باز و بسته شدن درها و پنجرهها ورود به ساحت عشق است و زندگی …
جغرافیای فیلم از میان درها و فضای افقی خانه خود را به بیننده مینمایاند. در اولین برخورد با ورود مامور آتشنشانی، پیانوی بزرگی دیده میشود که یادآور دوران باشکوه دو معلم پیانوی پیر و ورود به رابطه و داستان عشق میان آنهاست.
ورود مخاطب به تئاتر شانزهلیزه اولین برخورد با دو کاراکتر اصلی فیلم است. این دو کاراکتر بدون هیچ وجه تمایزی با دیگران در سالن اجرای موسیقی نشستهاند. طبقه بورژوا و فرهیختهای که یادآور نظم آپولونی نیچهای در زایش تراژدی است. نظم آپولونیای که در نهایت با تصمیمی دیونیزوسی خود و طبقه منتسب به خود را درهم میشکند. در ابتدای فیلم، در تمام مدت اجرای کنسرت موسیقی، تاکید بر مخاطبان آن است. همچنین در لایههای زیرین اشارهای است به آپاراتوس سینمایی که اولین رسالت خود را واقعی جلوهدادن تصاویر در حال پخش میداند. این نوع نگاه تا قبل از سالهای ۱۹۷۵ بر معلولیت تماشاگر تکیه داشت و پس از آن بر عاملیت تماشاگر و مخاطب. چنانکه در این صحنه مشاهده میشود، نقطه تمرکز بر مخاطب است.
فاصلهگذاری عمیق و سردی در صحنههای مختلفی از فیلم وجود دارد. پرسه دوربین در شب، در مکانها و صندلیها و اشیایی که سخن از سالها رابطه و یک عمر زندگی دارند. اشیای خالی که یادآور کسوف آنتونیونی و برجای ماندن مکانها و خاطرات است. در صحنهای دیگر، این فاصلهگذاری با نشاندادن تابلوهای نقاشی نصب شده در خانه تکرار میشود. تابلوهایی که هر کدام فصلها و موقعیتها و رنگهای خاصی دارند و به نوعی نشان دهنده عمر و گذران زندگی و فصلها در زندگی این زوج پیر است. دو شخصیت اصلی از میان طبقه خود انتخاب شده و ورود به خانه آنها با دیوارهایی مملو از کتاب، شروعی برای آشنایی مخاطب با طبقه، افکار و نوع زندگی و رابطهشان است.
بیدار ماندن زن در سکوت و تاریکی شب به نوعی نشان از «اضطراب» در خود دارد. اضطرابی از جنس در مرز ماندن و از مرحلهای به مرحله دیگر گذر کردن. اضطرابی اگزیستانسیالیستی و کییرکگاردی.
زن به هراس از مرگ و شروع بیماریاش فکر میکند. او خود را میان دو غریزه مرگ و زندگی در نوسان میبیند. غریزه مرگ که رو به اجتماع و بشریت دارد و غریزه زندگی که رو به سوی استقلال و فردیت. هراس از زندگی که هراس تنهایی و جدایی است و هراس از مرگ که هراس از گمبودگی و محو شدن در جهان است.
در صحنهای دیگر، مرد در تاریکی و سکوت شب بیدار است و فکر میکند. مرد که در کشمکش وجودی و انتخاب و مسئولیت برای ادامهدادن خودش و دیگری است. دیگری که «سالهاست، سرد و گرم زندگی را با او چشیده.»
