در حال حاضر، در میان پوشک و اسباببازیهای جیغجیغو و مدادشمعیهایی که زیرپایم پخششده، محاصره شدهام. این وضع زندگی یک مادرِ شاغلِ نویسنده است. چه طور میتوان در میان همهٔ اینها الهام گرفت؟ بیشتر وقت من به تأمین نیازهای فراوان، ظریف، سحرآمیز و کلافهکننده بچههایم میگذرد که هنوز به دو سال و نیم نرسیدهاند. بعد از کارهای روزانه، بعد از این که بچهها خوابیدند، و بعد از این که تنها وعده غذای درست و حسابی روزانهام را خوردم، چند نفس عمیق میکشم و به خودم میگویم «کفشهات رو بپوش». اگر بتوانم کفشها و کتم را بپوشم، آن وقت میتوانم پیاده تا سه خیابان پایینتر، به دفتری که اجاره کردهام، بروم. اگر در طول مسیر، تغییرات آب و هوا را یادداشت کنم، همینطور ماه را که تصمیم گرفته از میان شاخههایی که به آرامی بالای سرم پیچوتاب میخورند، خود را نمایان کند و الکیخوشهایی را که جلوی بار قهقههٔ مستانه سردادهاند. اگر بتوانم کلید را در قفلِ در دفترم بچرخانم و برای خودم یک فنجان چای بریزم، اگر بتوانم پشت میزم جا بگیرم، بیشترِ راه را رفتهام. بعد از آن وقتی که شروع به تایپ میکنم، صدای دلنشین کلیدها را میشنوم و میفهمم که به نوشتن یک شعر بسیار نزدیک شدهام. شاید بیشتر آن دور ریخته شود. شاید هم بخشی از آن به لطف خدا نجات پیدا کند. ادامه…
تحقیر
ممکن است به نظر جالب نیاید ولی منبع الهام من تحقیر است، بیشتر تحقیر شدن خودم و همینطور آنچه در جهان به صورت گسترده میبینم. تمام صنعت تلویزیون یکسره برای تحقیر است و البته تلاش میکنم بیش از حد در آن فرو نروم. تحقیر نوعی تجربهٔ اولیه و همهگیر انسانی است که همواره آموختهایم از آن دوری کنیم یا حداقل به روی خودمان نیاوریم. داستانهای من اغلب به قرار گرفتن مردم در موقعیتهای تحقیرآمیز و واکنشهای آنها میپردازد. به همین خاطر بیشتر اوقات با لحن مضحک مینویسم، زیرا این که چهطور تحقیر شدنهایمان را میبخشیم، ضربهٔ کمیک داستان است.
—Steve Almond, author of God Bless America
دل شکسته
من میخواهم (کارهای) رماننویس بزرگ رایت موریس (Wright Morris) را پیشنهاد کنم. رایت موریسِ اهل نبراسکا که بیشتر عمر خود را در مناطق ساحلی گذرانده، دو بار جایزه ملی کتاب را برده است و با این حال هنوز برای بسیاری از کتابخوانها ناآشنا است. سال گذشته صدمین سال تولد او بود. در میان رمانهای بسیارش، سه کتاب برای من اهمیت ویژهای دارد: عرصهٔ دید، جشن در لون تری، و آوازهای بیپرده. موریس در روایت کتابهایش بازیهای شگفتآوری دارد و هر بار که باز آنها را میخوانم، مبهوت چیزهایی میمانم که از زیر بارشان دررفته است. هر سال که «آوازهای بیپرده» را دوباره میخوانم، باز قلبم میشکند. راستی چرا شکستن قلبِ آدم این قدر الهام بخش است؟ نمیدانم ولی برای من این طور است. ادامه…
نهفته و پایانناپذیر
بهترین رمانها برای من هیچ گاه تمام نمیشوند. ماجرا با صفحه آخر کاملا به پایان نمیرسد. ما همواره با وقایع زندگی شخصیتها درد میکشیم، آرزو میکنیم و متعجب میشویم. بیشترین چیزی که به من کمک کرده این گونه باشم، فیلم است. من با «شکوه علفزار» الیا کازان زندگی کردهام. در آخرین سکانس فیلم وقتی که باد و دینی پس از سالها به هم میرسند، هر کدام سرنوشت دیگری پیدا کردهاند و آن چه از دست رفته دیگر ممکن نیست میان آنها برقرار شود. این وضع به طور دلشکنانهای ظریف است و به من یاد میدهد در کارهایم از حالتها و انتخابهای اخلاقی نهفته و پایانناپذیر استفاده کنم. ادامه…
تصادف
وقتی به گذشته زندگی خودم نگاه میکنم، میبینم که در این هشتاد سال چگونه همواره در معرض تصادف بودهام. گذشته از سه تصادف رانندگی، همهٔ آنها ختم به خیر شده است. تنها کتابی که نوشتهام به خاطر فرصتی بود که برای خدمات انساندوستانه در پاکستان نصیبم شد و با احساسات عمیق من نسبت به نظام قبایلی هماهنگ بود. این علاقه در سالهای تحصیل در مدرسه جوانه زد و با گذشت سالها شدیدتر و قویتر شد. من هیچ گاه تصمیم نگرفتم که نویسنده باشم. من با این علاقه، با یک احساس شروع کردم و به اولین کتابم رسیدم -که سی سال بعد چاپ شد- تا مخاطب پیدا کنم. این که این تلاش سرانجامی مانند «درد بیهودهٔ عشق» [اولین کمدی شکسپیر] پیدا نکرد جدیدترین و شاید بهترین تصادفی است که در زندگی من اتفاق افتاده است. ادامه…
