فیروزه

 
 

قمر آل عبا

پوشید زره را و مهیای سفر بود
میرفت ولی از همه دلسوخته‌تر بود

خورشید که در بدرقه‌اش دست تکان داد
از مشتریان پروپا قرص قمر بود

در آل عبا حل شده بود و جریان داشت
عباس گره خورده به این پنج نفر بود

افتاد نگاهش به لب خشک برادر
لب‌های پدر تشنه‌تر از هر دو پسر بود

امواج به پابوسی او آمده بودند
یک کشتی طوفان‌زده در حال گذر بود

هم فاطمه و هم پسرش آمده بودند
آن روز مگر بر لب ساحل چه خبر بود؟

بگذار که یک روضه کوتاه بخوانم
ای کاش که نه کوچه نه دیوار نه در بود

هرکس که رجز خوانی قرای تو را دید
در تاب و تب «ها علی کیف بشر» بود