وقتی که رفتی، تنها چهل روز در شهر دوام آوردم. آن خانهی قدیمی، اگر خراب نشد، خیلی تحمل داشت. همهٔ آن شبها بیدار – خوابی کشیدم؛ همهٔ آن صبحها، علیالطلوع بلند شدم و به یادِ تو، به باغچه آب دادم؛ به آن گلهای محمدی و شمعدانی و حسن یوسف، و آن گل ساعتِ صورتی که مثل چشم خودت، ازش نگهداری میکردی. احساس میکردم همه جای خانه هستی؛ با صدای آهستهٔ راه رفتنت، حرف زدنت، نماز خواندنت. با عطر چارقد و چادر نماز و چایی و غذاهای محلیای که میپختی؛ با نقش مبارک انگشتان دستت دور استکانها و لیوانها و ظروف آشپزخانه… نه، دیگر طاقتی برای ماندن نبود. باید میرفتم. مقدمات انتقالیام که فراهم شد، چمدان را بستم و راه افتادم. مدرسهای کوچک و روستایی دور افتاده، انتظارم را میکشید. رسیدم؛ و خود را در حجم سبز شالیزار و جنگل و باغ و رودخانه؛ در ترنم چشمها و پرندگان و نسیم و باران، گم کردم. اما تو را نه؛ تو همچنان بودی. حالا بیشتر و پررنگتر. دیگر با نگاه تو میدیدم؛ با صدای تو حرف میزدم؛ با اندیشهٔ تو فکر میکردم و با احساس تو، به درک پاکتری از دوست داشتن و مهربانی میرسیدم. مثل همیشه باز هم از تو یاد میگرفتم. باز هم معلم تو بودی و من همان شاگرد بیسواد تو. میگفتی:
– «خوش به حال تو که به بچههای مردم سواد یاد میدی…»
خیلی دوست داشتم که به تو هم خواندن و نوشتن یاد بدهم؛ اما زیر بار نرفتی. حوصله نداشتی. بعد هم که بیماری، کمکم زمین گیرت کرد. لاغرتر شدی، رنگ پریدهتر، کم حرفتر و آرامتر… با همان لبخندی که حتی هنگام خداحافظی هم توی چشمها و صورتت یله بود. بگذار اعتراف کنم که در طول این سالها، دوبار از شغلم دلگیر شدم. بار اول موقعی که برای معالجهات دستم خالی بود. بار دوم وقتی که به یاد آوردم تو را به تنها آرزوی زندگیات نرساندهام. دوست داشتی یک سفر با هم به مشهد برویم؛ و نرفتیم. نمیگویم دستم خالی بود، نه. مگر چقدر خرج داشت؟ کارم آن قدر زیاد بود که به تو فکر نمیکردم. نمیدانستم اینقدر زود اتفاق میافتد که دیگر تو را نداشته باشم؛ که دیگر تو را نبینم؛ که دیگر فقط خاطرههای تو باشد؛ که دیگر فقط باید بنشینم و درد دلهایم را برای تو (یا خودم؟) بنویسم؛ که دیگر فقط توی خواب با تو حرف بزنم. و چه خوابهایی! تمام روز را به آنها فکر میکردم و شب، دوباره تو میآمدی. لباس محلی روستایی را که در آن بودم به تن داشتی؛ با بقچهٔ سبز و سفیدی که توی دستت بود. بیرون از توی کوچه، صدای همهمه میآمد. کسانی نام تو را صدا میزدند:
– لیلا خانم بیا…
– لیلا خانم دیر شد…
– لیلا خانم… لیلا خانم!…
گفتم:
«اینا چی میگن مادر؟
لیلا خانم، کیه؟…»
گفتی: «منم دیگه.»
خندهام گرفت. گفتم:
«مگه تو دوتا اسم داری؟»
گفتی: «آره»
گفتم: «حالا چرا صدات میکنن؟ چرا اینقدر عجله دارن؟ کجا میخواید برید مگه؟».
