فیروزه

 
 

آمیزه‌ای از حضور و فراق

نگاهی به کتاب نامه به فلیسه؛ نامه‌های «فرانتس کافکا» به «فلیسه باوئر»

کافکا، نویسندهٔ هنوز رمزآلود عصر مدرن، شخصیتی پیچیده با داستان‌هایی پیچیده است. دربارهٔ کافکا زیاد نوشته‌اند و گفته‌اند، اما به گمان من دو کتاب بیشتر از هر نوشتهٔ دیگر، شخصیت او را روشن‌ و «عریان» نشان خواننده می‌دهند: نامه به فلیسه و یادداشت‌ها. این هفته به مرور کتاب نامه به فلیسه می‌پردازم. کتاب مجموعهٔ نامه‌هایی است که کافکا از ۱۹۱۲ تا ۱۹۱۶ به «فلیسه باوئر» نوشته است. البته نامه‌هایی چند به «گرته بلوخ»، دختری دیگر، هم در کتاب آمده است.

کافکا در ۱۲ اوت ۱۹۱۲ فلیسه را در خانهٔ‌ دوست خود، ماکس برود، می‌بیند و آشنایی آن دو از اینجا آغاز می‌شود. فلیسه در برلن بوده و کافکا در پراگ. کافکا شروع به نوشتن نامه می‌کند. این نامه‌ها هم نشانهٔ وابستگی او به فلیسه‌اند و هم نشانهٔ‌ نوعی نیاز به نوشتن. او روزی دو نامه به فلیسه می‌نوشته و بعدها با خود قرار می‌گذارد که فقط روزی یک نامه بنویسد. فرانتس و فلیسه چند بار همدیگر را می‌بینند. کافکا چند بار از او خواستگاری می‌کند. در طول این پنج سال که نامه‌نگاری ادامه داشته، دو بار نامزد می‌شوند، اما نامزدی به هم می‌خورد. هیچ یک نمی‌دانند چه باید بکنند. سرانجام، این نامزدی در ۲۷ نوامبر ۱۹۱۷ به هم می‌خورد و نامه‌نگاری کافکا هم به پایان می‌رسد.

از خلال این نامه‌ها کافکا را بیشتر و بهتر می‌شناسیم. به هر حال، هر چه نباشد، کافکا می‌خواسته با فلیسه ازدواج کند و او در مدت این پنج سال به نوعی زن محبوب کافکا به حساب می‌‌آمده است. اما تمام این نامه‌ها در حقیقت در شرح شخصیت کافکا و به این منظور نوشته شده‌اند که کافکا نشان دهد نمی‌تواند و چرا نمی‌تواند با فلیسه ازدواج کند.

کافکا بر تکه‌ کاغذ بی‌تاریخی با جوهر نوشته بود: «ناخوانده بسوزان.» این وصیتی به دوستش ماکس برود بود(ص ۷). اما خوشبختانه دوست به وصیت او عمل نکرد و خیلی از کتاب‌های کافکا از آتش نجات پیدا کردند. کافکا شخصیت مبهم خودش را در نامه‌ای به خواهرش چنین توصیف می‌کند: «من آن طور که می‌نویسم سخن نمی‌گویم، آن‌طور که سخن می‌گویم فکر نمی‌کنم، آن‌طور که باید فکر کنم فکر نمی‌کنم، و همین‌طور تا تیرگی عمیق ادامه می‌یابد»(ص ۹). تکه‌تکهٔ نامه به فلیسه خواندنی است و حرفی در خود دارد. می‌توان از آن شرح و بسط‌های ادبی، روان‌شناختی، مذهبی، جامعه‌شناختی و فلسفی ارائه کرد. اما بهتر از هر چیز خواندن خود آن‌هاست.

