فیروزه

 
 

شما خیلی مهم هستید

فصلی از یک رمان منتشر نشده

«٪۳۰ تخفیف چون شما خیلی مهم هستید» دروغ می‌گویند بی‌پدرها، همه تخفیف می‌دهند. ۵۰٪ تخفیف زمستانه پالتو، ۳۰٪ تخفیف تابستانه مانتو، اینجا به همه چیز تخفیف می‌خورد غیر از آدم، یعنی الاغ بدبختی مثل من که مفتم، مفتِ مفت حراج شده‌ام و یک نفر نیست بیاید من را بخرد «شما خیلی مهم هستید» خیلی مهم‌ام که سه روز است نه غذا خورده‌ام و نه خوابیده‌ام. درست از ساعتِ هفت شب سه‌شنبه تا الان که هفت صبح جمعه است.

روز تعطیل همه چیز تعطیل است غیر از مُخ من که مثل ساعت نه غلط کرده، مثل صفحه گرامافون که گیر کرده مدام می‌کوبد توی سرم و می‌گوید چه بلایی سرم آمده. این دو سه روز ده جا رفته‌ام، ولی نه چیزی توانسته‌ام بخورم نه یک لحظه خوابم برده، خودم می‌دانم که از هفت شب سه‌شنبه تا الان سه روز نمی‌شود، می‌شود سه شب و دو روز، هنوز این قدر سرم توی حساب و کتاب است.

ولی شاید هم نیست که یارو راننده‌ای که ایستاده بود و داد می‌زد «تهران، تهران» وقتی سرم را تکان دادم با تعجب نگاهم کرد. هوا امروز ابری است مثل دیروز، پریروز، فردا، پس‌فردا. اصلاً مثل همیشه، آسمان گرفته بود و می‌خواست ببارد. تمام کسانی که در خیابان‌های شهر راه می‌رفتند چتر گرفته بودند دستشان. قیافه راننده همان‌جوری بود که من همیشه از راننده‌های این مسیر دیده‌ام. قدبلند، سبیل پهن که نزدیک لب‌ها رنگش زرد می‌زد و لب‌هایی که از زور سیگار یا هر چیز دیگری سیاه شده بودند. خودم را توی آینه ندیده بودم ولی لابد قیافه‌ام خیلی عجیب بود که با این همه یال و کوپال گفت:
ـ تنها میری؟ چیزی کشیدی یا خوردی؟
ـ آره تنها، تنهای تنها، مگه جدیداً مجردارو سوار نمی‌کنن؟ هاه، هاه، بیا دهنم رو بو کن، هیچی نخوردم. رفتم جلو و نفسم را دادم توی صورتش، از بوی بد دهنم سرش را برگرداند. هرچه بود جا خورده بود که گفت:
ـ ای بابا، چرا قاطی می‌کنی؟ بشین جلو یکی دیگه بیاد راه افتادیم.

نشستم، صندلی چرک و چرب بود. یک روکش که زمانی سفید بود کشیده بود روی صندلی و حالا از زور کثیفی سیاه می‌زد. کف ماشین پر از آشغال بود، پوست تخمه، کاغذ و پاکت خالی سیگار.

حال و حوصله نداشتم عقب را نگاه کنم. اگر نامزد بودند لابد آن‌چنان رفته بودند توی صورت همدیگر که دو نفرشان اندازه یک نفر هم جا نمی‌گرفتند و اگر هم زن و شوهر بودند که لابد ساکت کنار هم نشسته بودند مثل غریبه‌ها. همیشه همین جوری است. اصلاً غلط کرده آن کسی که آخر داستان‌های قدیمی می‌نوشت:
«و پسر پادشاه و دختر آن یکی پادشاه سال‌های سال با خوشی در کنار هم زندگی کردند.»

کُپه کثافت، تو که می‌دانستی آدم‌ها تا به هم می‌رسند همه عشق و علاقه و هر زهرمار دیگرشان تمام می‌شود. چرا دروغ می‌نوشتی تا آدم‌های بدبخت‌تر از خودت و الاغ‌هایی مثل من قبول کنند که دنیا به آدم‌ها فرصت خوشی می‌دهد.

