوب میشوند، مثل گذرگاههایی که در رویا میبینیم، سکو ناپدید شد، کتابی که افتاده بود هم به سمت چپ لغزید و ناپدید شد، کاشیهای برق انداخته راهرو با چیزی مانند جریان آّب پر شدند، کشتی هوایی از تونلش حرکت کرد و بر فراز اقیانوس گرمسیری/ استوایی اوج گرفت.
شب بود. وشتی لحظهای ساحل سوماترا را دید که با امواج نور فسفرسنس روشن شده بود و خطی اریب بر روی زمین ساخته بود. گویی با برج فانوس دریایی، تاجی بر سر ساحل نهاده بودند که نورهای نادیده گرفته شدهاش را همچنان به سوی چشم همه میفرستاد.
اینها نیز ناپدید شدند. دیگر فقط ستارهها حواسش را پرت میکردند. بیحرکت نبودند، و بالای سرش به جلو و عقب تاب میخوردند، از یک نورگیر به نورگیر دیگری در کشتی هجوم میبردند، مثل اینکه جهان و نه کشتی هوایی، داشت کج میشد. قبلا در شبهای روشن و مهتابی ستارهها را میدید و حالا که در هواپیما بود، ردیف به ردیف ستارهها مثل بهشتهای بیکرانی بودند که اطراف او بالا و پایین میرفتند، پیدا و پنهان میشدند، در برابر سقفی که برای همیشه در برابر دید انسانها محدود شده بود.
تماشای نور ستارهها خارج از تحمل همه بود. مسافران خشمگین گفتند «ما قرار بود در تاریکی سفر کنیم» و خدمتکار که انگار زیاد این اعتراض برایش مهم نبود، لامپی روشن کرد و پرده فلزی قابل انعطاف کابینها را پایین آورد. وقتی کشتیهای هوایی را میساختند هنوز میل به نگاه مستقیم به اشیا در جهان وجود داشت، باری همین تعداد زیادی نورگیر سقفی و پنجره کناری در اتاقها بود که مردمِ تمدن امروز را خیلی ناراحت میکرد. حتی در کابین وشتی میشد ستارههایی را از روزنه کابین دید. بعد از چند چرت ناآرام، نوعی گرمی ناآشنا وشتی را اذیت کرد که همان طلوع خورشید بود.
به همان سرعتی که کشتی به سوی غرب میرفت، زمین تندتر به سوی شرق میگردید و وشتی و همراهانش را به سوی خورشید میکشید. علم توانسته بود شب را طولانی کند، اما خیلی کم. امید به خنثیسازیِ انقلابِ روزانه زمین و همراهش، امید به اینکه امکان بالاتر رفتن هست، رنگ باخته بود. «گام برداشتن با خورشید» یا حتی پیشی جستن از آن، هدف تمدن پیشین بود. مسابقه هواپیماها به این هدف برگزار میشد، که توان سرعتیابی بسیار بالایی داشتند و به وسیله باهوشترین افراد آن دوره تاریخی رانده میشدند. دور کره زمین میچرخیدند، میچرخیدند و میچرخیدند، به سوی غرب، به سوی غرب، گردش و گردش، در میان تشویق بشریت. بیهوده و عبث. کره زمین هنوز هم به سوی شرق تندتر میرفت، برای همین تصادفهای دهشتناکی رخ داد و کمیته ماشین اظهار داشت که مسابقات هوایی غیرقانونی و غیر مکانیکی است و مجازات متخلفین هم تبعید است. درباره تبعید در آینده بیشتر خواهیم گفت.
بیتردید حق با کمیته بود. هنوز تلاش برای «شکست خورشید» آخرین سرگرمی معمول نژاد ما بود، تجربه بدنهای آسیب ناپذیر و رویین تن. خورشید پیروز شده بود، و این همچنان انتهای قلمرو معنوی حکومت بشر محسوب میشد. زندگی انسان و قلبش هنوز به راز طلوع، میانهروز، شفق، بین الطلوعین دست نیافته بود. علم تا روی زمین عقبنشینی کرده بود که ذهنش را فقط متوجه مشکلاتی کند که وشتی باید حلشان میکرد. وقتی وشتی کابین خود را مورد هجوم یک باریکه سرخ از نور دید، ناراحت شد و سعی کرد خود را با پرده آرام کند. اما پرده فلزی در نوسان بود و چفت نمیشد. از نورگیر سقفی ابرهای صورتی کوچکی را دید که در مقابل زمینه آبی آسمان تاب میخوردند و وقتی که خورشید بالاتر خزید، پرتوش مستقیم وارد شد و دیوار کابین را لبریز از نور کرد، مثل یک دریای طلایی که با حرکت کشتی هوایی بالا و پایین میرفت، درست مثل امواج دریا که بالا و پایین میروند. نور کمکم و پیوسته پیش میآمد، مثل پیشرفت جزر و مد. با اینکه وشتی خیلی مراقب بود، اما نور باز هم به صورتش میخورد. ترس و وحشت او را برآشفت، زنگ زد تا خدمتکار بیاید. خدمتکار هم خیلی ترسیده بود، اما هیچکاری نمیتوانست بکند. وظیفه او نبود که پرده را درست کند. بنابراین فقط توانست توصیه کند که بهتر است بانو کابین خود را تغییر دهد و خودش هم آماده انجام این کار شد.
