فیروزه

 
 

خیمه

بالاخره آتش گرفتم. مشعلی سمتم پرتاب شد و درست افتاد زیر دامنم. اول هرم آتش بود و بعد شعله‌ها و دود و حالا دارم می‌سوزم. همیشه فکر می‌کردم سوختن چگونه است. ما همیشه از اینکه آتش بگیریم می‌ترسیم. شاید بدترین کابوس ما همین بود. اما حالا من راضی هستم. گمان نمی‌کنم هیچ خیمه‌ای حرفم را باور کند اما دیگر مهم نیست. وقتی نیستم چه اهمیت دارد بقیه حرف‌ها یا کارهایم را چگونه معنی کنند. چند لحظه دیگر من چیزی جز تلی از خاکستر نیستم که آن را هم باد خواهد برد. ای کاش جهت باد همین طور سمت بیابان باشد تا خاکستر من را در بیابان پخش کند. دوست ندارم جهت باد عوض شود و سمت رودخانه برود. دوست ندارم خیس شوم و با موج‌های آب بالا و پایین بروم. از آب بدم می‌آید. قبلا این طور نبودم. وقتی باران می‌آمد کلی کیف می‌کردم. دامنم را پهن می‌کردم تا تمام تنم خیس شود. همیشه بعد از باران باد می‌وزد. خودم را جلوی باد می‌گرفتم و حسابی خنک می‌شدم. اما امروز دلم آب نمی‌خواهد. دلیلش را نمی‌دانم. امروز این دومین چیزیست که دلم می‌خواهد و دلیلش را نمی‌دانم. اولین‌اش همین سوختن بود که اتفاق افتاد. عجیب است ولی تا توی دلم هوس کردم بسوزم مشعلی سمت من آمد، انگار صدای دلم را می‌شنید. وقتی مشعل آمد با خودم گفتم اگر می‌دانستم به این زودی به خواسته‌ام می‌رسم چیز بهتری می‌خواستم اما بعد دیدم دلم فقط سوختن را می‌خواهد…

من زیاد نمی‌فهمم، به قدر یک خیمه. اما انقدر فهمیده‌ام که من و رفیق‌هایم روزهای عجیبی را گذرانده‌ایم. فکر می‌کنم ده روزی باشد که ما را از پشت شتر پیاده و سر پا کرده‌اند. راه زیادی با شتر طی کردیم. راستش هیچ کدام ما متوجه نشدیم داریم از کجاها می‌گذریم. چیزهایی شنیدیم مثل مدینه، مکه، کوفه ولی چیز واضحی نبود. وقتی پشت شتر بسته می‌شویم ما را لوله می‌کنند و به هم فشار می‌دهند. به خاطر همین چیز زیادی نمی‌بینیم یا نمی‌شنویم. به این سرزمین که رسیدیم ما را سرپا کردند. برایمان عجیب بود. به هم گفتیم این همه راه برای آمدن به این بیابان! لامصب بیابان داغی هم است. البته نه به داغی آتشی که الان به عمودم رسیده و نزدیک است زغالش کند. ولی هوای گرمی داشت. حتی از یک نسیم خنک هم خبری نبود چه رسد به بارانی یا حتی بادی شدید…

وقتی سرپا شدیم همگی شروع کردیم به خدا خدا کردن تا بلکه روزی بهتری نصیبمان شود. هر کس دوست داشت آدم‌های مهم‌تر بیایند درون او. آخر ما خیمه‌ها وقتی می‌خواهیم به هم پز بدهیم چیزی نداریم جز آدمهایی که درونمان هستند. اگر رئیس قبیله نصیب کسی شود دیگر اصلا به بقیه محل نمی‌گذارد. تا آخر عمرش پز می‌دهد که رئیس فلان قبیله چند شب درون من خوابید و هی از خودش داستان می‌بافد که چه کرد و چه گفت و چه تصمیمهای مهمی درون من گرفته شد و چه و چه. از شانس بد نصیب من کودک و مادری شد. همه خیمه‌ها به من خندیدند. هیچ خیمه‌ای دوست ندارد محل کودکان باشد. بچه‌ها اصلا مهم نیستند. معمولا خیمه‌های کوچک یا وصله پینه شده را به کودکان می‌دهند اما من هیچ کدام از این عیب‌ها را نداشتم. خلاصه خیلی دمغ شدم. البته من خودم بچه‌ها را دوست دارم. می‌دانی آنها آدم را مشغول می‌کنند. هی دامنت را می‌کشند. به عمودت چنگ می‌زنند تا از زمین بلند شوند. مدام از خودشان صدا درمی‌آورند. الکی ذوق می‌کنند و می‌خندند. گاهی هم نیمه شب یکدفعه شروع می‌کنند به گریه کردن. که مثلا بگویند گرسنه‌شان شده یا تشنه هستند… گفتم تشنه و یادم افتاد چقدر تشنه هستم. ای کاش قبل از سوختن بارانی می‌آمد تا اقلا تشنه نمی‌سوختم. نمی‌دانم شاید این طور بهتر باشد. تشنه هستم ولی گفتم که از آب بدم می‌آید. نگفتم من خیلی نمی‌فهمم این هم نشانه‌اش…

