فیروزه

 
 

ساختار داستان کوتاه

ساختار همان نظمی است که نویسنده به وقایع داستان می‌دهد. می‌توان گفت تا زمانی که ساختار وارد داستان نشود، اصلاً چیزی به نام داستان به وجود نمی‌آید [و نویسنده صرفاً چند حادثه را نقل می‌کند] پرسش اصلی این است که چگونه می‌توان ساختاری برای داستان ایجاد کرد؟ یعنی چگونه می‌توان مجموعه‌ای از وقایع و احساسات پراکنده را به نظم آورد و آن‌ها را بر پایهٔ یک ساختار محکم استوار ساخت؟

برای دست‌یابی به یک ساختار استوار، قبل از هر چیز باید داستان خود را کامل کنید. معنی سخنم این است که داستان باید تمام اجزا و مراحل خود یعنی شروع، میانه و پایان را به دست آورده باشد تا ساختار بخشیدن به آن ممکن گردد. وجود این سه بخش یا مرحله، نخستین شرط ایجاد ساختار در داستان است. ادامه…


 

یک روز عصر اتفاق افتاد

نگاهی به فیلم «عصرجمعه» ساخته «مونا زندی حقیقی»

در روزگاری نه چندان دور محسن مخملباف بر پیشانی اولین رمانش «باغ بلور» نوشت : «به زن، زن مظلوم این دیار». مخملباف برای یادآوری همه رنج‌هایی که زن ایرانی در طول این تاریخ پر فراز و نشیب مردسالارانه تحمل کرده بود رمانش را به زن مظلوم این دیار تقدیم کرد و حالا دو دهه بعد از باغ بلور بعد از دیدن عصر جمعه باز ایدهٔ اصلی‌ای که خودش را به ذهن تحمیل می‌کند همان مظلومیت تاریخی زن ایرانی است. عصرجمعه را می‌توانیم سوگنامه‌ای بدانیم برای جامعه امروز ایران که همچنان سنت‌های غلط مردسالارانه در گوشه کنار آن حفظ می‌شوند و همچون گذشته زنان تبدیل به قربانیانی خاموش می‌شوند که وکیل مدافعی هم ندارند.

عصرجمعه اولین فیلم بلند مونا زندی حقیقی است که تا پیش از این عکاسی می‌کرد و پرتره‌هایش از سینماگران و هنرمندان شهرتی یافته بود. او دو فیلم کوتاه داستانی به شیوه ۳۵ میلیمتری ساخته به نام‌‌های «راز نگاه» و «عکس بدون قاب» که قابل توجه بوده‌اند و تجربه دستیاری کارگردان‌هایی چون کیانوش عیاری و رخشان بنی‌اعتماد را نیز کسب کرده است. او در تدوین هم تجاربی کسب کرده و در فیلم‌های «راه‌بان» و سریال «شاخ گاو» و مستند «راه ابریشم» تدوینگر بوده. با همین اولین فیلم بلند می‌توان مونا زندی را متأثر از نوع نگاه اجتماعی و سبک و سیاق فیلمسازی و داستان‌پردازی رخشان بنی‌اعتماد دانست. همکاری با بنی‌اعتماد در فیلم «زیرپوست شهر» جزو کارهای اولیه زندی در سینمای ایران بود. جالب اینجاست که فرید مصطفوی فیلمنامه عصرجمعه را نوشته است؛ فیلمنامه‌نویسی که با بنی‌اعتماد در فیلمهای زیرپوست شهر، خون بازی و چند فیلم دیگر همکاری داشته است. مونا زندی را می‌توان در کنار شالیزه عارف‌پور (کارگردان فیلم حیران) و سپیده عبدالوهاب و چند تن دیگر جزو نسل جدید سینماگران زنی دانست که می‌توانند سینمای اجتماعی از نوع رخشان بنی‌اعتماد را ادامه دهند. سینمایی زنانه، متعهد، واقع‌گرا و مستندوار که ناهنجاری‌های مبتلا به زنان طبقه متوسط و زیر متوسط ایران را بر بستری اجتماعی بازتاب می‌دهد. ادامه…


