فیروزه

 
 

چراغی همچنان در باد…

محمدرضا ترکی

۱
کسی در شط شب تا صبح پارو می‌زند اینجا
و باد این صوفی آشفته هوهو می‌زند اینجا

پریشان نغمه‌ای در پردهٔ این باد پیچیده است
زنی چنگی مگر بر تار گیسو می‌زند اینجا

به دنبال نشانی از تو و لبخندهای تو
کسی در خاطراتم سر به هر سو می‌زند اینجا

پریشان‌تر ز گیسوی تو و بخت خودم باشم
اگر گیسوی تو با بخت من مو می‌زند اینجا

در این شب‌های دلتنگی، ز صدها فرسخ سنگی
فراهم می‌شود اندوه و اردو می‌زند اینجا

شبیه موج گندم‌زار، این دل در تپش‌هایش
نمی‌یابد کناری هرچه پهلو می‌زند اینجا

نگاهی منتظر، هر شب، کنار پنجره، خاموش
چراغی همچنان در باد سوسو می‌زند اینجا…
ادامه…


 

آمیزه‌ای از حضور و فراق

نگاهی به کتاب نامه به فلیسه؛ نامه‌های «فرانتس کافکا» به «فلیسه باوئر»

کافکا، نویسندهٔ هنوز رمزآلود عصر مدرن، شخصیتی پیچیده با داستان‌هایی پیچیده است. دربارهٔ کافکا زیاد نوشته‌اند و گفته‌اند، اما به گمان من دو کتاب بیشتر از هر نوشتهٔ دیگر، شخصیت او را روشن‌ و «عریان» نشان خواننده می‌دهند: نامه به فلیسه و یادداشت‌ها. این هفته به مرور کتاب نامه به فلیسه می‌پردازم. کتاب مجموعهٔ نامه‌هایی است که کافکا از ۱۹۱۲ تا ۱۹۱۶ به «فلیسه باوئر» نوشته است. البته نامه‌هایی چند به «گرته بلوخ»، دختری دیگر، هم در کتاب آمده است.

کافکا در ۱۲ اوت ۱۹۱۲ فلیسه را در خانهٔ‌ دوست خود، ماکس برود، می‌بیند و آشنایی آن دو از اینجا آغاز می‌شود. فلیسه در برلن بوده و کافکا در پراگ. کافکا شروع به نوشتن نامه می‌کند. این نامه‌ها هم نشانهٔ وابستگی او به فلیسه‌اند و هم نشانهٔ‌ نوعی نیاز به نوشتن. او روزی دو نامه به فلیسه می‌نوشته و بعدها با خود قرار می‌گذارد که فقط روزی یک نامه بنویسد. فرانتس و فلیسه چند بار همدیگر را می‌بینند. کافکا چند بار از او خواستگاری می‌کند. در طول این پنج سال که نامه‌نگاری ادامه داشته، دو بار نامزد می‌شوند، اما نامزدی به هم می‌خورد. هیچ یک نمی‌دانند چه باید بکنند. سرانجام، این نامزدی در ۲۷ نوامبر ۱۹۱۷ به هم می‌خورد و نامه‌نگاری کافکا هم به پایان می‌رسد. ادامه…


 

نمایش عواطف شخصیت‌ها

احساس شما دربارهٔ جنگ چیست؟ چه احساسی نسبت به پول، مذهب، آینده، عشق و یا کار دارید؟ شاید احساستان نسبت به این‌ها عمیق و استوار باشد. اگر احساس واقعی و کامل خود را نسبت به این موضوعات بیان کنید، بخش زیادی از شخصیت[درونی] خود را نشان داده‌اید. به همین شکل و با همین روش می‌توانم بگویم که اگر شما یک شخصیت داستانی خلق کنید و او را در موقعیتی قرار دهید که احساس خود را دربارهٔ بی عدالتی، شایعه یا سیاست بیان کند، در این صورت توانسته‌اید شناختی قابل قبول از شخصیت مخلوق خود به مخاطب عرضه کنید. مشکل اینجاست که شما به عنوان یک نویسنده باید این کار را به طریقی که کاملاً طبیعی به نظر بیاید انجام دهید. ادامه…