کافکا وابستگی خود به ادبیات را این طور توضیح می‌دهد: «من موجودی نادرست هستم. برای من این تنها راه برپا ماندن است. قایق من شکستنی است» (ص ۱۱). یک بار هم نوشتن خود را شکلی از نماز خوانده است (ص ۱۴). «من هیچ نوع علاقهٔ ادبی ندارم، بل‌که از ادبیات ساخته شده‌ام، هیچ چیز دیگری نیستم و نمی‌توانم باشم».(ص ۱۶). « فلیسه باید به «زندگی راهبانه در کنار مردی عبوس، مفلوک، کم‌حرف، ناراضی و بیمارگونه» تن بدهد که با زنجیرهایی نامرئی به ادبیاتی نامرئی زنجیر شده است» (ص ۱۶-۱۷). «استعداد من در تصویر کردن زندگی‌ رؤیاگونهٔ درونی‌ام، همهٔ موضوع‌های دیگر را به حاشیه رانده است» (ص ۱۸). « من اغلب فکر کرده‌ام که بهترین حالت زندگی برای من نشستن در دنج‌ترین اتاق یک سرداب فراخ دربسته است…با نوشت‌افزار و چراغ مطالعه‌ای در کنارم…و آن وقت چه خوب خواهم نوشت! از چه اعماقی آن را بیرون خواهم کشید»‌(ص۲۰).

موریکه دربارهٔ‌ هاینه گفته است:‌«او سراندرپا یک شاعر است، اما من یک ربع ساعت هم نمی‌توانم با او زندگی کنم:‌ به دلیل دروغی که درست در کانون هستی اوست.» و کافکا نظر می‌دهد: «و این دست‌کم از یک زاویهٔ دید، خلاصهٔ‌ درخشانی است از آنچه من از نویسنده در فکر دارم» (ص ۲۰).

کافکا یهودی بود، اما بر خلاف آنچه می‌کوشند و کوشیدند شایع کنند صهیونیست نبود. در نامهٔ ۱۲ سپتامبر ۱۹۱۶ به فلیسه می‌گوید به تجربه آشکار خواهد شد که او یک طرفدار صهیونیسم نیست (ص ۲۵)؛ « آن هم به دلیل تردید او دربارهٔ‌ عادی‌سازی یهودیان در یک دولت ملی یهودی که درست همان چیزی را به خطر می‌انداخت که کافکا باارزش‌ترین ویژگی یهودی می‌دانست:‌ نوع خاصی از معنویت و مذهب»(ص ۲۵). در جای دیگری نیز خود را چنین آدمی می‌داند: «محروم از هر اجتماع روح‌افزا به علت ضد صهیونیست بودن (من هم صهیونیسم را تحسین می‌کنم هم از آن عقم می‌گیرد)» (ص ۶۲۲).

کافکا در نامه‌هایش مدام اعماق خود را می‌کاود، از آینده و گذشته حرف می‌زند و رازهای خود را برملا می‌کند: «وقتی ناراحتی انباشته شود، بالاخره لبریز می‌کند و روزهای بهتری را به دنبال می‌آورد» (ص ۴۲). «نیمی از روز در رختخواب، بهترین جا برای دلتنگی و اندیشیدن، به سر بردم»‌(ص ۴۷). با این حال، وقتی این شرح احوال را می‌خوانیم چیزی از کافکا بودن او کم نمی‌شود. چنان‌که خود او از کسی نقل می‌کند: «او همچنان سلطان است، حتی در لباس زیر خودش» (ص ۵۱).

«آدم نباید در برابر غیرممکن‌های کم‌اهمیت به زانو در‌آید، وگرنه غیرممکن‌های مهم‌تر به چشم نخواهند آمد»(ص ۵۶). « زندگی من عبارت است و همیشه عبارت بوده، از تلاش در راه نوشتنی ناموفق» (ص ۵۷). « شب از دو قسمت تشکیل می‌شود: یک قسمت بیداری و قسمتی هم بی‌خوابی» (ص ۵۹).