 

خیمه

بالاخره آتش گرفتم. مشعلی سمتم پرتاب شد و درست افتاد زیر دامنم. اول هرم آتش بود و بعد شعله‌ها و دود و حالا دارم می‌سوزم. همیشه فکر می‌کردم سوختن چگونه است. ما همیشه از اینکه آتش بگیریم می‌ترسیم. شاید بدترین کابوس ما همین بود. اما حالا من راضی هستم. گمان نمی‌کنم هیچ خیمه‌ای حرفم را باور کند اما دیگر مهم نیست. وقتی نیستم چه اهمیت دارد بقیه حرف‌ها یا کارهایم را چگونه معنی کنند. چند لحظه دیگر من چیزی جز تلی از خاکستر نیستم که آن را هم باد خواهد برد. ای کاش جهت باد همین طور سمت بیابان باشد تا خاکستر من را در بیابان پخش کند. دوست ندارم جهت باد عوض شود و سمت رودخانه برود. دوست ندارم خیس شوم و با موج‌های آب بالا و پایین بروم. از آب بدم می‌آید. قبلا این طور نبودم. وقتی باران می‌آمد کلی کیف می‌کردم. دامنم را پهن می‌کردم تا تمام تنم خیس شود. همیشه بعد از باران باد می‌وزد. خودم را جلوی باد می‌گرفتم و حسابی خنک می‌شدم. اما امروز دلم آب نمی‌خواهد. دلیلش را نمی‌دانم. امروز این دومین چیزیست که دلم می‌خواهد و دلیلش را نمی‌دانم. اولین‌اش همین سوختن بود که اتفاق افتاد. عجیب است ولی تا توی دلم هوس کردم بسوزم مشعلی سمت من آمد، انگار صدای دلم را می‌شنید. وقتی مشعل آمد با خودم گفتم اگر می‌دانستم به این زودی به خواسته‌ام می‌رسم چیز بهتری می‌خواستم اما بعد دیدم دلم فقط سوختن را می‌خواهد… ادامه…


 

بلعیدن هنر

«من هر روز هنر می‌بلعم: از فیلم‌های لارس فون تریه، تاکاشی مایک، لوسرسیا مارتل، تا وبلاگ‌های مُد و افتتاحیه‌های نمایشگاه‌های هنری در لس‌آنجلس. البته معتاد شعر، داستان و متون مذهبی و تئوریک نیز هستم. نشریات زرد می‌خوانم. برای کتاب «مخاطبان پراشتها»(The Ravenous Audience)، نسخه‌های مزخرف زندگی‌نامه‌های ستاره‌هایی مانند کلارا باو و مرلین مونرو را‌ خواندم. همۀ این‌ها در نوشته‌هایم هضم می‌شوند. سپس، وقتی که حاصل کارم را به مخاطب عرضه می‌کنم، به این فکر می‌کنم که کارم چگونه می‌تواند از سطح کتاب فراتر برود. اینجاست که آثار هنرمندان ژانر غافل‌گیری و مُد، از قبیل کارن فینلی، لی باوری، لیدی گاگا، کلاوس نومی، اورلان و کاکتز الهام‌بخش من می‌شود.» ادامه…


 

در پاگرد صلح

نفس در هذیان خطوط
و جنگ نزدیک شد
به رگ‌هایم!
من این استکان مبهم را نمی‌دانم چرا نوشیدم!
حالا مثل دست‌های تو
دنبال نیمه‌ام می‌چرخم
در پا گرد صلح
بی درد سر! ادامه…


 