گفتی: «زیارت».
و برای خداحافظی، مرا بوسیدی و راه افتادی. تا سر کوچه بدرقهات کردم. قاطی زنهای دیگر شدی که همه یکدست مثل تو لباس پوشیده بودند و همه بقچهای توی دستشان یا روی سرشان بود…
یک روز صبح، توی راه مدرسه بودم که دیدم یکی از بچههای کلاس، دوان دوان به طرفم آمد. غلامرضا بود. گریه میکرد و نفسنفس میزد.
– «چیه غلامرضا، چی شده؟»
– «آقا تو رو خدا کمک کنید!»
– «چی شده آخه، حرف بزن ببینم»
– «بابام…»
– «بابات چی؟ حالش بد شده؟»
– نه آقا… بابام داره مادرمو میکشه!»
– «دعوا شون شده؟»
– «بعله آقا… همسایههامون دارن میرن زیارت؛
مادرمم دوست داره با اونها بره؛ پدرم اجازه نمیده. با مشت و لگد افتاده به جانش…»
دلداریاش دادم و باهاش راه افتادم به طرف خانهشان. وقتی رسیدم، دعوا انگار تمام شده بود. مرد کنار پرچین ایستاده بود و داشت گاو و گوسالهاش را تیمار میکرد. غلامرضا را که همراهم دید، کفرش بیشتر بالا آمد. سرش تشر زد که چرا مزاحم آقا معلم شدهای؟! و به احترام من، دیگر چیزی بِهِش نگفت. سلام و خدا قوتی گفتم و پرسیدم:
– «چیه مشدی؟ چرا اوقاتت تلخه؟»
گفت: «چی بگم آقا معلم؛ مگه اینا میذارن آدم خلقش تنگ نباشه؟ میگم من دستم خالیه؛ میگه الا و بلا حتماً باید منو بفرستی زیارت. میگم آخه با کدام پول خانم جان؟ به خرجش نمیره…»
گفتم: «خُب، این که دیگه دعوا نداره مشدی؛ بیا اینجا ببینم…»
دستم را روی شانهاش گذاشتم و بردمش گوشه حیاط. نمیخواستم بچهاش حرفهامان را بشنود. بهش گفتم:
«خرج سفر مشهد خانم را من میدهم.»
قبول نکرد. عزت نفسش اجازه نمیداد که ازم پول بگیرد. گفتم :
«بِهت قرض میدهم. هر وقت دست و بالت باز شد، بِهم بده.»
سرش را از شرم پایین انداخت. آن وقت کل حقوقم را که تازه گرفته بودم، با اصرار گذاشتم توی جیب جلیقهاش. تشکر کرد و رفت توی اتاق. و صدایش آمد که داشت عذرخواهی میکرد و به زن میگفت که زود باشد تا به زوار برسد؛ و زوار که بیشترشان زن بودند، دو سه خانه آن طرفتر، به سوی جاده حرکت کرده بودند و پیرمردی داشت با صدای بلند برایشان چاووشی میخواند. مرد و زن از اتاق بیرون آمدند. زن خیلی شبیه تو بود. لباس محلی پوشیده بود و بقچهٔ سبز و سفیدی توی دستش داشت. یک چشمش خنده بود، یک چشمش گریه…
وقت احوالپرسی با من، مدام پا به پا میکرد.
همهٔ حواسش به زوار بود که حالا داشتند دور میشدند. مرد گفت: «راه بیا لیلا خانم! راه بیا بهشان برسیم.»
و دو نفری پا تند کردند و زدند به راه باریکههای توی شالیزار، تا به جمع زایران برسند.
با خودم گفتم: «لیلا خانم!»
غلامرضا پرسید: «چیزی گفتی آقا معلم؟»
گفتم: «نه؛ راه بیفت بریم. مدرسه دیر شد.»