کافکا عقاید بیمارگون هم کم نداشت: «فقط موقعی به پزشک‌ها اعتماد دارم که به من بگویند چیزی سرشان نمی‌شود؛ به هر حال از آن‌ها نفرت دارم» (ص ۶۶).

کافکا به فلیسه راستش را می‌گوید: «اگر به جای نامه با من روبه‌رو می‌شدید، مرا غیرقابل تحمل می‌یافتید» (ص ۷۰). راستی‌های دیگری هم در این صراحت غریب هست: «فقط من و پدرم هستیم که به شدت از یکدیگر نفرت داریم» (ص ۷۸). این نفرت را کافکا در کتاب نامه‌ای به پدرم آشکارتر کرده است.

کافکا می‌کوشد به فلیسه بگوید چرا نمی‌تواند ازدواج کند: «سلامتی من فقط و فقط برای خودم کفایت می‌کند و گنجایش ازدواج را ندارد، پدر شدن که دیگر جای خود دارد» (ص ۷۹). « من برای همیشه به خودم غل و زنجیر شده‌ام، این است آنچه من هستم و آنچه باید بکوشم با آن زندگی کنم»‌ (ص ۸۰).

کافکا یک جای از آخرین نامهٔ خود چنین حرف می‌زند: «آخرین نامه نوشته نشده بود، بالا آورده شده بود» (ص ۸۲).

کافکا دربارهٔ ‌کتاب‌ها هم به شیوهٔ‌ خود حرف می‌زند: « کتاب «آموزش احساس» [به فارسی با عنوان «مادام آرنو»‌ترجمه شده است] کتابی است که سال‌ها به اندازهٔ تنها دو سه نفر برایم عزیز بوده است»‌(ص ۸۷).

ماکس برود در نامه‌ای به فلیسه دربارهٔ‌کافکا می‌نویسد: «او مردی است که خواستار چیزی نیست جز نهایت آن، حد غایی هر آنچه هست»‌ (ص ۸۸).

کافکا غرق جهان داستان‌هایش بود: «داستان کوتاهی هنگام فلاکت‌زدگی در رختخواب به نظرم آمد و اکنون آزارم می‌دهد» (ص ۹۴).

اگر می‌خواهید بدانید کافکا چه می‌خورده به این فهرست که برای فلیسه نوشته و از خورد و خوراکش هم حرف زده توجه کنید: «صبح میوهٔ آب‌پز، بیسکویت و شیر، ساعت ۳۰/۲ بعد از ظهر هر چه دیگران می‌خورند، گوشت کمتر و بیشتر سبزیجات. شب‌های زمستان ساعت ۳۰/۹ ماست، نان جو، کره، انواع فندق و گردو، شاه‌بلوط، خرما، انجیر، انگور، بادام، کشمش، کدو حلوایی، موز، سیب، گلابی، پرتقال. البته فقط بعضی از این‌ها را می‌خورم»‌(ص ۱۰۱).

گاهی ماکس برود هم پادرمیانی می‌کرده و چنان‌که گفتم چیزهایی به فلیسه می‌نوشته یا می‌گفته است؛ شاید تعجب این دختر را از مواجهه با شخصیت کافکا کمتر کند: «پدر و مادرش نمی‌توانند درک کنند که یک آدم استثنایی مثل فرانتس، برای جلوگیری از تباه شدن روح حساس خودش، احتیاج به شرایطی استثنایی دارد» (ص ۱۰۷). برای این‌که بدانید فاصلهٔ فکری و زیستی کافکا و پدر و مادرش چقدر بوده، این گفتهٔ‌ ماکس برود را هم بخوانید: «پدر و مادرش از او خواستند بعد از ظهرها هم در کارخانه کار کند و او با قطعیت تصمیم به خودکشی گرفت» (ص ۱۰۷).

