بالاخره آتش گرفتم. مشعلی سمتم پرتاب شد و درست افتاد زیر دامنم. اول هرم آتش بود و بعد شعلهها و دود و حالا دارم میسوزم. همیشه فکر میکردم سوختن چگونه است. ما همیشه از اینکه آتش بگیریم میترسیم. شاید بدترین کابوس ما همین بود. اما حالا من راضی هستم. گمان نمیکنم هیچ خیمهای حرفم را باور کند اما دیگر مهم نیست. وقتی نیستم چه اهمیت دارد بقیه حرفها یا کارهایم را چگونه معنی کنند. چند لحظه دیگر من چیزی جز تلی از خاکستر نیستم که آن را هم باد خواهد برد. ای کاش جهت باد همین طور سمت بیابان باشد تا خاکستر من را در بیابان پخش کند. دوست ندارم جهت باد عوض شود و سمت رودخانه برود. دوست ندارم خیس شوم و با موجهای آب بالا و پایین بروم. از آب بدم میآید. قبلا این طور نبودم. وقتی باران میآمد کلی کیف میکردم. دامنم را پهن میکردم تا تمام تنم خیس شود. همیشه بعد از باران باد میوزد. خودم را جلوی باد میگرفتم و حسابی خنک میشدم. اما امروز دلم آب نمیخواهد. دلیلش را نمیدانم. امروز این دومین چیزیست که دلم میخواهد و دلیلش را نمیدانم. اولیناش همین سوختن بود که اتفاق افتاد. عجیب است ولی تا توی دلم هوس کردم بسوزم مشعلی سمت من آمد، انگار صدای دلم را میشنید. وقتی مشعل آمد با خودم گفتم اگر میدانستم به این زودی به خواستهام میرسم چیز بهتری میخواستم اما بعد دیدم دلم فقط سوختن را میخواهد… ادامه…
روش پخت آش داستان
مواد لازم: ۱- یک عدد طرح جذاب که خواننده را میخ کوب کند، موضوع طرح بستگی دارد به مخاطب تان، اگر برای زیر۱۲سال می نویسید از غول و جن و پری بنویسید(بهتر است برای دخترها درباره ی همان غولی بنویسید که شاهزاده خانومی را اسیر کرده بود و از سوار سفید شکست خورد و…)
برای ۱۲تا۱۵ساله ها از عشق بنویسید، در این سن آدم کنجکاو می شود که بداند این عشق که همه از آن دم می زنند چیست؟ بعد تصمیم می گیرد عشق را تجربه کند؛ و درست وقتی پانزده سالش تمام شد عاشق می شود. این حالت(یعنی اولین عشق) بین یک ماه تا دو سال شاید هم سه سال دوام دارد. پس می شود گفت برای سن ۱۵تا۱۸سال سوز و گداز عشق و دوری معشوق و زاری عاشق و… موضوعات جذابی هستند. در۱۸سالگی یک تحول بزرگ در زندگی انسان رخ می دهد و می فهمد که عشق چیز مزخرفی بوده و آدم باید برود دنبال عشق و حال(توضیح: عشق در اینجا معنای متفاوتی دارد) و این پندار تا وقت ملاقات حضرت عزرائیل از معتقدات اصلی هر انسانی است. پس برای ۱۶تا۶۰ساله ها یک جور بنویسید و البته جذاب ترین موضوع برای آن ها موضوعات اروتیک است. هر چه بی پرده تر بنویسید داستان تان بیشتر خوانده می شود و شما نویسنده ی بهتری می شوید و مدام از جاهای مختلف جایزه می گیرید.