تلویزیون و طبقهٔ متوسط

۱
در ایران امروز می‌توان از سه طبقه نام برد؛ آنان که دل در گرو آیین‌ها و آموزه‌های قبیله‌ای یا دینی یا اجتماعی دارند و طبقهٔ «سنتی» می‌خوانندشان. کسانی که به قوانینی چه درست و چه غلط پایبندند، آن اندازه که گاه در برخی استان‌ها می‌خوانیم و می‌شنویم دیگرسوزی و خودسوزی و خون‌بس و دعواهای حیدری‌-‌نعمتی بر سر همین اعتقادات راه می‌افتد؛ و البته این میان هستند کسانی که وامدار دین هستند و بر اساس میزان درکشان از آموزه‌های دینی تلاش می‌کنند مسلمانی خوب باشند. اینان چون به ریسمان دین یا سنت چنگ زده‌اند، عمدتاً در هنگامهٔ روبه‌روشدن با پدیده‌های روز و جامعهٔ معاصر که برایشان بیگانه می‌نماید، یا از مرجع تقلید خود – که در جامعهٔ قبیله‌ای (tribal) شیخ عشیره است – یا روحانی محل یا دیگر کارشناسان دین که تا حد باجناق متدین فامیل! هم نزول می‌کند، کسب تکلیف می‌کنند و معمولاً در تحیر نیستند. در حقیقت عدم تحیر و زندگی راحت با قوانینی که آن‌ها را ایمانی یا وراثتی پذیرفته‌اند، ویژگی این طبقه است که البته مانند هر طبقهٔ دیگری از خُرد تا کلان، از نخبه تا عامی در میانشان زیست می‌کنند. در سوی دیگر این طبقه که خود را چهارمیخ به سنت چسبانده‌اند، طبقه‌ای قرار دارد که چهار نعل به سوی مظاهر تمدن غرب و آیین‌های زندگی غربی می‌تازند؛ طبقه‌ای که «مدرن» می‌خوانندشان. اینان چه در پوشش و حجاب و چه در سلوک و برخورد روزانه و چه در جهان‌بینی‌شان در ساحت سیاست، فرهنگ، دین و دنیا با طبقهٔ «سنتی» متمایز هستند؛ ناگفته پیداست که اینان در ایران امروز در اقلیت هستند؛ گرچه شور و فطور و پروپاگاندا و نمود بیشتری داشته باشند؛ زیرا زاییدهٔ زندگی شهری و در حقیقت ساکنان و شاید صاحبان کلاسیک شهرها و فضاهای شهری چون گالری‌ها، سینماها، نمایش‌خانه‌ها، فضاهای تفریحی و.. هستند. این طبقه با تکیه بر دریافت‌های عقلانی خود یا دست‌کم یافته‌های تراش‌خوردهٔ قطب‌های فکری دگراندیش مورد وثوقشان (مشابه مراجع فکری طبقهٔ اول) و اعتماد و وابستگی به فناوری‌های غرب‌ساخته، زندگی خود را می‌گذرانند. البته ناگفته پیداست طبقهٔ اول به این دسته ژیگول، روشنفکر، بی‌دین، آلاگارسن، آلامد، قرطی، غرب‌زده و مانند این می‌گویند همچنان که طبقهٔ دوم آنان را اُمُّل، عقب‌افتاده، جهان‌سومی، بی‌سواد، فاندامنتال و عوام می‌خوانند. ولی در این میان طبقه‌ای در ایرانِ امروز به ویژه در کلان‌شهرها شکل گرفته‌اند که هم دل در گرو آیین‌های سنتی پیشینیان خود دارند و هم در گریز از کمبودهای شهرهای کوچک و زیستگاه‌های قبیله‌ای و روستایی به سوی فناوری‌های نو و شهری که طبعیتی غربی دارند و با خود مقتضیات ان سامان را به همراه می‌آورند، پناه آورده‌اند که این باهمستان جدید با خود آدابی به همراه می‌آورد که مورد پسند طبقهٔ سنتی نیست. پس دور نیست ببینیم خانواده‌ای را که در ایام محرم یا رمضان نذر می‌دهند، برای برخی اعتقادات دینی خود هزینه می‌کنند ولی در کنارش علاقه‌مند هستند به کنسرت موسیقی بروند، فارسی ۱ ببینند، به موسیقی رپ گوش کنند و در روابط خود با جنس مخالف کمتر سخت بگیرند! با این توصیف‌ها که می‌توان آن‌ها را با جزییات بیشتری ادامه داد، این طبقهٔ جدید را نه می‌توان مُدرن خواند نه سنتی؛ دیرزمانی است آنان را «طبقهٔ متوسط» می‌خوانند؛ طبقه‌ای که امکان لغزیدنشان به طبقهٔ مدرن بیشتر از طبقهٔ سنتی است؛ زیرا طبع سرکش و طغیانگر بشر با راحتی و آسایش و گریز از تقیدات و هنجارها که دین و سنت حاکم می‌کند، بیشتر جور است تا پایبند شدن به باید و نباید و گزاره‌های سنتی و دینی. ولی این همه تنها می‌تواند برای آکادمیسین‌ها ارزش داشته باشد تا برای کارگزاران و استراتژیست‌های حکومتی که به دنبال ترویج و گسترش گزاره‌های برآمده از فرهنگ دینی و ایرانی هستند. حال باید دید ابزارهای این ترویج چیست؟ ادامه…