البته عیب از خود من است که بلد نیستم خوشی کنم، باحال باشم، مثل بقیه، همین دیروز غروب ایستاده بودم سر چهارراه منتظر کسی نبودم، کسی هم منتظر من بود. مثل برج زهرمار ایستاده بودم که دیدم یک دختر با مانتوی بنفش دارد می‌آید. یکهو تصمیم گرفتم مثل آدم‌هایی که سر خیابان می‌ایستند و به هر دختر و زنی که از جلویشان عبور می‌کند تیکه می‌اندازند و اگر یارو جوابشان را داد پی قضیه را می‌گیرند، یک چیزی به دختره بگویم.

خودم را آماده کردم که چه حرفی بزنم، قیافه‌اش خوب بود. یعنی هرجور که حسابش را بکنی خوشگل بود، موهای طلایی‌اش از زیر روسری بیرون آمده بود و ریخته بود توی صورتش. از جلوی من رشد شد، خواستم دهنم را باز کنم که دیدم با دست چپش یک شاخه گل سرخ گرفته. نمی‌دانم چطور شد گل را که دیدم خفه‌خون گرفتم. راستش دلم نیامد چیزی بگویم گفتم لابد کسی منتظرش است یا از دیدن کسی آمده و آن‌وقت من حالش را بگیرم، نمی‌توانستم.

اما راه افتادم دنبالش، یعنی رفتم ببینم کجا می‌رود. انگار کسی به من مأموریت داده باشد که بروم ببینم کجا می‌رود. انگار من را استخدام کرده بودند تا بروم ببینم این دختر با مانتوی بنفش و یک شاخه گل سرخ کجا می‌رود. چند قدم دنبالش رفتم، چشمم افتاد به بند کفشش که باز شده بود و روی زمین خیس کشیده می‌شد. کفش ورزشی ارزان‌قیمتی پایش بود، یکهو دلم برایش سوخت، همین جور الکی و بی‌دلیل.

نمی‌دانم این آدم‌هایی که می‌روند با یک نفر دوست می‌شوند، هر بلایی که می‌خواهند سرش می‌آورند و بعد ولش می‌کنند به امان خدا، هیچ‌وقت به کفش‌های طرفشان فکر می‌کنند یا نه.

به خودم که آمدم متوجه شدم از خیابان اصلی دور شده‌ایم و رفتیم توی کوچه‌های خلوت. فاصله‌ام با دختر کم شده بود، آن‌قدر که می‌فهمیدم تند نفس می‌کشد. یکهو برگشت عقب را نگاه کرد. به نظرم جا خورد که توی چشم‌هایش ترس و تعجب بود. همان جا ایستادم، دختر کمی رفت و بعد از کیفش موبایلش را درآورد. راستش ترس برم داشت گفتم الآن است که زنگ می‌زند یک نفر می‌آید دک و دنده‌ام را خورد و خمیر می‌کند.

ولی ولش نکردم همان‌جور از راه دور نگاه می‌کردم ببینم کجا می‌رود، رفت و صد متر جلوتر سر یک کوچه ایستاد، گوشی هنوز توی دستش بود، خودم را زدم به کوچه علی‌چپ، سرم را چرخاندم و مثلاً به سر خیابان نگاه کردم، وقتی سر برگرداندم دختره نبود، غیب شده بود و من هم حوصله نداشتم که بروم دنبالش.

همیشه همین‌جوری بوده، بین تمام آدم‌هایی که از آنجا رد می‌شدند، کسی که من خواستم به او چیزی بگویم باید گلِ سرخ دستش گرفته باشد، بند کفشش باز باشد و خودش هم معلوم نباشد می‌رود کجا.

