فیروزه

 
 

نویسنده‌ها یک نولی، یک کت مخملی و ابر بزرگی بالای سرشان دارند

نگریستن، فعالیتی است خلاقانه که به تلاش نیاز دارد. هر آن‌چه در زندگی روزمره می‌بینیم، کم و بیش با عادت‌های اکتسابی دست‌خوش تغییر شکل می‌شوند و تلاش برای دیدن چیزها بدون آن‌که شکل‌شان دچار تحریف شود به چیزی چون شهامت نیاز دارد.
آنری ماتیس

موجودات زنده و بی‌جان اطراف ما هر کدام به واسطه تعاملاتی که با یکدیگر دارند منشاء اتفاقات و تغییراتی هستند که با خود ماجراها و یا حداقل یک ایده اولیه یک داستان را همراه دارند. مهم این است که با نگاهی دقیق‌تر و هم‌دلانه به آن‌ها بنگریم. با گوشِ چشم صدای‌شان را بشنویم و راه را برای بیان قصه‌ای که دارند هموار سازیم. این مجموعه سعی دارد تا راهی باشد که اطراف‌مان را بهتر ببینیم و راحت‌تر از آن‌ها بنویسیم.

به آدم‌های خط‌خطی‌ام خیره شده‌ام. با قیافه‌های خشن و تابلویی که این‌ها دارند ابر بالای سرشان هم خیلی واضح است. همه آن‌ها به نحوی دنبال آن گنج مورد نظر هستند. این موضوع کمی ناراحتم می‌کند. وقتی آدم‌های داستان من آن‌قدر رو باشند بیشتر کارکرد یک تیپ را خواهند داشت و شخصیت کاملی نخواهند بود. بنابراین نیازمند لایه‌های درونی‌تری برای‌شان هستم. از نولی کمک می‌خواهم.

نولی… نولی؟

نولی دیگر کنار پنجره نیست. معلوم نیست کجا رفته. تا کنار پنجره می‌روم. وای! نولی از شیشه عبورکرده و آن طرف پنجره سعی دارد خودش را پایین بیاندازد. چرا؟

نولی به یک مرد جوان با کت مخملی خیره شده است. من هم مرد جوان را برانداز می‌کنم. مرد جوان ابر بزرگی بالای سرش دارد که مملو از ایده و طرح و شعر و کمی فریاد است. وای خدای من! توی جیب کت مخملی آن مرد جوان یک نولی نشسته. نولی من می‌خواهد خودش را به او برساند.

پله‌ها را تندتند دو تا یکی می‌کنم تا به نولی برسم. وقتی به پیاده‌رو می‌رسم نولی را پیدا نمی‌کنم اما مرد کت‌مخملی، پنجاه متر آن طرف‌تر دیده می‌شود. می‌دوم و پا به پای مرد کت‌مخملی راه می‌روم تا نولی‌ام را در کنار او پیدا کنم. اما نه اثری از نولی من است و نه از نولی او. مرد، شلوار کتان یشمی رنگی پوشیده که گشاد به نظر می‌رسد. کفش‌هایش طبی هستند. سه کتاب را با هم به یک دست گرفته و دست دیگرش را داخل جیبش گذاشته است. از ابر بالای سر او و نولی‌ای که توی جیبش داشت و این کتاب‌ها می شود فهمید که یک نویسنده است. سرعتم را بیشتر می‌کنم. از مرد جلو می‌زنم و ناگهان به سمت او برمی‌گردم. باور کردنی نیست. او میم کاردر، نویسنده و شاعر معروف است. دهانم باز می‌ماند و خشکم می‌زند. میم کاردر از کنارم عبور می‌کند و من همین‌طور مات و متحیر هستم که نولی سر می‌رسد. خیلی خوشحال است. گویی در همین چند دقیقه با هم‌تای خودش کلی اطلاعات بده بستان کرده‌. نولی من را به یک بازی جدید فرا می‌خواند. از من می‌خواهد این بار به جای ابر بالای سر آدم‌ها به کفش آن‌ها خیره بشوم و فقط شغل آن‌ها را حدس بزنم. بازی جالبی است. هر وقت درست می‌گویم نولی به من یک امتیاز می‌دهد؛ اما فایده این بازی را هنوز درک نکرده‌ام. شاید نولی با این کارش می‌خواسته به من بفهماند که یک جزء مهم از وجود ظاهری هر کس می‌تواند معرف دیگر بخش‌های ظاهری و حتی درونی‌اش باشد. و در این میان کفش چیز مهمی است. یاد حرف پدرم می‌افتم که موقع خریدن کفش با کنایه می‌گفت: انتخاب کفش مثل انتخاب دوست خیلی مهمه، چون می‌خوای ساعت‌ها باهاش زندگی کنی.

معمولا آدم‌ها در انتخاب کفش‌هایشان دقت زیادی دارند، این دقت می‌تواند معرف روحیات‌شان باشد، روحیاتی که منجر به انتخاب شغل هم شده است. پس بین کفش آدم‌ها و شغل آن‌ها رابطه‌ای خیلی دور و خیلی نزدیک وجود دارد. بی‌شک این مرد مسن که کفش‌ اسپورت به پا کرده است با سایر هم سن و سال‌های خودش فرق‌های زیادی دارد. حدس می‌زنم یک شغل رسمی و اداری نداشته باشد. به حدس زدن ادامه می‌دهم و همراه نولی او را تعقیب می‌کنم. حدس می‌زنم شغلش دایمی هم نباشد. حدس می‌زنم یک جای ثابت برای شغلش نداشته باشد و برای راه رفتن‌های طولانی‌اش به کفشی راحتی احتیاج داشته است. حدس می‌زنم دلال باشد. دلال خانه یا ماشین. به تعقیب ادامه می‌دهیم و عاقبت به بازار پرنده‌فروش‌ها می‌رسیم. مرد یک دلال است اما دلال پرنده. او یک پرنده باز است و پرنده‌های زینتی را به مشتریان معرفی می‌کند. این‌جا آدم‌های زیادی هستند که…