 

ظن معتبر

خودت را می‌رسانی به سبد پیازهای توی کابینت و -‌نه مثل همیشه که وسواس داری توی انتخاب کردن‌- یکی را که خیلی خیلی بزرگ است برمی‌داری و با چاقو می‌افتی به جانش. اگر اولین قطرهٔ درشت اشک هم چندثانیه تحمل کرده‌‌ بود و دیرتر سقوط می‌کرد باز هم می‌فهمیدم بی‌صدا گریه‌ کردنت ربطی به پیاز ندارد و پیاز توجیهی‌ است ناشیانه برای اشک‌هایت. وقتی عبایم را آویزان می‌کنم و آینه را به قصد تصویر آشپزخانه و تو دید می‌زنم، بوی قرمه‌سبزی ریزترین سوراخ و سنبه‌های خانه‌مان را هم پر کرده. شاید به جز آبگوشت، دستور پخت هیچ غذای دیگری را از روزهای حجره‌داری‌ یاد نگرفته باشم اما این را می‌دانم که پیاز قرمه‌سبزی را همان اول کار تفت می‌دهند نه وقتی که بویش درآمده و رنگ عوض کرده. رنگت هم پریده. می‌دانم چرا. برای همین سلام نمی‌کنم که مجبور نباشی جواب بدهی و یک راست می‌روم توی اتاقی که تو جلوی مهمان‌ها صدایش می‌کنی «اتاق کار حاج آقا». ادامه…


 

چیزی که برایتان شانس بیاورد

چیزی داشته باشید که برایتان شانس بیاورد؛ مهم نیست چه باشد. من در یک حراجی در شهر بنینگتون (ایالت ورمونت)، یک ژاکت پشمی ارزان خریدم و برای نوشتن سه رمان اولم هر روز آن را می‌پوشیدم، تا اینکه تکه‌پاره شد. حتی بعد از آن هم آن را در کمد لباس‌هایم گذاشتم و گاهی اوقات، در زمان نوشتن یکی دو رمان بعدی‌ام، آن را می‌پوشیدم. وقتی «دژ تنهایی» را می‌نوشتم، عکس یک کلوچۀ شانسی با نوشته‌ای رویش را به کامپیوترم چسبانده بودم، یک طالع عجیب و مرموز، حتی جملات رویش هم یادم نمی‌آید، یک چیزی توی این مایه‌ها: «تو کل ماجرا را نمی‌دانی.» این مرا تشویق می‌کرد تا بیش از پیش به عمق کتاب بروم، به عمق راز و رمزهای شخصی‌ام. تشویقم می‌کرد که دست از تلاش برندارم. وقتی روی رمان «شهر مزمن» کار می‌کردم، هر روز صبح یک نوع غلۀ خاص در یک کاسۀ خاص با یک قاشق خاص (از آن دسته فلوتی‌ها که دوستشان دارم) می‌خوردم، مثل وید باگز که قبل از هر مسابقۀ بیس‌بال جوجه می‌خورد. منظورم این نیست که خرافاتی شوید، بلکه خود را تسلیم قدرت این رسومات کنید، پروژه را (داستان را، شعر را) از درون عصب‌های مغزتان بزایید. نیل بور فیلسوف، یک نعل اسب روی در اتاق گذاشته بود، و وقتی بازدیدکننده‌ای از او می‌پرسید آیا به این چیزها اعتقاد دارد؟ می‌گفت: مسلماً نه؛ اما به من گفته‌اند حتی اگر به آن ایمان هم نداشته باشید، باز هم کار خودش را می‌کند. یا آن لطیفۀ معروف، که مردی دنبال دسته‌کلید گم‌شده‌اش می‌گشت. یک پلیس به او رسید و خواست کمکش کند. مرد از پلیس خواست زیر نور لامپ خیابان دنبال کلید بگردد. پلیس پرسید که آیا کلیدهایش را اینجا گم کرده است؟ و مرد گفت که «نه، اما اینجا نور بیشتری هست!» در جایی جست‌وجو کنید که نور باشد.» ادامه…


