فیروزه

 
 

چیستی و امکان «شعر حوزه»

به بهانهٔ نخستین جشنواره شعر اشراق

اصطلاح «شعر حوزه» از آن دست اصطلاحاتی است که در شعر سال‌های پس از انقلاب رایج شد. زمانی که شمار قابل توجهی از شاعران جوان نسل انقلاب به تحصیل در حوزه‌های علمیه مشغول شدند یا به بیان دقیق‌تر از میان کسانی که در سال‌های پس از انقلاب برای تحصیل به حوزه‌های علمیه رفتند شاعران جوانی برآمدند و کم‌کم حلقه‌های شعری خود را در قم و مشهد شکل دادند که در نهایت به برگزاری نخستین کنگره شعر حوزه در سال ۱۳۶۸ منجر شد و تا چند سال پس از آن ادامه یافت.

کمیت و کیفیت شاعران حوزوی آن‌قدر بود که بتوانند کنگره‌ای مستقل تشکیل دهند و به عنوان یک حلقه شعری جدی در شعر پس از انقلاب اعلام حضور کنند. از چهره‌های پیشکسوت‌تر مثل استاد جواد محدثی و حجت‌الاسلام رشاد گرفته تا شاعران جوان‌تری مثل زکریا اخلاقی، سید عبدالله حسینی، محمدرضا ترکی، سید ابوالقاسم حسینی (ژرفا)، عبدالرضا رضایی‌نیا، تقی پورمتقی، مجتبی مهدوی سعیدی، علیرضا قزوه، هادی سعیدی کیاسری، صابر امامی، احمد شهدادی، صادق رحمانی، سید باقر میرعبداللهی و… و در سال‌های بعد یدالله گودرزی، محسن حسن‌زاده لیله‌کوهی، مجتبی تونه‌ای، نعمت‌ا.. شمسی‌پور و…. به این‌ها اضافه کنید شاعران افغان را که در حوزه‌های علمیه تحصیل می‌کردند و هر کدامشان آرام‌آرام داشتند برای خود به چهره‌ای بدل می‌شدند و در شعر پس از انقلاب جایگاه می‌یافتند: مثل ابوطالب مظفری، فضل‌ا.. قدسی، قنبرعلی تابش و… ادامه…


 

پیری و حافظه

هلما ولیتزر و مرتضی کاردر

هر گاه رمانی را به پایان می‌رسانم از فقدان شخصیت‌هایش احساس تنهایی می‌کنم. همچنین خیال می‌کنم که تمام چیزهایی را که می‌دانستم مصرف کرده‌ام و دایره واژگانم ته کشیده است. خواندن آثار نویسندگان دیگر (داستان، شعر، مقاله) کمک می‌کند تا زبانم را بازسازی کنم و قوه تخیلم راه بیفتد. هنوز مواجهه با کاغذ سفید یا صفحه مانیتور همواره رعب‌آور است، لذا من سعی می‌کنم پیش از آنکه چیزی را بر کاغذ بیاورم آن را در ذهنم بنویسم. این مستلزم به خاطر سپردن تکه‌های بلندی از متن است آن‌قدر که اعتماد به نفس مختصری بدهد که برای شروع کافی است. اما پیری حافظه‌ام را فرسوده کرده است. حالا که به خودم نگاه می‌کنم می‌بینم که فوراً کلمات را روی هر چیزی که دم دستم باشد می‌نویسم؛ روی دسته چکم، در حاشیه روزنامه، حتی توی کف دستم. می‌دانم وقتی مجموعه‌ای از شخصیت‌ها مثل اشغالگرانی در ذهنم پرسه می‌زنند آماده نوشتنم. ادامه…


 

نوشت‌افزار من

مرتضی کاردر

آن‌ها که نمی‌نویسند هیچ وقت نمی‌توانند درک کنند که ابزار و لوازم نویسندگی چه ارزش و اهمیتی برای نویسنده دارد. دیده‌اید مکانیک‌هایی را که فقط با آچار شخصی خودشان می‌توانند ماشین‌ها را تعمیر کنند یا فوتبالیست‌هایی که مدت‌‌ها کفش فوتبالشان را عوض نمی‌کنند یا دروازبانانی که سال‌ها یک پیراهن به تن می‌کنند و همهٔ این‌ها آشکارا در کیفیت کارشان تأثیرگذار است. نویسندگی هم مثل هر کار دیگری ابزاری دارد و این ابزار برای خیلی از نویسنده‌ها چیزهایی بسیار شخصی است. ادامه…


 