خیمه‌ها من را مسخره می‌کردند. می‌گفتند دارالاطفال شده‌ای. بچه‌های دیگری هم در کاروان بودند اما کوچک‌ترین‌شان ساکن من شده بود. فکر کردم چقدر بد شانسم. حالا باید این لکه ننگ را تا آخر عمر روی پیشانی داشته باشم… دو سه روز اول اصلا حوصله نداشتم. سرو صدا که می‌کرد می‌خواستم سرش فریاد بزنم اما دلم نمی‌آمد. بچه نازی بود. اسمش اصغر بود یا علی بود یا علی اصغر. مطمئنم یک چیزی مثل اینها بود دقیقش یادم نیست. من حافظه خوبی ندارم. اسم‌ها را اگر صد بار هم بشنوم باز فراموش می‌کنم. اما خوب یادم هست که مادرش عمرم صدایش می‌کرد. می‌گفت عمرم گرسنه‌ای؟ یا عمرم چرا انقدر بی تابی؟ یا عمرم ای کاش شیر داشتم…

یواش یواش با هم دوست شدیم. درست است که اولش ناراحت شدم که خیمه کودکی شده‌ام اما بعد دیدم زیاد هم بد نیست. آخر این بچه آنقدر شیرین بود که همه بزرگان کاروان زود به زود دلشان برایش تنگ می‌شد و هی می‌آمدند داخل من تا با او بازی کنند. از همه بیشتر مرد مهربانی می‌آمد که آقا صدایش می‌کردند. تا این آقا می‌آمد اصغر شروع می‌کرد به تقلا کردن. انگار می‌خواست به آقا بگوید از زمین بلندش کند. آقا تکیه می‌داد به عمودِ من و بچه را بغل می‌کرد و با او حرف می‌زد. خیلی دوستش داشت چون میان هر جمله‌ای که می‌گفت بچه را می‌بوسید. صورتش را دستش را گلویش را. از همه بیشتر گلو را می‌بوسید. به مادر اصغر می‌گفت پسرم حسابی شیر خورده. مادرش می‌خندید. می‌گفت این پسر مثل عمویش یلی می‌شود… این آمد و رفت بزرگترهای کاروان حسابی حالم را جا آورد. حالا من به همه خیمه‌هایی که به من خندیده بودند می‌خندیدم. بزرگ‌های کاروان بیشتر درون من بودند تا خیمه خودشان. آن آقا که گفتم یا مرد دیگری که عمو صدایش می‌کردند یا زنی که عمه صدایش می‌کردند، می‌آمدند درون من و با اصغر بازی حرف می‌زدند و شیرینی این بچه انگار تمامی نداشت. با زبان کودکانه با او حرف می‌زدند و وقتی می‌خندید هر کس که آنجا بود ،حتی من، دلش باز می‌شد.‌ گاهی بین این بازی‌ها عمو مشتی آب می‌آورد جلوی دهان اصغر و بچه انگار که عسل بخورد آب را با ولع می‌نوشید…

تا سه روز قبل همه چیز خوب بود. یعنی من که چیز بدی ندیدم. اصغر شیر می‌خورد، بازی می‌کرد و می‌خوابید. اما در این سه روز آخر بچه اگر خواب نبود، بی‌تابی و گریه می‌کرد. دیگر هر چه مادر و عمه یا حتی عمو و آقا با او بازی می‌کردند و برایش اداهای کودکانه در می‌آوردند نمی‌خندید. مریض بود، گرسنه بود یا تشنه نمی‌دانم. یعنی اول نمی‌دانستم. بعد که دیدم هر کس به او می‌رسد به آسمان نگاه می‌کند تا بلکه بارانی ببارد به فکرم رسید شاید بچه تشنه است. برایم عجیب بود که چرا آب نمی‌آورند. رودخانه که نزدیک بود اگر خوب گوش می‌کردی صدای آب را می‌شنیدی بارها دیده بودم مردی که عمو بود مشکل‌ها را برمی‌داشت و می‌رفت لب رودخانه و با آب خنک برمی‌گشت. حتی یک بار مشتی آب روی دامن من ریخت که در آن بیابان داغ خیلی چسبید. اما حالا دو سه روز است که مشک درون من همین طوری‌ خالی افتاده روی زمین.