 

پایان‌بندی

فرض کنید مشغول نوشتن یک داستان پلیسی هستید. پس از آن که مخاطب عامل جنایت را شناخت، آیا می‌خواهید دستگیری و محاکمه او را هم نشان دهید و متن حکم دادگاه را هم برای مخاطب بخوانید؟ در حالت طبیعی و طبق آن چه تا کنون آموخته‌اید باید پاسخ دهید نه! در این گونه موارد کافی است رسیدن پلیس را نشان دهید تا مخاطب دستگیر شدن متهم را در ذهن خودش بسازد و داستان را کامل کند.

در اینجا می‌توانم به عنوان یک قاعده کلی بگویم که با حل و فصل درگیری‌ها، داستان نیز تمام می‌شود و هر جا که کنش و واکنشی وجود نداشته باشد، ادامه دادن داستان بیهوده است. با درک این قاعده باید تلاش کنید که داستان را تا حد امکان با آهنگی پیوسته و معتدل تمام کنید. خصوصاً در داستان کوتاه نباید وقایع خارج از انتظاری را وارد داستان کنید که در جمع‌بندی آن‌ها به ناچار کارتان را با شتاب به پایان برسانید. ادامه…


 

پشت‌صحنه‌ای برای عشق‌فیلم‌ها!

نگاهی به فیلم «شبکهٔ اجتماعی» ساختهٔ «دیوید فینچر»

در آخرین سکانس فیلم، مارلین دلفی، خطاب به زورکربرگ که خسته از یک روز محاکمه و مشاجره، دارد با لب‌تاپش ور می‌رود، می‌گوید: «تو یه عوضی نیستی مارک؛ تو فقط سعی می‌کنی یه عوضی باشی»! فیلم ۱۲۱دقیقه‌ای «شبکهٔ اجتماعی» روایت طنازانه و در عین حال تلخِ زندگی جوانی به نام مارک زوکربرگ (با بازی جسی آیزنبرگ) و موفقیت بی‌نظیرش در کسب ثروت و اعتبار است. نابغه‌ای که نمی‌تواند روابط گرم و صمیمی‌ای با اطرافیانش در محیط واقعی داشته باشد دامن‌گسترده‌ترین شبکهٔ اجتماعی دنیای مجازی را به وجود می‌آورد! دیوید فینچر در مقام کارگردان و آرن سورکین در مقام فیلمنامه‌نویس از زوکربرگ شخصیتی ساخته‌اند که روی مرز باریک بین خلاقیت و خودپسندی، سخت‌کوشی و سردی، تیزهوشی و تمامیت‌خواهی، به‌گونه‌ای قدم می‌زند که در یک ساعت و ۵۵ دقیقهٔ اول فیلم ضدقهرمانی دافعه‌برانگیز به نظر می‌آید اما در پنج دقیقهٔ پایانی، جایی که پشت سر هم صفحهٔ فیس‌بوکش را refresh می‌کند به این امید که اِریکا دعوتش را قبول کرده باشد، شمایل قهرمانی شبه‌تراژیک به خود می‌گیرد و حس هم‌ذات‌پنداری‌مان را نیز برمی‌انگیزاند. ادامه…