یکی از آن آدم‌هایی که خوب می‌داند این‌جور مواقع باید چه کار کند داوود است. داوود یکی از بی‌ربط‌ترین اسم‌هایی است که می‌شود روی چنین آدمی گذاشت با آن صدای نکره‌اش. این چند سالی که با داوود دوست و هم‌اتاق و همکلاسی و از همه بدتر همکار بوه‌ام هیچ‌وقت ندیده‌ام، کامل هوشیار باشد. همیشه یا خورده یا می‌خواهد بخورد، راه رفتنش شبیه به تلو تلو خوردن است:
ـ داوود با این وضعیت امتحانات را چه‌جوری میدی؟
ـ میدیم دیگه، همه که یک‌جور نمیدن.
ـ تو اصلاً اومدی دانشگاه چه کار کنی؟ اونم رشته هوشبری؟
ـ بابا جون اگه دانشگاه نمی‌اومدم باید می‌رفتم سربازی بعدش هم خودت که می‌بینی من تو از هوش بردن متخصصم.
ـ داوود خونه برای چی می‌خوای بگیری؟
ـ می‌خواهم انباریش کنم، پرتقال و برنج از اینجا می‌فرستم تهران.

داوود یکسال است که من را گذاشته حسابدار کارهایش باشم، خودش حوصله جمع و تفریق کردن عددها را ندارد و به من هم اطمینان دارد، آخرین بار یک هفته قبل از این مصیبت‌ها دیدمش، حسابی پاتیل بود:
ـ داوود خودکشی نکنی؟ روی پا نمی‌تونی وایسی.
ـ من بی‌ می ناب زندگی نتوانم، بی جام شراب…
ـ خوب بابا نمی‌خواد شعر بخونی، بوش تا اینجا میاد.
ـ پس چی که میاد، بشینم مثل حضرتعالی، اندیشمند معاصر فکر کنم چه جوری کشتی‌هایی که غرق شدن رو دربیارم.
ـ تو چه میدونی تو دل من چی میگذره؟ همه حساب و کتابام ریخته بهم.
ـ معلومه که می‌ریزه، به‌جای این که بشینی و با شاه‌دونه‌هات یک قُل دو قُل بازی کنی، بلند شو برو به جای کار نظری یک کم کار عملی بکن.
ـ جنابعالی که با هندونه‌هات بازی می‌کنی، چی میشه؟ چهل سالت نشده تلنگت درمیره.
ـ بزار در بره، عوضش چهل سال حال کردم، میدونی داستان چیه سیاوش خان، تو همه چی رو زیادی جدی میگیری. نمی‌گم مثل من باش ولی دیدی نمی‌شه واگذار کن به چپت نشد پاس بده به راست، این قدر کل‌کل کردی پرید برم دوباره بزنم.

پشتش را کرد به من که برود، قدِ بلندش را همیشه خم می‌کند انگار قوز دارد، ریش پروفسوریش حسابی بلند شده بود و سبیل‌های قهوه‌ای رنگش داشت می‌آمد روی لبش، چشم‌های سیاهش مثل همیشه برق می‌زد، لامصب اندازه چند تا آدم زنده انرژی دارد، قبل از رفتن گفت:
ـ این مدل ریش و سبیل بهم می‌آد؟ یکی بهم گفته این‌جوری خوش‌تیپ‌تر میشم، نسرین بود، شهلا، شیلا، مینا، نمی‌دونم خلاصه یکی گفت تو چی میگی؟

من؟ اصلاً حرفی ندارم که بزنم وقتی این قدر زیادند که حتی اسمشان را هم یادش می‌رود به من چه ربطی دارد. این همان چیزی است که باید در تمام این سال‌ها می‌فهمیدم و نفهمیدم.

حالا نشسته‌ام کنار این راننده که مدام سبیلش را می‌جود و اصلاً به هیچ جایش نیست که مسافرها چه کار می‌کنند. از آینه بغل ماشین یواشکی عقب را دید می‌زنم. یک پیرمرد و پیرزن عقب نشسته‌اند که هر دو خوابیده‌اند و بغلشان هم یارویی است شبیه بازیگرهای سینما،‌ باید تاجری چیزی باشد که توی ماشین سرش را فرو کرده در لب‌تابش.