 

فلسفهٔ هنر از منظر ابن‌سینا

تأملاتی در باب فلسفهٔ هنر اسلامی - قسمت ششم

در تاریخ فلسفهٔ اسلامی، فارابی و ابن‌سینا به عنوان فیلسوفان مشاء مسلمان شناخته می‌شوند. هرچند فیلسوفان مشاء در تفکر اسلامی منحصر به این دو نیستند اما این دو فیلسوف، چهره‌های شاخص مشائین مسلمان هستند. این عنوان شاید بیشتر بدان جهت شایسته فارابی و ابن‌سینا بوده که هر دو، فلسفهٔ ارسطو را بازخوانی کرده‌اند و علاوه بر شرح و تفسیر آن، تلاش فراوانی نیز در بسط و توسعهٔ این فلسفه داشته‌اند. شرح و بسط فلسفهٔ ارسطویی، تنها به موضوعاتی محدود نشد که ارسطو در مابعدالطبیعه بدان‌ها پرداخته بود؛ بلکه فیسوفان مسلمان به ویژه ابن‌سینا تلاش کردند تا با تمسک به فلسفهٔ ارسطو، به دغدغه‌های ذهنی خود نیز بپردازند و از این رهگذر به آن دسته از پرسش‌های فلسفی پاسخ گویند که مربوط به فضای علمی مسلمانان بود. ادامه…


 

چاووشی

وقتی که رفتی، تنها چهل روز در شهر دوام آوردم. آن خانه‌ی قدیمی، اگر خراب نشد، خیلی تحمل داشت. همهٔ آن شب‌ها بیدار‌ – خوابی کشیدم؛ همهٔ آن صبح‌ها، علی‌الطلوع بلند شدم و به یادِ تو، به باغچه آب دادم؛ به آن گل‌های محمدی و شمعدانی و حسن یوسف، و آن گل ساعتِ صورتی که مثل چشم خودت، ازش نگهداری می‌کردی. احساس می‌کردم همه جای خانه هستی؛ با صدای آهستهٔ راه رفتنت، حرف زدنت، نماز خواندنت. با عطر چارقد و چادر نماز و چایی و غذاهای محلی‌ای که می‌پختی؛ با نقش مبارک انگشتان دستت دور استکان‌ها و لیوان‌ها و ظروف آشپزخانه… نه، دیگر طاقتی برای ماندن نبود. باید می‌رفتم. مقدمات انتقالی‌ام که فراهم شد، چمدان را بستم و راه افتادم. مدرسه‌ای کوچک و روستایی دور افتاده، انتظارم را می‌کشید. رسیدم؛ و خود را در حجم سبز شالیزار و جنگل و باغ و رودخانه؛ در ترنم چشم‌ها و پرندگان و نسیم و باران، گم کردم. اما تو را نه؛ تو همچنان بودی. حالا بیشتر و پررنگ‌تر. دیگر با نگاه تو می‌دیدم؛ با صدای تو حرف می‌زدم؛ با اندیشهٔ تو فکر می‌کردم و با احساس تو، به درک پاک‌تری از دوست داشتن و مهربانی می‌رسیدم. مثل همیشه باز هم از تو یاد می‌گرفتم. باز هم معلم تو بودی و من همان شاگرد بی‌سواد تو. می‌گفتی:
– «خوش به حال تو که به بچه‌های مردم سواد یاد می‌دی…» ادامه…


 

