نگریستن، فعالیتی است خلاقانه که به تلاش نیاز دارد. هر آنچه در زندگی روزمره میبینیم، کم و بیش با عادتهای اکتسابی دستخوش تغییر شکل میشوند و تلاش برای دیدن چیزها بدون آنکه شکلشان دچار تحریف شود به چیزی چون شهامت نیاز دارد.
«آنری ماتیس»
موجودات زنده و بیجان اطراف ما هر کدام به واسطه تعاملاتی که با یکدیگر دارند منشاء اتفاقات و تغییراتی هستند که با خود ماجراها و یا حداقل یک ایده اولیه یک داستان را همراه دارند. مهم این است که با نگاهی دقیقتر و همدلانه به آنها بنگریم. با گوشِ چشم صدایشان را بشنویم و راه را برای بیان قصهای که دارند هموار سازیم. این مجموعه سعی دارد تا راهی باشد که اطرافمان را بهتر ببینیم و راحتتر از آنها بنویسیم.
بخش اول – جایی برای لکهها
بخش دوم – دستیار
بخش سوم – ماجرای غمناک یک دلقک
بخش چهارم – آدمهای خطخطی
—
نولی انگار حوصلهاش سر رفته باشد، دوست دارد از این فضای بسته کمی فاصله بگیرد. کنار پنجره نشسته و هر از گاهی بالا و پایین میپرد و بلندبلند میخندد. گاهی هم آه میکشد و به من نگاه میکند. کنارش میروم تا از نگاه او بیرون را ببینم. پایین ساختمان آدمهای مختلفی از پیر و جوان و زن و مرد و دراز و کوتاه در حال رفت و آمد هستند. نمیدانم نولی به چه چیز آدمها میخندد؟ احتمالا شما حدس زدهاید. چون تیتر این شماره را خواندهاید. نولی به ابر بالای سر آدمها نگاه میکند و حدس میزند که آنها به چه چیزی فکر میکنند. با نولی همراه میشوم. با هم مرد میانسالی را در پیادهرو زیر نظر میگیریم. فقط سی ثانیه فرصت داریم تا فکر او را بخوانیم. مرد لاغر است. ریش و موی پر پشت و صورتی تکیده دارد و سریع گام برمیدارد. دکمههای آستینش را نبسته و در قیافهاش خوشحالی یا ناراحتی به چشم نمیآید. اینها را برای نولی بلندبلند میگویم، شاید در ذهنخوانی او تاثیر داشته باشد. با هم ابر بالای سر مرد را میخوانیم:
«خیلی سخت میگیره … باید بهش بگم … اما به من زیاد ربط نداره … بگم بهتره … اصلا به داداشش میگم تا …»
مرد رفت، فکر بالای سرش به ریخت و قیافهاش میخورد. آدمی که سخت نمیگیرد، دکمههای آستینشش را هم نمیبندد و به موهایش شانه نمیزند.
خانمی با چادری بر سر از آن سو میآید. زن با یک دست چادرش را گرفته و با دست دیگر کیسهای پلاستیکی پر از خوراکیهای مختلف. پنجاه ساله به نظر میرسد. قیافهاش هم طوری است که انگار از چیزی راضی نیست؛ اما جالب است که ابر بالای سر او چیز دیگری میگوید. زن به یک میهمانی فکر میکند. به استقبال از دو نوه خردسالش و دادن کیک و شکلات و لواشک به آنها.
در این میان مرد میانسالی با کت و شلوار خاکستری و موهای جو گندمی، کنار پیادهرو ایستاده و اینپا و آنپا میکند. انگار منتظر کسی است. مرد دستهایش را از پشت به هم قلاب کرده:
«دل از من برد و روی از من … دویست بسشه … باقی شو میذارم وسط ماه میریزم … پر رو میشه … اینجوری واسه خودمم بهتره … حسابم خالی نمیشه.»
از آدمی که کت و شلوار خاکستری میپوشد، باید توقع داشت محتاطانه عمل کند. مرد برمیگردد. دستهایش هنوز قلاب است. توی دستهایش یک کارت عابر بانک است. آفرین به نولی!
اینبار میخواهم جور دیگری حدس بزنم. ابرها را میبینم و بعد سعی میکنم قیافه آدمشان را حدس بزنم. کار سختی است و درست از آب درنمیآید. این بازی را میگذارم برای زمانی دیگر. نولی به من میخندد و صورتش را به شیشه پنجره میچسباند.
به هر حال هر آدمی ابری بالای سرش دارد و به چیزی فکر میکند. اگر توانستم خیالی درباره فکرها و ذهنها بکنم که به آدمها نزدیک باشد معلوم میشود شخصیتها را خوب شناختهام. این خیال من فقط به قیافه آدمها ربطی ندارد. چیزهای دیگری هم در کار است. مثل بعضی از عادتهای مردم. عادتی مثل رفتار آن دختر دبیرستانی که هنگام راهرفتن به نوک کفشهایش خیره میشود. حتما فکر و ابر خاصی بالای سرش دارد که این عادت را برایش رقم زده.
میروم سراغ آدمهای داستان خودم تا فکرها و انگیزههای بالای سرشان را حدس بزنم. نولی اما هنوز کنار پنجره است.
۲۲ اسفند ۱۳۹۱ | ۰۸:۳۴
این نوشتار وشماره های پیشین ش یک مطلب درست ودرمان است ؛لااقل برای حضرت ما که خیلی می ارزید.تشکر