من با این آدم‌هایی که سرشان خیلی توی حساب و کتاب است، هیچ مشکلی ندارم، غیر از این که تمام دَک و پز و اداهایشان برای این است که همان کاری را کنند که آدم بیچاره‌ها انجام می‌دهند و فقط این‌قدر شیک نیست، چند وقت پیش داوود به‌زور من را برد عروسی یکی از فامیل‌هایشان:
ـ بیا پسر بد نمیگذره اصلاً با من هیچ جا بد نمیگذره، غیر از جهنم که قراره سر خم کنند.

راستش ما خودمان با کسی رفت و آمد نداریم، اصلاً نمیدانم عمو و عمه‌هایم چه کار می‌کنند و کجا هستند ولی عروسی فامیل‌ها و آشناهای داوود خیلی رفته‌ام.

خلاصه آن شب با داوود رفتیم عروسی که خودش هم دقیقاً نمی‌دانست چه‌کاره داماد است ولی دعوت بود و تالارش این‌قدر باکلاس که کارت‌های کوچک صورتی‌رنگی به ما داده بودند «مخصوص یک نفر» داوود هم که حواس درست و حسابی ندارد کارت خودش را داد من برایش نگهدارم. ماشین را گذاشتیم توی پارکینگ سالن. دمِ در یارو دربان آن‌چنان خم شد که گفتم الان سرش برسد به زمین. داخل تالار غوغا بود ما وسط‌های مجلس رسیدیم یعنی طبق معمول نزدیک شام رفتیم.

داماد هم آمده بود وسط و آقایان متشخص با کت و شلوارهای مارک‌دار و ساعتهای چند میلیونی قِر می‌دادند، عقم گرفت. اگر شکمم پُر بود همان‌جا بالا می‌آوردم. نه این که فکر کنید آدم خشکی هستم نه بابا. داوود حسابی ما را خیس کرده ولی همیشه از این رقص‌های مردانه که خودشان را تکان می‌دهند و اندام‌های نداشته‌شان را می‌لرزانند متنفر بوده‌ام. این جور مواقع وقتی دو تا مرد روبه‌روی هم هستند قاطی می‌کنی و نمی‌فهمی کدامشان دارد نقش زن را بازی می‌کند و کدامشان مرد. با داوود رفتیم سر یکی از میزها هنوز ننشسته بودیم که کتش را درآورد:
ـ جان سیاوش پختم، تو که میدونی من توی لباس رسمی معذبم، ببین امشب کامل هوشیارم.
ـ بله دارم می‌بینم از چشمات معلومه.
ـ جون تو نزدم، اینا خودشون بساط دارن، دیگه جا نداشتم که …

هنوز حرفمان تمام نشده بود که یکی از فامیل‌های داوود رسید و بلندش کرد و برد وسط مجلس. داوود هم از خدا خواسته شروع کرد به جفتک انداختن.

به آدم‌های دور و برم نگاه کردم، دیس‌های میوه و شیرینی بود که پشت سر هم پر و خالی می‌شد، چند نفر کارگر هم بودند که بشقاب‌ها را تمیز می‌کردند و دوباره از نو. همه با دقت مشغول لمباندن بودند و چشمشان به وسط سالن بود. یعنی آخرِ کیف هم دهانشان می‌جنبید هم گردنشان، یارو خواننده را هم دلم می‌خواست بروم خفه کنم، از بس که پشت سر هم می‌گفت:
ـ برای ماه داماد و دوشیزه عروس خانم یک کف مرتب.

و این دوشیزه را جوری می‌گفت انگار مارک استاندارد یا ایزوی عروس خانم است و توی ده‌باری که این عبارت را گفت دوشیزه را آن‌چنان می‌کشید که آدم فکر می‌کرد، اصلاً ولش کن.