من نمی‌خواهم که بگویم…

«عبدالرضا کاهانی» فیلمساز بدی نیست، می‌توان گفت که فیلمسازی را به اندازهٔ دیگر هم‌نسلانش بلد است، بلد است داستانش را درست تعریف کند، می‌تواند شخصیت‌هایش را درست از آب و گل دربیاورد، بازیگرانش را به درستی انتخاب می‌کند و می‌تواند آن‌ها را در نقش‌های نامتعارف به بازی بگیرد (هر چند من بازی‌های مهتاب کرامتی را در فیلم‌هایش را چندان نمی‌پسندم). حسن بزرگش، که او را از دیگر هم‌نسلانش متمایز می‌کند، این است که بیشتر به روایت طبقات فرودست جامعه می‌پردازد و فلاکت و بدبختی آنان را به تصویر می‌کشد. فیلم تازه‌اش «اسب حیوان نجیبی است» هم چندان فیلم بدی نیست، اما نمی‌دانم چرا نگاهش این همه تلخ و تیره است؟ بله، می‌دانم که روایت کردن زندگی طبقات فرودست به ناگزیر با تلخی همراه است، اما فکر می‌کنم نگاه کاهانی زیادی تلخ است. من نمی‌خواهم که بگویم همهٔ فیلمسازان ما باید فیلم‌هایی با پاپان خوش بسازند یا در روایت زندگی طبقات فرودست نگاه توریستی مجیدی‌وار را برگزینند، اما فکر می‌کنم می‌شود زندگی طبقات فرودست جامعه را روایت کرد و این‌قدر هم تلخ نبود. ادامه…


 

آتش زدن ساختمان با یک کبریت

منبع الهام؟ بی‌خوابی شبانه می‌تواند کمک کند، وقتی ذهنم پریشان است اما نمی‌داند چه باید بکند. من از داستان‌ها نیز الهام می‌گیرم ـ‌شنیدن و دیدن و به خاطر آوردن‌ـ اتفاقاتی که ذهنم را در خود غرق می‌سازند. با این همه، وقتی قوهٔ خلاقیتم راکد می‌شود، به خودم اجازه می‌دهم که بد بنویسم (آن قدر بد که هر چه را نوشته‌ام باید بسوزانم). ویراستاران را رها کنید، منم که نویسنده‌ام. این کار کمی طول می‌کشد، مثل آتش زدن یک ساختمان با چند شاخه‌ و تنها یک کبریت. اما سرانجام آتش درمی‌گیرد و شعله زبانه می‌کشد. این نوشته به نوشته‌های بیشتر منجر می‌شود که سرانجام الهام بخش خواهند بود. ادامه…


 

لابی هتل

بی برو برگرد لابی هر هتلی می‌تواند الهام‌بخش من برای شروع کردن یک داستان باشد، خاصه اگر کفش سنگ مرر باشد که حوالی بعد از ظهر قدری کم‌نور شود. در آن ساعت به کادو فروشی هتل می‌روم و یک بطری سودا برای خودم می‌گیرم. بعد بر یک کاناپه چرمی می‌نشینم و چندین ساعت همین‌طور به پوسترهای هنری دیوار خیره می‌شوم. هیچ کس مزاحمم نمی‌شود. بقیه احتمالاً خیال می‌کنند من در لابی منتظر برادرم نشسته‌ام تا تلفنش تمام شود. یکی هم تنها در بار نشسته است و دارد گلف تماشا می‌کند. تکه کاغذی از جیبم بیرون می‌کشم و به سرعت نخستین سطرهای داستانم را روی آن می نویسم. بعد با عجله مثل احمق‌ها به خیابان می‌زنم و… بار دیگر، لابی هتل، مرا حاجت روا می‌کند. ادامه…


 

نظم و آرامش

پیش از آنکه نویسنده شوم تلاش می‌کردم که عین نویسنده‌ها زندگی کنم و این اشتباه بزرگ دوره نوجوانی‌ام بود.همچنان ‌که زادی اسمیت می‌گوید: «نویسندگی هیچ سبک زندگی‌ای ندارد» یا شما نویسنده‌اید یا نه. فلوبر در یکی از نامه‌هایش می‌نویسد: «برای اینکه بتوانیم در کارمان جدی و خلاق باشیم باید زندگی روزانهٔ منظم و بسامانی داشته باشیم». هیچ چیزی بیش از برقراری این نظم و آرامش موجب تغییر یا بهبود نوشتنم نمی‌شود. من بی‌نظمی‌ و آشفتگی را برای داستان‌هایم نگه می‌دارم. ادامه…


 