شیر آب که نقطهای است برای تامل، خبر از بیماری «آن» و شروع بحران میدهد و در صحنه پایانی «آن» شیر آب را میبندد و خبر از تمامشدن کارش میدهد. او دوباره به زندگی بازگشته است. مرگ با آفرینش همراه بوده و روزمرگی در ذهن پیرمرد با بستن شیر آب از نو جاری میشود. او دوباره با زن زندگی میکند، چونانکه عشق و مرگ، مفاهیمی درهم تنیدهاند. عشق با میرایی غنی و بر آن بنیان نهاده میشود. به لحاظ اسطورهشناسی، عشقبازی میان خدایان نامیرای کوههای المپ همیشه کسالتآور بوده، مانند عشق زئوس و ژونو، تا آنجا که درگیر میرایی میشوند. عشق تذکاری است بر میرایی ما. مشقتبارترین لذت یعنی عشق با آگاهی از قریب الوقوع بودن مرگ. این دو با چنان شدتی تلازم مییابد که گویی امکان تحقق هیچ یک بدون دیگری وجود ندارد.
در فیلم نیز بر مفهوم مرگ با رفتن پیرمرد به مراسم تشییع جنازه تاکید میشود. هنگامی که فردی از نزدیکان ما میمیرد، به وضوح تحت تاثیر این واقعیت قرار میگیریم که زندگی ناپایدار و جبران ناپذیر است. «آن» نیز در همینجا از همسرش میخواهد زندگی را به هر دوی آنها تحمیل نکند.
«آن» محکم است. شخصیتش را حفظ میکند. عزت نفس دارد. در جایگاه یک استاد موسیقی است که شاگردان مطرحی را پرورش داده و در شرایط بیماری و پیری، دغدغه خواندن کتابی جدید راجع به موسیقی دارد. سعی میکند در کمال ناتوانی از پس کارهای خود برآید. به همسرش وابسته نشود. از نشاندادن خود در این وضعیت در برابر دیدگان افراد امتناع میجوید. آلبوم عکسش را میبیند و لذت میبرد و اذعان میکند که زندگی زیباست اما طولانی …
اما وضعیت او روز به روز بدتر میشود و در نهایت او تبدیل به تکه گوشتی میشود که برای کوچکترین کارهای روزانهاش نیاز به پرستار و مراقب دارد. نمیتواند حرف بزند و مانند بچه بیپناهی در دستان سایرین جا به جا میشود.
مرد تبدیل به تماشاگری میشود که درد را نظاره میکند. درد فرسایشی یک انسان. او صرفا نظارهگر بوده و عملا کاری از دستش برنمیآید و این اضطرابی روانرنجورانه است. دیدن درد برای تماشاگر بسی سختتر از بازیگر دردکشنده است. در مرحله ثانویه دخترشان نیز همین نقش را بازی میکند. دختر که نظارهگر مادر و لحظاتی است که وی نمیتواند کلمات را به درستی ادا کند و فقط گریه میکند. دختر که در نهایت میان درهای باز و بسته فضای سوت و کور خانه در بهتی سنگین با خستگی مینشیند.
دیدن چنین وضعی مرد را مجاب میکند تا در حرکتی کوتاه و در کمال آرامش «آن» را بکشد. در یک وقفه، بدون التهاب و ناراحتی، در خشونتی سرد و صامت. او به خواست زن عمل میکند. خواست او برای ادامه ندادن. چنانکه مرد از همسرش میپرسد: «من الان چه وجههای دارم؟»
آن: «تو یک هیولایی اما مهربون…»
عشق را با درد، آفرینش و نجات درهم میآمیزد. «آن» دوباره زنده میشود. مرد به زندگی ادامه میدهد. همه چیز از سر گرفته میشود. برای مرد هنوز رابطه و عشق تازه است. این امر در صحنهای که او از خاطرات دوران کودکیاش برای «آن» تعریف میکند دیده میشود. «آن» از روی تعجب میگوید: «تا حالا این رو برام تعریف نکرده بود.»
مرد: «هنوز خیلی چیزها هست که برات تعریف نکردم.» او از واژه «هنوز» استفاده میکند و به رابطه و عشق مجالی برای ادامه و نفس کشیدن میدهد.
لویناز در کتاب «زمان و دیگری» اشاره میکند ارتباط با دیگری یگانگی نیست. ارتباط با دیگری نبودن دیگری است. البته نه نبودن محض و مطلق. نه نیستی مطلق بلکه نبودنی در افق زمان. عشق بیکرانگی است نه همبستگی. حال پیرمرد نیز عشق را در نبود زمان در عدم یگانگی بیکران میکند.