۲- چند عدد شخصیت که تعداد و نوع آن ها بستگی به ذوق و سلیقه ی خودتان دارد. اگر دنبال تیراژ هستید از جوان های خوش تیپ، دخترهای خوش گل و زن های فاحشه استفتده کنید. اگر هم ادای آدم های معترض به همه چیز را درمی آورید می توانید از شخصیت های لمپن و متحجر استفاده کنید و منتقدانه راجع به آن ها بنویسید. اگر هم ادعای روشن فکری دارید از یک استاد دانش گاه(رشته ی فلسفه و جامعه شناسی ترجیح دارد) که قصد خودکشی دارد و مدام جملات نغز می گوید به عنوان شخصیت اصلی داستان تان استفاده کنید.
۳- مقداری فضاسازی: فضای داستان هر چه سردتر و تاریک تر باشد داستان تان مدرن تر می شود. باید طوری بنویسید که یأس و ناامیدی از سر و روی داستان ببارد و آدم وقتی می خواندش احساس کند بهترین کار دنیا خودکشی است. این نوع فضاسازی این حسن را هم دارد که خواننده تا فکر می کند تَهِ فکر و اندیشه اید و فیلسوف تر از شما توی دنیا پیدا نمی شود.
۴- زبان: برای این که آش داستان خوب جا بیافتد باید از زبان حداکثر استفاده را بکنید. زبان تان اگر قوام کافی نداشته باشد داستان آبکی و شُل می شود و به قول معروف آب اش یک طرف می رود و دونش یک طرف. زبان پیچیده و سخت فهم که هیچ کس از آن سر در نیاورد. در کنار «فضای تاریک» و «استاد فلسفه» کمک زیادی می کند تا شما روشن فکر باسواد به نظر بایید. سعی کنید تا می توانید ساختار جملات را بشکنید. مثلا به جای این که بگویید:«آقایxبه دیدن نامزدش رفت» بهتر است بگویید:«رفت به دیدن نامزدش آقایx». هم چنین از ترکیب ها نامأنوس و من درآوردی تا می توانید استفاده کنید. اصلا نترسید. همه ی کسانی که الآن صاحب سبک شده اند همین طوری شروع کرده اند.
۵- طنز و صحنه های اروتیک به مقدار لازم.
ادامه دارد… .
بغضهای کال من
و قاف
حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز میشود
قیصر هم رفت و برای من، که او شاعر شعرهایی است که همیشه زمزمه میکنم، دنیا از آنچه در دوران او بود، زشتتر خواهد شد. شاعر کمحرف و خوشزبان که پیش نیامد یا کم پیش آمد، شعری از او بخوانم و تکانم ندهد. وقتی بالای شعری اسم قیصر باشد، هر آن منتظرم تا واژهای، تعبیری و یا تشبیهی غافلگیرم کند؛ درست مثل زلزله که ناگهان میآید و آدم را میلرزاند و وقتی میرود کلی طول میکشد تا ضربان قلب آرام شود و بتوان با آرامش به دیواری تکیه داد. من قیصر را شاعر لحظهها میدانم، شاعری که مثل نسیم یک آن شعرش میآید، خنکت میکند و میرود و البته تکانت میدهد!
میدانستم بیمار است، برایش دعا میکردم و خیال میکردم حالا حالاها میماند و میگوید و باز هم میگوید. اما دریغ که انگار روزگار فعلا با خیالهای من سر سازگاری ندارد، هر چه میخواهم نمیشود و هر چه نمیخواهم میشود. خبرش را که شنیدم، جا خوردم، ناراحت شدم و برای چند لحظه شاید هم چند دقیقه حس کردم که میخواهم کاری بکنم. اما چه کاری؟ حال بدی است وقتی میدانی چیزی را از دست میدهی یا دادهای و میخواهی کاری بکنی اما نمیشود، نمیتوانی. فقط کتاب شعری برمیداری که رویش نام قیصر است و باز همان شعرهایی که صد بار خواندهای میخوانی اما این بار میدانی که مهمان قیصر نیستی بلکه میراثخوار او هستی!