چگونه سینمای ایران ما را مجبور می‌کند به حداقل‌ها اکتفا کنیم

نگاهی به فیلم سن‌پطرزبورگ به کارگردانی بهروز افخمی

سن‌پطرزبورگ جزء فیلم‌هایی است که میزان لذت بردن از آنها تا حد زیادی به انتظار تماشاگر از فیلم و سازندگانش بستگی دارد. بعید است اگر کسی صرفاً برای تماشای یک کمدی بامزه با صحنه‌های خنده‌دار و شوخی‌های مفرح پا به سالن سینما بگذارد از تماشای سن‌پطرزبورگ سرخورده شود. اتفاقاً سن‌پطرزبورگ از این نظر می‌تواند فیلم نسبتاً موفقی باشد؛ چرا که تقریباً بدون باج دادن به مخاطب به مصاف رقبای خود در چرخهٔ اکران می‌رود و برای سرگرم کردن وی به تمهیدات دم‌دستی و سخیف که این روزها از سر و کول سینمای ایران بالا می‌روند تن نمی‌دهد. با همین پیش‌فرض سن‌پطرزبورگ می‌تواند یکی از مهم‌ترین فیلم‌های سال و حتی یکی از بهترین‌‌ آثار ایام اخیر باشد. سینمای ایران به حضور امثال بهروز افخمی و پیمان قاسم‌خانی نیاز دارد و سن‌پطرزبورگ نشان می‌دهد حتی یک فیلم ضعیف از این افراد به انبوه فیلمفارسی‌های صلح‌میرزایی‌(ها) و سهیلی‌(ها) شرف دارد! ادامه…


 

بیلی باتگیت

بیلی باتگیت رمانی پست‌مدرن است. به قول دریابندری «زیرا بازگشت رندانه و شوخی‌آمیزی به شیوه‌های ادبیات گذشته است». درست مثل رمان «نام گل سرخ». این رمان عناصر دنیای مدرن را پشت سر گذاشته و این است که دریابندری می‌گوید وسوسه می‌شود چنین رمان‌هایی را «پشت‌مدرن» بخواند. این کتاب هم رمانی شاخص و خواندنی است و هم به دو جهت خاص دیگر اهمیت مثال‌زدنی دارد.

یکی شخصیت نویسندهٔ آن، ای. ال. دکتروف، است که به قول هولدن در ناتور دشت، آدم با خواندن کتاب‌های او دلش می‌خواهد تلفن را بردارد و به او زنگ بزند. به نظرم این نکتهٔ کوچکی نیست. هر نویسنده‌ای که چنین خصلتی داشته باشد، کتابی خواندنی خواهد داشت. با خواندن مطلب بعد حرفم را تصدیق خواهید کرد. دکتروف در مصاحبه‌ای چنین گفته است: «دخترم آمد گفت من یک گواهی غیبت احتیاج دارم. کاغذ و مداد را دستم داد. من شروع کردم: «خانم فلان عزیز. دختر من کارولاین … ». بعد فکر کردم نه این نشد. معلوم است که مطلب مربوط به دختر من کارولاین است. کاغذ را پاره کردم و دوباره شروع کردم: «دیروز فرزند این‌جانب». نه این هم نشد. این شد استشهادنامه. خلاصه این قدر جریان ادامه پیدا کرد که صدای بوق را از بیرون شنیدم. بچه هم داشت دستپاچه می‌شد. یک مشت کاغذ مچاله شده هم روی زمین ریخته بود و زنم داشت می‌گفت: «من باورم نمی‌شه. باورم نمی‌شه.» کاغذ و مداد را از دستم گرفت و فوری یک چیزی نوشت. من می‌خواستم یک گواهی غیبت بی‌عیب و نقص بنویسم. این تجربهٔ خیلی روشن‌ کننده‌ای بود. نوشتن کار خیلی مشکلی است. مخصوصاً نوشتن چیزهای کوتاه» (ص ۲۱). ادامه…


 