گاهی گریه‌های اصغر کلافه‌ام می‌کرد. اگر زبان داشتم می‌گفتم بچه تشنه است خب یک نفر برود لب رودخانه آب بیاورد، مگر چقدر راه است. اما من زبان نداشتم الان هم اگر می‌بینی دارم حرف می‌زنم به خاطر آتش است. تا مشعل به دامنم رسید زبانم باز شد. گفتم که در این روزها برای ما اتفاقات عجیبی افتاده…

دلم برای بچه می‌سوخت و کاری نمی‌توانستم بکنم. اخر من که خیمه‌ای بیشتر نیستم. تنها کاری که از دستم برمی‌آمد این بود که تمام زورم را بزنم تا کمتر گرمای خورشید به درونم نفوذ کند. به خدا با تمام توانم این کار را می‌کردم اما زیاد فایده نداشت. اصغر هنوز گریه می‌کرد. لب‌هایش خشک شده بود. دیگر صدایش درنمی‌آمد بی‌صدا گریه می‌کرد. حتی دیگر اشک هم نداشت. نمی‌دانم چرا من شرمنده بودم. من که این وسط کاره‌ای نبودم اما دعا می‌کردم از خجالت آب شوم تا بچه جرعه‌ای از آن بنوشد و اندکی آرام شود… گریه‌ اصغر که زیاد می‌شد چهره عمو سرخ می‌شد. انگار او هم خجالت می‌کشید. می‌رفت جایی پشت خیمه‌ها و آنقدر نمی‌آمد که آقا می‌‌رفت پی‌اش.

از امروز صبح دیگر اصغر گریه نکرد. روز عجیبی بود. انگار معرکه‌ای برپا شده بود. من چیز زیادی نمی‌دیدم. جایی که ما هستیم از معرکه دور است. یعنی زیاد هم دور نیست اما تپه کوچکی که جلو ما است و عمه رویش می‌ایستد مانع دید است. ما بیشتر صداها را می‌شنیدم صداهایی مثل رجز خوانی، برخورد شمشیر و نیزه‌، هلهله، شیهه اسب و گریه زن‌ها. البته این آخری را آقا خیلی دوست نداشت. تا صدای گریه بلند می‌شد می‌آمد جلوی خیمه‌ زن‌ها و می‌گفت شیون نکنید تا دشمن شاد نشویم. امروز صبح مردها خیمه‌ای را با فاصله از ما بنا کردند. اول نفهمیدم قصدشان چیست اما بعد دیدیم که آقا هر چند دقیقه یک بار چیزی را درون آن می‌گذارد. یک چیز قرمز که چند نفر حملش می‌کنند و خیلی مواظبند که هیچ تکه‌ای از آن روی زمین نیفتد. هر چه سعی کردم نتوانستم خوب ببینم آن چیزهای قرمز چیست. گرد و خاک زیادی توی هواست. گرد و خاکی که از طرف معرکه می‌آید. من بیشتر حواسم به کودک درونم بود. آنقدر بی‌صدا خوابیده بود که گاهی می‌ترسیدم نکند مرده باشد. خوب گوش می‌دادم تا صدای نفس‌هایش را بشنوم. در میان آن همه سر و صدا پیدا کردن صدای نفس بچه‌ای بی‌هوش سخت بود اما من صدایش را می‌شنیدم. به هم عادت کرده بودیم. یک جوری با هم اخت شده بودیم که من می‌توانستم صدایش را بین هزار تا صدای دیگر بشنوم…

ما خیمه‌ها فهمیده بودیم اتفاقات بدی دارد می‌افتد. زن‌ها گریه می‌کردند. مردها پریشان بودند. بچه می‌ترسیدند. حتی دیگر کسی نمی‌آمد با اصغر بازی کند. فقط گاهی آقا می‌آمد، بچه را نگاه می‌کرد، مثل من به صدای نفسش گوش می‌داد و گلویش را می‌بوسید. نگران بودم. عصر که شد آقا باز هم آمد داخل من. اصغر این بار بیدار بود و با همان حال بی‌رمقی که داشت برای آقا دست و پا تکان داد. خوشحال شدم که حالش بهتر شده. آقا هم لبخند زد اما لبخندش یک جوری بود. یک جورِ با معنا. انگار داشتند به هم بی‌کلام چیزی می‌گفتند. اصغر تقلا می‌کرد و آقا لبخند می‌زد. لعنت به من که هیچ وقت چیزهای مهم را نمی‌فهمم. اولش که آقا آمد فکر کردم باز می‌خواهد اصغر را ببوسد اما این بار او را بغل کرد و رفت. داشت می‌رفت پشت همان تپه. مادر بچه دوید سمت آقا اما نمی‌دانم آقا چه گفت که بازگشت. از بس نگران بودم عمودم داشت می‌شکست. دلم برای اصغر تنگ شده بود. هنوز یک دقیقه هم نشده بود اما من دلتنگ شده بودم. احساس می‌کردم این رفتن مثل همه رفتن‌ها نیست. هر لحظه که می‌گذشت بیشتر مضطرب می‌شدم. عمودم می‌لرزید و همه هیکلم را می‌لرزاند. یعنی چه می‌خواست بشود که عمه مادر اصغر را برد توی خیمه. مادر اصرار داشت برود روی تپه اما عمه نمی‌گذاشت. با مهربانی بغلش کرده بود و آرامش می‌کرد…