کافکا سخت می‌نوشته و سخت درگیر نوشتن بوده است. شش دانگ وجود و حواسش فقط نوشتن بوده است. تازه از بالزاک هم مثال می‌آورد: «بالزاک ساعت شش بعد از ظهر می‌خوابیده، نیمه‌شب بیدار می‌شده و هجده ساعت بقیه را هم به کار کردن می‌پرداخته است» (ص ۱۲۲).

کافکا خودش را، خود واقعی‌اش را، در این نامه‌ها خوب نشان می‌دهد: «من به‌خصوص از اشک خیلی وحشت دارم. نمی‌توانم با صدای بلند گریه کنم. اشک دیگران برای من پدیده‌ای غریب و غیرقابل درک است» (ص ۱۲۸). «در طول سال‌های متمادی فقط یک بار با صدای بلند گریه کرده‌ام، و‌ آن هم دو سه ماه قبل بود که دو بار پشت سر هم به معنی واقعی توی صندلی دسته‌دارم شدیداً می‌لرزیدم و می‌ترسیدم صدای هق‌هق مهارنشدنی گریه‌ام پدر و مادرم را در اتاق مجاور بیدار کند. این جریان شب اتفاق افتاد و بر اثر قطعهٔ به‌خصوصی از رمانم پیش آمد» (ص ۱۲۸-۱۲۹). حال می‌توانید بهتر درک کنید که کافکا از چه جنس نویسندگانی بوده است. اما برای این‌که قضاوتی کامل‌تر داشته باشید این بخش را هم بخوانید: «هیچ وقت نسبت به گل‌ها احساس طبیعی نداشته‌ام. از زمان کودکی بارها پیش آمده است که از ناتوانی‌ام در تحسین گل‌ها افسرده شده‌ام. من به سختی قادر به دیدن زیبایی گل‌ها هستم. یک گل سرخ برای من چیزی است فاقد اهمیت»‌(ص ۳۳۰).

خود همین نامه‌ها به فلیسه نیز وجه دیگری از نویسندگی کافکاست: «این نامه‌ها نمی‌توانند باعث حضور شوند، بلکه آمیزه‌ای از حضور و فراق را ایجاد می‌کنند که غیرقابل تحمل است» (ص ۱۳۰).

عشق کافکا به فلیسه عجیب و منحصر به فرد است: «من زندگی‌ام را فدای تو می‌کنم، اما نمی‌توانم از آزار رساندن به تو دست بردارم» (ص ۱۴۱). از فرط این عشق است که کافکا سعی می‌کند کمتر نامه بنویسد: «از حالا به بعد، به عنوان قانون، من فقط روزی یک نامه خواهم نوشت» (ص ۱۴۴). کافکا می‌گوید: «من روی هم رفته ناسازگارترین آدمی هستم که می‌شناسم، و اگر ابداً عاشق تو نبودم، به هر صورت، تنها برای باک نداشتنت از این ناسازگاری، باز عاشقت می‌شدم» (ص ۲۵۶). عشق کافکا چنین شکلی دارد: «من توانایی این را دارم که با خونسردی تو را شکنجه کنم، تویی که بیش از هر کس دوستت دارم» (ص ۴۲۳). درد کافکا بزرگ است: «وحشت از پیوند زناشویی، از لولیدن توی دست‌وپای یکدیگر. دیگر نمی‌توانم تنها باشم» (ص ۴۸۵).

این تصویر کافکا از خودش است: «این حقیقت همواره آزار دهنده است:‌در شرایط رضایت‌بخش‌تر، با نیروهای خلاقی که در خودم سراغ دارم، و کاملاً جدا از قدرت و تداوم آن‌ها، می‌توانستم به اثری تمیزتر، جالب‌تر و خوش‌ترکیب‌تر از آ‌نچه اکنون وجود دارد دست پیدا کنم. این احساس است که هیچ استدلالی نمی‌تواند آن را زایل کند، هرچند که البته، باز این دلیل و منطق است که درست می‌گوید که چون هیچ‌گاه شرایطی جز شرایط واقعی وجود ندارد، آدم هم نمی‌تواند آن‌ها را به حساب بیاورد» (ص ۱۵۲).