قبض و بسط

گاهی که چندان معین نیست به این مشکل مبتلا می‌شوید. جوهر قلمتان می‌خشکد، امروزی‌تر اگر بخواهم بگویم صفحه کلید لپ‌تابتان قفل می‌شود و دیگر نمی‌توانید بنویسید. می‌نویسید، خط می‌زنید، پاک می‌کنید، پاره می‌کنید، بر میز می‌کوبید، حتی ممکن است بلایی سر لپ‌تاب یا خودنویستان بیاورید اما هیچ‌کدام افاقه نمی‌کند. نمی‌توانید بنویسید. این قبض و بسط‌ها برای هر نویسنده‌ای اتفاق می‌افتد. این دوره ممکن است از چند روز تا چند هفته و گاه حتی تا چند ماه طول بکشد. برای من یک بار تا چهار ماه طول کشید. اوایل قدری گیج می‌شوید. حیرت می‌کنید. فکر می‌کنید که دیگر نمی‌توانید بنویسید. اگر تنها از نوشتن ارتزاق می‌کنید طول کشیدن این دوره کار را برایتان دشوار می‌کند…

اما نسخهٔ پیشنهادی من چیست؟ میز کارتان را ترک کنید. به خیابان بروید. موسیقی گوش کنید. فیلم ببینید. حتی به تماشای سریال‌های جفنگ تلویزیونی بنشینید. به دوستانتان سر بزنید. سعی کنید با آدم‌های تازه‌ آشنا شوید. چند روزی یا حتی چند هفته‌ای خوش بگذرانید. به سفر بروید. خلاصه از زندگی لذت ببرید… سرانجام لحظه‌ای فرا می‌رسد که می‌بینید فرشته‌های الهام قلم به دست به سوی شما می‌آیند. آن‌وقت است که باید فرصت را غنیمت شمرید. همهٔ کارهایتان رها کنید و فقط بنویسید. حتی لحظه‌ای را از دست ندهید. ادامه…


 

الهام بخشی روح‌فزا

نقالان الهام‌بخش من‌اند. مشتاقانه به آن‌ها گوش می‌سپارم بعد خود را به دست خیال می‌سپارم. شخصیت‌ها پیش از آنکه به داستانی وارد شوند، باید کاملاً در ذهنم شکل بگیرند. من سعی می‌کنم که کارهای تازه را بخوانم، اما کارهای بسیاری هستند که بارها و بارها به آن‌ها رجوع می‌کنم. وقتی در حال تحلیل شیوه‌هایی برای به تصویر کشیدن خانواده‌ای که پیوندها و روابطشان ناکارآمد است، هستم بار دیگر به سراغ کتاب نفرت، دوستی، همراهی، عاشقیت، ازدواج آلیس مونرو می‌روم. دفتر پرسش‌های پابلو نرودا الهام‌بخشی روح‌فزاست. همچنین کتاب غرق شدن جونات دیاز و کتاب کاراملوی سیسنرو را چندین بار خوانده‌ام و همیشه با رضایت و خوف و هیبت از شخصیت‌هایش از آن جدا شده‌ام. ادامه…


 

نوشتن و خط زدن

من از آن‌ها نیستم که فقط یک بار متنشان را می‌نویسند و تمام. آن‌ها که فکر می‌کنند واقعاً ‌دارد به‌شان وحی می‌شود. فکر کنید در قرن بیست و یکم هستیم و طرف همچنان فکر می‌کند که بودا یا مسیح است. بدیهی است که نمی‌خواهم منکر الهام شوم اما الهام‌ها و جرقه‌های ذهنی کوچک تا زمانی به اصطلاح به رشته تحریر درنیایند چندان به کار نمی‌آیند. و این کار جز با افزایش مهارت‌های نویسندگی حاصل نمی‌شود. خواندن و نوشتن و نوشتن و خط زدن و نوشتن و خط زدن و…

از این رو، من نوشته‌هایم را معمولاً به طور متوسط سه چهاربار بازنویسی می‌کنم تا به نسخه‌ای قابل قبول و نه لزوماً نهایی برسم. اگر شب کارم تمام شود معمولاً فردا صبح پس از خوابی راحت یک بار نوشته را می‌خوانم تا ببینم که راضی کننده هست یا نه، ایرادهای جرئی را برطرف می‌کنم و اگر خودم از نتیجه راضی باشم اول از همه آن را برای بتی براسگو دوست چندین و چند ساله‌ام که خودش دستی در نوشتن دارد می‌فرستم. آدم باید یک مخاطب فعال داشته باشد و من بتی را که معمولاً‌ هم بی‌مزد و منت برایم کار می‌کند انتخاب کرده‌ام. (ضمناً بگویم مدیر برنامه‌هایی که ناشران می‌فرستند حالم را به هم می‌زنند.) بعد هم کار را برای چند نفر از بچه‌های کارگاه داستانم می‌خوانم تا نظرات اغلب آمیخته با ستایش آن‌ها اعتماد به نفس لازم را به من بدهد. (بله گاهی این کارها هم لازم است). آن‌وقت داستان را برای مجله می‌فرستم. ادامه…