از دست یارو مرتیکه خواننده بلند شدم رفتم بیرون، سردرد گرفته بودم. من به درد عروسی نمی‌خورم. عروسی همین است دیگر، داشتم بیرون قدم میزدم. سیگار؟ نه‌بابا، البته از آن شب‌هایی بود که دلم می‌خواست پشت سر هم دود کنم ولی سیگاری نیستم. این‌‌جوری هم نیست که بگویم به دود حساسیت دارم و از این خالی‌بندی‌ها، یا از نظر پزشکی ثابت شده که سیگار…

من سیگار نمی‌کشم چون مادرم گفته راضی نیست، فقط همین، البته بعدش هم اضافه کرده که شیرش را حلال نمی‌کند و از این حرف‌ها. من هم دیدم در کل زندگی هیچ کاری نتوانسته‌ام برایش بکنم که خوشحال شود پس بهتر است خیلی ناراحتش نکنم.

داشتم فکر می‌کردم به عروسی خودم که اگر مراسم بگیرم چه‌جوری می‌شود و از این حرف‌ها که تلفنم زنگ زد، داوود بود، شام حاضر شده بود، گوشه تالار میز غذا را گذاشته بودند، روی میز هفت هشت نوع خورشت چیده بودند. واقعاً صحنه هجوم ملت به غذاها دیدنی بود. هر جوری که حسابش را بکنی باورت نمی‌شد که آدم‌هایی با این شخصیت برای یک تکه، ته‌چین مرغ یا فلان دسری که دوست دارند حاضرند بزنند توی سر و کله همدیگر، اصلاً مدتی که دارند غذا می‌کشند تمام القاب رسمی و غیررسمی را کنار می‌گذارند و می‌شوند معده.

داوود مثل همیشه برای من و خودش غذا کشیده بود و ایستاده بود به کارهای دیگران می‌خندید، گفت:
ـ سیاوش نیومدی بتکونی؟ ببین من میگم سازمان ملل به جای این که بره تانزانیا غذا پخش کنه باید اینجا به داد این بیچاره‌ها برسه، بدبختا داشتن از گرسنگی تلف می‌شدند.
ـ تو که میدونی زندگی مارو تکونده.

خلاصه قضیه این است. حقیقتش من بیداری به سرم زده، یعنی وقتی آدم نصف شب از خواب می‌پرد و بعد دیگر خوابش نمی‌برد، می‌گویند طرف دچار بی‌خوابی شده، ولی من که خواب نبوده‌ام. برعکس سه‌ شب است که نخوابیده‌ام و با تمام وجود خوابم می‌آید ولی دوست دارم بیدار بمانم، حالا که بیدارم تعریف می‌کنم چه‌طور شد به اینجا رسیدم.



comment feed ۴ پاسخ به ”شما خیلی مهم هستید“

  1. سینا

    جالب بود
    شروعش آدمو یاد کلاسیکهای روسیه میندازه مخصوصن این مضمون که صدف چخوف رو تداعی میکنه بعد شم که زدی به ادبیات بعد جنگ امریکا و عین اونا نوشتی(شدیدا یاد سلینجر یا همون فرهاد جعفری خودمون افتادم) آخرشم که برگشتی ایران و همون داستان همیشگی برزخ بین خوبی و بدی و استخوان خوک و جذامی و مستور و …و جالبتر از همه اینکه یهویی یه جاهایی سهرابی اومد تو داستان شاید بهتر بود میذاشتی سیاوش خودش باشه تا اینکه یه مومن کیس باشه

  2. مجتبی

    سلام
    خوب آقا مهدی! خوب..
    یعنی خیلی بهتر از قبل !! البته فعلا فقط در مورد نثرش میتونم نظر بدم ایشاللا کامل که شد صحبت میکنیم ایشاللا…..

  3. معین

    سلام آقای سهرابی، خوشحالم که داستان نویسان معاصر ما در حال پوست اندازی هستند و اینگونه به جهان پیرامون نظر دارند، باشد که شاهد اتمام این اثر و کتاب های درخشان نویسندگان ایرانی باشیم

  4. علیرضا کمیلی

    سلام برادر
    خوشحالم که داری این مسیر را ادامه می دهی
    البته سخت است کار خوب در آوردن
    اگر قم آمدی بگو تا با دوستی آشنایت کنم
    یا حق