کافکا مردم‌گریز، حزب‌گریز و جامعه‌گریز است و بسیار پیش‌تر از وودی آلن می‌گوید:‌« من به گروه‌هایی که خودم هم یکی از افرادش باشم علاقه‌مند نبوده‌ام» (ص ۱۸۲). این جامعه‌گریزی گاه از او آدمی بی‌دست و پا می‌سازد: «در مکالمات تلفنی، ولو این‌که تلفن داخلی هم باشد، من حالت درمانده‌ای پیدا می‌کنم» (ص ۲۱۰).

زندگی کافکا قصه‌های اوست: «رمان، من هستم، داستا‌ن‌های من، من هستند»(ص ۲۲۰). نوشتن برای او معنای زندگی است: «اگر زمانی نوشتن را از دست بدهم، اجباراً تو و هر چیز دیگر را از دست خواهم داد» (ص ۲۲۰).

«نوشتن یعنی فاش کردن خویشتن به حد افراط؛ آن بیشترین خودافشایی و تسلیم که در آن انسان به هنگام سر و کار داشتن با دیگران احساس خواهد کرد که خود را از دست داده است» (ص ۲۲۴). کافکا می‌گوید: «آنچه برای نوشتن احتیاج دارم خلوت است؛ نه مثل یک گوشه‌گیر، چون این کافی نیست؛ بلکه مثل یک مرده»‌(ص ۴۱۱). به عقیدهٔ کافکا ادبیات هم می‌تواند بسیار خطرناک باشد: «تو خبر نداری فلیسه که ادبیات چه هرج و مرجی در بعضی از سرها به وجود می‌آورد» (ص ۴۲۴).

پیش‌تر گفتم که کافکا عقاید بیمارگونه‌ای هم دارد. او واقعاً بیمار بوده است. این ناسازی جسمانی او را چنان کلافه می‌کند که گاه ایده‌هایی چنین در ذهنش شکل می‌گیرد: «تمام خطرات از علم پزشکی ناشی می‌شود»‌(ص ۲۲۷). در جای دیگر می‌گوید:‌«پزشکی چیزی بهتر از این بلد نیست که درد را با درد درمان کند، که اسمش «مبارزه با بیماری» است» (ص ۶۰۱). کافکا معتقد است: «گوشت خوردن علت دندان درد است. گوشت‌ها لای دندان‌ها به تولید میکرب‌های فساد و تخمیر می‌پردازند، مثل موش مرده‌ای که بین دو سنگ فشرده شده باشد» (ص ۶۰۱-۶۰۲).

از صفحهٔ ۲۳۱ تا صفحهٔ ۲۳۴ کتاب، کافکا ماجرای یک خندهٔ‌ ناگهانی و بی‌دلیل وسط سخنرانی همکارانش در یک جلسهٔ‌ اداری را تشریح می‌کند. در این جلسه، او ناگاه و بیهوده زیر خنده می‌زند و مدتی طولانی می‌خندد. این تظاهرات بالینی نوعی کافکابودگی است.

کافکا آدمی مذهبی است، البته در معنای ویژهٔ خود؛ معنایی که به کافکا بودن مربوط است. با این وصف، دربارهٔ یهودیت و مذهب حرف‌های مهمی دارد: «ملت یهود به طور کلی، اینجا هم طبعاً، مراسم مذهبی خودشان را به عروسی و مراسم تشییع جنازه محدود کرده‌اند، و این هر دو موقعیت به صورت دلتنگ‌کننده و مسخره‌ای به هم نزدیک‌ هستند و در نتیجه آدم عملاً می‌تواند جلوه‌های خفت‌آور یک ایمان رو به تباهی را به چشم ببیند» (ص ۲۳۹).

