فیروزه

 
 

چراغی همچنان در باد…

محمدرضا ترکی

۱
کسی در شط شب تا صبح پارو می‌زند اینجا
و باد این صوفی آشفته هوهو می‌زند اینجا

پریشان نغمه‌ای در پردهٔ این باد پیچیده است
زنی چنگی مگر بر تار گیسو می‌زند اینجا

به دنبال نشانی از تو و لبخندهای تو
کسی در خاطراتم سر به هر سو می‌زند اینجا

پریشان‌تر ز گیسوی تو و بخت خودم باشم
اگر گیسوی تو با بخت من مو می‌زند اینجا

در این شب‌های دلتنگی، ز صدها فرسخ سنگی
فراهم می‌شود اندوه و اردو می‌زند اینجا

شبیه موج گندم‌زار، این دل در تپش‌هایش
نمی‌یابد کناری هرچه پهلو می‌زند اینجا

نگاهی منتظر، هر شب، کنار پنجره، خاموش
چراغی همچنان در باد سوسو می‌زند اینجا…

۲
تنت رؤیای بی‌تابی است در کابوس‌های من
گوارا چشمه‌ای در واحهٔ افسوس‌های من

تو می‌خندی و از آن سوی دریاها و رؤیاها
نسیمی می‌وزد بر خلوت فانوس‌های من

دو ققنوس‌اند دستانم، و دستان تو خورشیدی
که آتش می‌زند در خرمن ققنوس‌های من

تو آن رازی که مجنون دید در لیلا و مجنون شد
نمی‌گنجی مگر در قاب نامحسوس‌های من

یقین از برکت «یا عشق» و «یا محبوب» و «یا معشوق»
اجابت می‌شود «یا حق» و «یا قدوس‌»های من

پُرم از ُسکر شب‌بوهای گلگونی که می‌رویند
به صبح پیکرت همواره بعد از…



comment feed یک پاسخ به ”چراغی همچنان در باد…“

  1. محسن

    شبیه موج گندم‌زار، این دل در تپش‌هایش
    نمی‌یابد کناری هرچه پهلو می‌زند اینجا