با این حال هانکه به معنای عشق نیز اشارتی میورزد. عشقی که میان آسودگی و خودخواهی در نوسان است و تردیدها راجع به رفتار پیرمرد که آیا عشق بود؟ ایثار بود؟ از خود گذشتگی بود یا رهایی خود از شرایط. کابوس پیرمرد، پرسه در راهرو و فرو رفتن در آب و خفه شدنش با دستهایی پیر و چروک به مانند دستان خودش این سوال را ایجاد میکند که پیرمرد خودکشی میکند یا دیگرکشی یا آزادگی و …؟
زمانی که زن طالعاش را میخواند: «عشق، خوشگذارنی طبقه اعیان، چیزی که شما نیاز دارید.» چنان که آنها نیز جزو طبقه اعیان محسوب میشوند و این چنین عشق، گستردهترین فضای مفهومی را در میان افراد و جوامع و طبقات گوناگون جامعه دارا میشود.
زندگی مرد به روزمرگی تبدیل میشود که برای دخترش شرح میدهد: «عوض کردن پوشک، غذا دادن به مادرت، تمرین حرفزدن و …» در این میان سیلی مرد زمانی که زن آب را از دهانش بیرون میآورد، روزمرگیها را میشکند. دردی که بیش از تمام صحنههای دلخراش و خونین مخاطب را میآزارد و او را برای تصمیمی جدیتر آماده میکند.
حضور پرنده نیز در دو صحنه قبل از مرگ «آن» و بعد از مرگ او نوعی پیامآورنده بودن پرنده را یادآور میشود. در ابتدا پیامآور آزادی است و زندگی و در صحنه بعد از مرگ، پیرمرد با لطافت با او مشغول بازی میشود. بازی تنهایی … پیرمردی که در لحظهای قبل زنش را خفه کرده، شخصیت پیرمرد را در تناقضی آشکار قرار میدهد آن گونه که انسان است، ملغمهای از احساسات و پیچیدگیهای ناشناخته.
در این فیلم نیز مثل سایر آثار هانکه بر رسانه و مداومبودگی تکنولوژی در زندگی انسان امروز تاکید میشود. زن در تنهایی و فکر مرگ در تختخوابش با پشتصحنهای از صدای تلویزیون دیده میشود. همچنین خواندن روزنامه که حاوی اطلاعاتی از روابط آمریکا و اسراییل است توسط مرد برای زن اشاره به همهگیر بودن ماجرای رسانهها در زندگی پیر و جوان و انسان امروز است.
—
منابع:
کلست، رنی، مترجم: مهدیه مفیدی، فاجعه و عشق، آینه خیال، ۱۳۸۷.
می، رولو، مترجم: زهره همت، عشقورزی به منزله میرایی، اطلاعات حکمت و معرفت، ۱۳۹۰.
۲۱ فروردین ۱۳۹۲ | ۲۲:۰۳
خانم مهدی زاده ممنون اط نقد خوب و با دقتی که نوشته اید. واقعا لذت بردم.
۲۱ فروردین ۱۳۹۲ | ۲۲:۰۶
من این فلیم رو یک بار دیدم و بسیار خوشم اومدو حالا بعد از خوندن نقد شما بیشتر هم خوشم اومد و نیبت به فیلم مشتاق شدم.
۱۲ خرداد ۱۳۹۲ | ۲۲:۳۵
۱.آنچه کار میبرد نوشتن در باره ی تجربه ای است که فیلم برای آدم ایجاد می کند.آنچه اینجا خواندیم اما تعریف دوباره ی فیلم به ضمیمه ی نگاه ساختاری نگارنده بود.همین۲.اگر رویداد های فرهنگی جهان تعطیل نشده سایت را به روز بفرمایید.تشکرات