کافکا به فلیسه توضیح می‌دهد:‌ «زمان‌هایی پیش می‌آید عزیز دلم، که متقاعد می‌شوم برای هیچ‌گونه ارتباط انسانی مناسب نیستم» (ص ۲۸۵). « مانند اسب پیری هستم که گوشهٔ‌ اصطبلش بسته شده است»‌ (ص ۲۹۲). «من آدم فلک‌زده‌ای هستم و تو عزیز دلم، مقدر بود تا برای متعادل کردن این فلاکت فراخوانده‌ شوی» (ص ۲۹۸). اما این همهٔ قصه نیست: «فلیسه تسلیم این اشتباهات نشو! تو دو روز هم نمی‌توانی کنار من زندگی کنی»‌(ص ۳۲۵). کافکا این نامه‌ها را می‌نوشته، گویی یک هدف در سر داشته است: «متقاعد کردن تو که هر دو درخواست من جدی است: همچنان دوستم بدار و از من بیزار باش!» (ص۳۳۹). کافکا توضیح می‌دهد که چرا نمی‌تواند ازدواج کند: «حالا فلیسه، توجه کن ببین ازدواج چه تغییری در وضع ما ایجاد می‌کند، هر کداممان چه از دست می‌دهیم و چه به دست می‌آوریم. من تنهایی‌ وحشتنناکم را (مهم‌تر از همه) از دست خواهم داد، و تو که بیش از هر کس دیگر دوست دارم غنیمت من خواهی شد. و حال آن‌که تو زندگی‌ای را که تاکنون داشته‌ای و تقریباً کاملاً از آن راضی بوده‌ای از دست می‌دهی…به جای این‌ زیان‌های غیرقابل حساب، مردی مریض، ضعیف، غیرقابل معاشرت، کم‌حرف، افسرده، خشک و تقریباً ناامید به دست می‌آوری که احتمالاً از این امتیاز برخوردار است که تو را دوست دارد» (ص ۴۰۱). آری، این کافکاست: «فاقد کلیهٔ احساس‌های خانوادگی هستم» (ص ۴۵۹). « از نظر من زندگی مشترک دائمی بدون دروغ به همان اندازه غیرممکن است که زندگی مشترک دائمی بدون صداقت»‌(ص ۴۷۰).

در جلد دوم کتاب نامه‌هایی به گرته بلوخ وجود دارد. جایی کافکا به او می‌گوید: «شما برایم بهترین، مهربان‌ترین و نازنین‌ترین موجود هستید. و مسلماً ف. هم همین‌طور» (ص ۵۵۵). می‌بینید که حتی با گرته هم از فلیسه حرف می‌زند. حتی به وی پیشنهاد می‌دهد وقتی ازدواج کرد، سه نفری زندگی کنند‌(ص ۵۹۷).

این وضع روحی کافکاست: «دارم به مشغولیت‌های زوج‌های خیلی پیر علاقه‌مند می‌شوم، به نظر انداختن به چمن‌ها، نشستن آرام در آفتاب عصر، به تماشای گنجشک‌ها» ص ۶۲۵).

زندگی با او سخت است: «به هر حال زن‌ها شکیبا هستند، اما در هر حال، شاید من بهترین زن‌ها را هم فرسوده کنم» (ص ۶۲۹). علت این فرسوده‌کردن را هم در جای دیگر پیدا می‌کنیم: «در خانه، منظرهٔ رختخواب دونفره، ملافه‌های مستعمل، شب‌جامه‌های به دقت تا شده، می‌تواند مرا دچار تهوع کند، می‌تواند دلم را به هم بزند» (ص ۷۴۷).

خواندن کتاب نامه به فلیسه برای خیلی جوان‌ترها این خطر را دارد که خودشان را به کافکابودگی بزنند و ادای او را دربیاورند. این اصلاً خوب نیست. باید کافکا را خواند و از او گذشت. عبور از هر فکر، سرآغاز فکرهای بالاتر و بهتر است.