دیگر همه عمودم سوخته و همین حالاست که فروبریزم. همه هستی ما از همین چوبی است که وسط ما می‌گذارند. اگر نباشد هیچ خاصیتی نداریم. مثل یک تکه پارچه روی زمین ولو می‌شویم. خدایا هیچ خیمه‌ای را بی عمود نگذار!

آقا داشت از دور می‌آمد. وقت زیادی نگذشت اما انگار از همه عمرم بیشتر طول کشید. آقا نزدیک‌ترکه شد دیدم چیزی زیر عبایش دارد. چهره آقا جوری بود که انگار دوست ندارد کسی به او نزدک شود. راهش را کج کرد و رفت پشت ما. عمه همه را برده بود توی خیمه و آقا جوری می‌آمد که کسی متوجه نشود. مثل دفعه‌های قبل تکیبر نمی‌گفت. آرام و بی‌صدا راه می‌رفت تا رسید به پشت خیمه‌ها. یعنی درست آمد پشت من… عبای آقا خونی بود. داشت زیر لب چیزهایی می‌خواند فکر کنم انا لله وانا الیه راجعون بود. چهره آقا با همیشه فرق داشت. انگار هم ناراحت بود، هم خوشحال و هم نگران. نشست روی زمین داغ. از بین خیمه‌ها سرک می‌کشید تا مبادا مادر اصغر از خیمه بیرون بیاید. من هم بیشتر نگران مادر بودم. نگاهم سمت خیمه زن‌ها بود. نمی‌دانستم چه شده اما همین قدر می‌دانستم که نباید مادر بچه سربرسد. صدای کندن زمین از پشت سرم می‌آمد. ولی دوست نداشتم ببینم چه اتفاقی دارد می‌افتد. زل زدم به روبرو. و دعا کردم مادر بیرون نیاید، اما آمد. مادر پریشان دوید بیرون و یکراست آمد سمت من. چشم‌هایم را بستم و گوش‌هایم را گرفتم. من خیلی عقلم نمی‌رسد اما با همین عقل کم فهمیده‌ام که آدم بهتر است بعضی چیزها را نداند…

بالاخره فروریختم. دیگر چیزی از من باقی نمانده. چند تکه پارچه نیم سوخته که چند لحظه دیگر آن هم خاکستر می‌شود. سوختن دردناک بود اما این درد را دوست داشتم. دیگر میلی به بودن نداشتم. احساس می‌کنم بعد از اصغر دیگر دوست ندارم هیچ کس را درون خودم جای دهم. بهترین چیز همین سوختن بود که از خدا خواستم و استجابت کرد.



comment feed ۴ پاسخ به ”خیمه“

  1. رضا

    سلام.
    این متن شاید به عنوان متن ادبی، اثر خوبی باشد اما قبول کردن آن به عنوان داستان به این سادگی ها امکان ندارد.
    کاش این متن را با برچسب داستان منتشر نمی‌کردید…

  2. عرفانی

    سلام به جناب آقای حمیدی پارسا
    واقعا عالی بود. احسنت بر شما. خلاقیت و نوآوری در این داستان غوغا کرده است، همچنین زبان خاصی که انتخاب کرده اید. نمی خواهم اغراق کنم. اما واقعا عالی نوشته شده است و اجزای داستان، خیلی خوب کنار هم چیده شده اند.
    ضمن اینکه انشاالله خداوند اجر روضه خوانی برای امام حسین علیه السلام را نیز با نوشتن این داستان، برایتان رقم بزند که الحق، یک روضه مصور است.

  3. مهدی

    متن جانسوز خوبی بود .اما داستان نبود .بیشتر سعی کرده بودید جانسوز باشد تا داستان .اگر اسم داستان نداشت بیشتر به جانمان می چسبید.

  4. من

    نظر من داستان است و داستان جالبی هم است. مشکل این است که ما ذهنمان قالبی شده و با خط کش همان قالب هر چیزی را اندازه گیری می کنیم .
    مشکل داستان این است که نویسنده در آن پر حرفی کرده. اگر موجزتر بود بهتر می شد.