تنها پای چند زن در میان است

نگاهی به چند داستان مجموعهٔ «اسرار انجمن ارواح» نوشتهٔ چیستا یثربی

یادداشت‌نویسی بر مجموعه‌های داستان کوتاه هم از آن کارهاست! کدام منطق نقدنویسی یا نظریهٔ ادبی به ما اجازه می‌دهد چند اثر ـ‌گیرم کوتاه‌ـ ادبی را فقط به این دلیل که در یک مجموعه کنار هم آمده‌اند به یک چوب برانیم و با صدور احکام کلی و ردیف کردن جملات گمراه‌کننده و بی‌ربط هویت مستقلشان را نادیده بگیریم؟ به خصوص وقتی سر و کارمان به اثری همچون «اسرار انجمن» ارواح می‌افتد که با آن گسترهٔ موضوعات و تنوع تماتیک داستان‌هایش هر گونه توصیف تعمیم‌پذیر از کلیتش را (اگر مفهوم و دغدغه‌مندی مشترکی بتوان از آن استنتاج کرد) مشکل می‌کند. البته می‌توان در یک ارزیابی شتابزده مدعی شد که لحن و زبان و جهان‌بینی‌ای زنانه، همهٔ داستان‌ها را روایت می‌کند یا این‌که اتفاقات داستان‌های «بهار» و «عیدی که با «خانم جان» آمد» و «لعنت بر کریستف کلفت» از یک جنس‌اند یا مثلاً این‌که داستان‌های «کوتاه کردن موی مرده» و «مرد تاریکی» در یک فضای سوررئال مشابه می‌گذرند یا فرضاً این‌که روحی واحد در شخصیت‌های سه داستان «سیندرلا ده سال پس از ازدواج» و «سه پنجره» و «دخترم دوباره مرا به دنیا آورد» تکثر یافته است یا حتی بالاتر از همهٔ این‌ها بیاییم و یا نگاهی تاریخ‌گرا از تک‌تک داستان‌های این مجموعه ـ‌به مثابهٔ پازل‌هایی از یک معمای یکپارچه‌ـ برای روان‌کاوی خالقشان استفاده کنیم و با شرلوک هولمزبازی متهورانه‌ای در صدد پرده انداختن از رازهای زندگی چیستا یثربی و بغض‌های فروخفته‌اش برآییم. اما یادمان باشد در آن صورت نه می‌توانیم به زبان و بینش درونی تأویل پذیر هر کدام از آن داستان‌ها نزدیک شویم و نه ظرافت‌ها یا نقصان‌هایش را مورد مداقه قرار دهیم. از همین رو در این وجیزه نگاهی اجمالی به چهار داستان از این مجموعه ـ‌که انتخابشان کاملاً از روی سلیقه بوده‌ـ خواهیم داشت. ادامه…


 

فراز و فرود یک شخصیت

در حاشیهٔ مختارنامه

حرف زدن دربارهٔ سریالی که تنها دو قسمتش پخش شده سخت است و قضاوت کردن درباره آن تقریباً محال. این را گفتم که از همین ابتدا مطرح شدن هر حرف یا ملاحظه‌ای را درباره مجموعه مختارنامه دلیل بر حمایت یا رد آن نگیرید. در این چند خط تنها می‌خواهم نکته‌ای را یادآور شوم که شاید در نگرش ما به این مجموعه یا نمونه‌های مشابه آن تأثیرگذار باشد. ادامه…


 

آنچه در قسمت بعد خواهید دید

نگاهی به دو قسمت پخش‌شده از مجموعه «مختارنامه»

اول می خواستم بنویسم: نقد سریالی که تنها دو قسمت از پخش آن می‌گذرد چندان شایسته نیست، اما بعد از خاطرم گذشت که اگر موضوع نقد همین دو قسمتی باشد که پخش شده، چه جای ایراد است. به هر حال منتقد و مخاطب به اندازۀ همین دو قسمت نیز تحلیل و قضاوتی دربارۀ آنچه دیده است و حدس و گمان‌هایی در مورد اتفاقاتی که در قسمت‌های آینده روی می‌دهد دارد. و مگر یکی از لذت‌های تماشای فیلم و سریال به همین پیش‌بینی‌ها و غافلگیری‌ها نیست. هنر فیلم‌ساز هم در همین رودست زدن و غافلگیری و در تعلیق نگاه داشتن مخاطب است.

پس به عنوان یک مخاطب می‌خواهم بر مبنای تحلیلی که از قسمت گذشته سریال مختار دارم، روند ادامۀ سریال در قسمت بعد را پیش‌بینی کنم. حال اگر آنچه در قسمت بعد خواهید دید، خلاف پیش‌بینی حقیر باشد، جای بسی خوشبختی است که خودم و هر که با من موافق است، غافلگیر شده‌ایم و از تماشای آن قسمت لذت برده‌ایم و چنان‌چه پیش‌بینی من و امثال من درست از آب درآمد، یکی به نفع ما. ادامه…