کارهای معمولی
هنگامی که ذهنم بیش از حد آشفته و درگیر است و افکارم به جای هماهنگی، موش و گربه میشوند، تلاشهای فروتنانه به کمکم میآید. یاد گرفتهام در چنین وضعی به کارهای معمولی رو بیاورم. هر چه سادهتر بهتر: ظرفشویی، وصله پینه کردن یا تاکردن لباسها، پوستکندن میوه، جارو کردن، گردگیری طاقچه، تخلیه زباله، درست کردن سس، پاروکردن برف. کار بدنی مرا به معیارهای جسمانی اولیهام برمیگرداند: محدودیتها و کارکردهای معمولیام. من آرامشم را در یادآوری کماهمیت و عادی بودنم بازمییابم. ادامه…
باغچه
شاید مزیت داشتن «اختلال تمرکز» که من دارم این باشد که میتوانید از هر چیزی که بر آن تمرکز کردهاید، همان لحظه الهام بگیرید. در این صورت چنان جذب هیجانات گوناگون خود میشوید که اگر خانه هم روی سرتان خراب شود متوجه نخواهید شد. وقتی به کالج میرفتم، میان رشتههای ادبیات و هنر گیر افتاده بودم و نمیتوانستم یکی را انتخاب کنم. عناصر غیر کلامی هنر را دوست داشتم و آفرینش هنری، گذشته از آن که زحمتی کمتر از نوشتن داشت، فرصتی بود برای بیرون ریختن درونیاتم، وقتی پای کلمات در میان نباشد، چیزی خیلی ناب خود را نشان میدهد. ولی به طور کلی یکی منشأ دیگری است. الان، سالها پس از آن دوره، من یک نویسنده و باغبانام. باغچهام تعادلی را که نیاز داشتم فراهم میکند. این همان بهشت نویسندهها است: کاری همیشه در جریان که صبور بودن را به آدم میآموزد. یک ساعت در باغچه سر کردن برای من مانند مدیتیشین خاصیت تازهکنندگی دارد. کارکردن روی زمین به ذهن آشفتهام فرصت نفس کشیدن میدهد. در زیر کلاه حصیریام، تمام گرههای کور طرحم را دور میریزم. ادامه…
سیاه مشق استاد
نگاهی به کتاب «ایستادن زیر دکل برق فشار قوی» نوشتهٔ «داوود غفارزادگان»
سخت است اگر بخواهم نقدی بر داستانهای کسی بنویسم که همیشه برای داستاننویسی چشمم به او بوده است؛ به خصوص وقتی که میدانم لحنم ستایشآمیز نخواهد بود و چه بسا ممکن است که گزنده نیز باشد.
شاید اگر داوود غفارزادگان در مقدمه مجموعهٔ اخیرش، «ایستادن زیر دکل برق فشار قوی» نگفته بود: «داستانهای این مجموعه هم چینین است، تجربههایی از تاریکپیمایی در طول سالها که از سر اتفاق در کنار هم قرار گرفته…»، راحتتر از کنارش میگذشتم و چیزی نمیگفتم ولی مگر آیا به صرف این که چیزی نوشتهایم و تعلق خاطری به آن داریم، حق داریم آن را چاپ کنیم و بعد نام مجموعه داستان بر آن بگذاریم؟ ادامه…
صورتکها
گاهی چیزهایی غیر قابل پیشبینی منبع الهام من میشوند و آرزو میکنم کاش الهام گرفتن کاری سادهتر و برنامهریزی شدهتر میبود. بروشوری که از نمایشگاه تمدن ابداعی نورمن دالی به نام «Llhuros» گرفتم، مرا دربارهٔ پیشفرضهایی که باستانشناسان نسبت به حفاریهایشان دارند، به فکر واداشت و این که چطور داستانهای خودشان را به بناها، مجسمهها و دیگر اشیاء مدفون شده تحمیل میکنند. من همیشه به داستانهای کمیک علاقه داشتم، به خاطر نحوه خاص ارتباط کلام و تصویر و این که چطور باید با هم کار کنند. همین طور مقالات روزنامهها، مشاهده مردم و موقعیتهای مختلف در شهر، نوشتههای علمی؛ همه اینها را نگه میدارم و دستهبندی میکنم که بعدها ممکن است به کارم بخورد. هر چیزی به راحتی میتواند حواسم را از کارم پرت کند. نزدیک میزم یک جفت صورتک آویزان است که سالها پیش از اندونزی آوردهام. آنها ظاهراً تهدیدآمیز نیستند ولی یک نگاه به آنها کافی است تا از حواس پرتی دست بردارم و به سر کارم برگردم. ادامه…
گنجینهای از یادمانهای شخصی
من گنجینهای از یادمانهای شخصی دارم. آلبوم گروه J. Geil به نام Bloodshot که در سال ۱۹۷۳ روی صفحه پخش میشد، وقتی که آن صفحه را از قابش بیرون میکشم، مرا به زمانی برمیگرداند که شاعری تازهکار بودم و از شعرهای R&B آنها الهام میگرفتم. یک نشان فلزی «COVER» چرب و چیلی هم دارم که از خط تولید کارخانه فورد دزدیدم. وقتی که میخواستم روی اکسل ماشینم حفاظ جوش بدهم، این نشان بالای ماشین گذاشته شده بود. همین طور یک تکه پوسته درخت غان که در مسافرتی خانوادگی به شمال میشیگان بریدم، وقتی بچه بودم اسم خودم را روی آن کنده بودم. این اشیای جادویی مرا به آن زمانها و مکانهای خاصی میبرد که به عنوان یک نویسنده و یک انسان نیاز دارم به آنها رجوع کنم. ادامه…