مردم تقریبا مثل همه جای عالم بودند، اما خدمتکار کشتی هوایی، شاید به خاطر وظایف استثناییاش کمی نامعمول بزرگ شده بود. او اغلب مسافران را با گفتار مستقیم خطاب قرار میداد و این کار زمختی خاصی به خام رفتاری او میداد. وقتی وشتی مشکل پرتوهای آفتاب را با فریاد تکرار کرد و رفتاری وحشیانه و بیادبانه از خود نشان داد، خدمتکار دستش را برای نگهداشتن و آرام کردن او روی شانهاش گذاشت. «چطور جرات میکنی؟!» وشتی با تعجب فریاد زد: «یادت رفته کی هستی!» زن گیج شده بود. عذر خواست که نگذاشته وشتی بیفتد. مردم هرگز همدیگر را لمس نمیکردند. لمس یکدیگر به نظر ماشین رسم منسوخی بود.
وشتی مغرورانه پرسید: «ما الان کجا هستیم؟» خدمتکار که خیلی نگران بود تا لحن مودبانهای داشته باشد گفت: «بر فراز قاره آسیا».
– آسیا؟
– شما باید رفتار معمول من را در صحبت ببخشید. عادت کردهام مکانهایی را که از آنها رد میشویم با نام غیر مکانیکیشان بخوانم.
– اوه… آسیا را یادم میآید. مغولها اهل آنجا بودند.
– زیر پای ما در هوای آزاد، شهری هست که زمانی سیملا نامیده میشد.
– تا حالا چیزی از مغولها و مکتب بریزبین شنیدهای؟
– نه.
– بریزبین هم توی هوای آزاده.
خدمتکار پرده فلزی را فشرد و رشته کوه اصلی هیمالیا آشکار شد «اون کوههای سمت راست … اجازه بدهید نشانتان بدهم … زمانی اینجا بام جهان نام داشت. باید یادتان باشد … قبل از ظهور تمدن جدید، دیوار نفوذ ناپذیری به نظر میرسید، دیواری تا ستارهها، تصور عمومی این بود که هیچ انسانی مگر خدایان نمیتواند بر قلههای آن وجود داشته باشد. چقدر ما پیشرفت کردهایم، ماشین را شکر!»
وشتی هم گفت «چقدر پیشرفت کردهایم، ماشین را شکر!». مسافری که شب قبل کتابش را انداخته بود و توی راهرو ایستاده بود گفت: «ماشین را شکر!»
– چیز سفید در شکافهای کوه… اسمشان چیه؟
– اسمش را فراموش کردهام.
– لطفا پنجره را بپوشان. این کوهها هیچ معنایی برای من ندارند.
منظر شمالی هیمالیا در سایهای عمیق بود. روی شیب کوههای هند، خورشید کامل بالا آمده بود. جنگلها در طول عصر مکتوبات نابود شده بودند تا خمیر کاغذ روزنامه شوند، اما برفها برای درخشش صبحگاهی بیدار شده بودند و ابرها هم از سینهکش کوه کینچینجونگا آویخته بودند. در افق ویرانههای شهرها دیده میشد، رودخانههایی ناقص و کم آب در دیوارههایشان میخزید و در کنار همه اینها گاهی اوقات علایم و نشانههای یک دروازه ورودی دیده میشد که شهرهای آن روزها را نشان میداد. بر فراز تمام این چشمانداز، کشتی هوایی جلو میرفت و به شکل عمودی با اعتماد به نفسی باورنکردنی عبور میکرد و در حالی که همه میخواستند از فشار هوای پایین فرار کنند، بیخیال برای پیمودن بام جهان بالا میرفت.
«ما حقیقتا پیشرفت کردهایم. ماشین را شکر!» خدمتکار این را تکرار کرد و بعد هیمالیا را پشت پرده فلزی پنهان کرد.
روز به طور ملال آوری کش میآمد. مسافران هر یک در کابینهای خود نشسته بودند و از دیگران پرهیز میکردند و مایل بودند یک بار دیگر زیر سطح زمین باشند. هشت یا ده نفر از آنها که بیشترشان مردان جوان بودند، از پرورشگاه عمومی بیرون فرستاده شده بودند تا ساکن اتاق کسانی شوند که در جایجای زمین مرده بودند. مردی که کتابش را انداخته بود، داشت به سوی خانه میرفت. به سوماترا فرستاده بودندش برای تکثیر نسل بشر. فقط وشتی بود که به خاطر یک کار خصوصی سفر میکرد.
در میانه روز وشتی نگاهی گذرا به زمین انداخت. کشتی هوایی داشت از روی رشته کوه دیگری عبور میکرد، اما چیز زیادی نمیتوانست ببیند. چون ابرها آسمان را پوشانده بودند. تودههایی از صخره سیاه زیر پای او شناور بود و به طور مبهمی در رنگ خاکستری فرو رفته بود. شکلهایشان خارقالعاده بودند، یکی از آنها شبیه مردی بود که به حال عبادت بر خاک افتاده است. وشتی غرغر کرد «اینجا خیلی بیمعنیه، ایده نداره.» و کاکاسوس را پشت پرده فلزی پنهان کرد.
هنگام عصر دوباره زمین را نگریست. داشتند از یک دریای طلایی رنگ میگذشتند که در آن جزیرههای کوچک زیادی بود و یک شبه جزیره. وشتی تکرار کرد «اینجا ایدهای نیست.» و یونان را پشت پرده فلزی پوشاند.
پایان فصل اول.
—
[۱] غولی عظیم که از دریا سر برمیآورد و منشا شرور است.