جزائر از هم جدا افتاده
ما تعدادی جزیره از هم جدا افتاده هستیم، جزایری که با هم رابطهای ندارند. هر جزیره قانون خودش را دارد با سلیقهها و رفتارهای خودش و اصلا برایش مهم نیست در جزیره کناری چه میگذرد و قانون ، سلیقه و رفتار آنها چیست. آری ما تعدادی جزیره از هم جدا افتادهایم. و این حال و روز جهان داستان ماست. یک جهان تکه تکه که با زور تسامح میتوان «یک جهان» خواندش. اصلیترین دلیلی که من برای این همه جدایی یافتم، دخالت دادن همه دغدغههای غیر ادبیمان، در ادبیات است. ما ادبیات را حداقل با دو عینک مذهب و سیاست میبینیم و لذاست که هر که تعلقات مذهبی یا سیاسی ما را ندارد، حتی ادیب نمیدانیم نمود بارز این نوع نگاه، در جوایز ادبی ما، به خصوص در حوزه داستان است. آنچه معمولا اتفاق میافتد این است: داستان و رمان آدمهایی در جایزه گلشیری مطرح میشود که تعلقات مذهبیشان حداقل در اثر و ظاهرشان دیده نشود. روشنفکر باشند با رعایت تمام لوازمش و دائما از نظام انتقاد کنند. و جایزه کتاب سال دولت هم به کسانی میرسد که آنطور نباشند. گویی از دید گلشیریها آن گروه دیگر هرگز نمیتواند داستانی مقبول بنویسد و از دید دولتیها هم طرف دیگر فقط پز روشنفکری دارد و در حقیقت بادکنکی است که زیادی باد شده.
ما حتی حاضر نیسستیم کتابهای نویسندگان جزیره کناری را بخوانیم، اگر هم بخوانیم برای رد کردن و بیارزش کردن است و نه نقدی منصفانه و علمی. آنها را میخوانیم تا ثابت کنیم هیچ چیز از هنر و ادبیات نمیدانند. این مرزبندی به حوزه نشر هم راه یافته. هر ناشری که در حوزه هنر فعالیت میکند، فقط کتابهای افرادی خاص را چاپ میکند و انگار خودش را وقف تبلیغ اندیشههای همان گروه کرده باشد، حاضر نیست کتاب نویسندهای را که دیدگاههای دیگر دارد، منتشر کند… .
تا اهالی فرهنگ و هنر اینگونه به هم نگاه میکنند، ما همان جزایر از هم جدا افتادهایم. باید یاد بگیریم که هنر را فقط با عینک هنر ببینیم و فقط با ترازوی هنر نقدش کنیم و البته میتوانیم تمام عقاید و سلایق خود را هم داشته باشیم. آن وقت شاید یک مجمع الجزایر شویم.
عنصر ماوراء در ادبیات امریکای لاتین
– چقدر امر ماورا در ادبیات آمریکای لاتین حضور دارد؟
آمریکای لاتین گذشته فرهنگی غنیای دارد. از قبیل تمدنهای آزتک و ناحیه کارائیب. در واقع بومیان آمریکای جنوبی برخلاف آمریکای شمالی دارای تمدن بودند. امر ماورا در ادبیات آمریکای لاتین، در حقیقت برمیگردد به همان رئالیسم جادویی. اولین کسی که عبارت رئالیسم جادویی را به کار برد یک نویسنده کوبایی به نام کارپانتیه بود. او در دهه چهل مدتی با سوررئالیستها دمخور بود، بعد گفت ما در آمریکای لاتین نیازی به استفاده از سوررئالیسم نداریم، چون خودمان یک نوع واقعیت جادویی در فرهنگمان داریم و از همان وقت آنها تلاش کردند فرهنگ به اصطلاح آفریقایی نوین را احیا کنند. آنها افسانههایشان را مواد خام کارشان قرار میدادند. از دهه شصت، ادبیات آمریکای لاتین جهانی شد و چهرههای شاخصی مثل مارکز، فوئنتس، یوسا و غیره مطرح شدند. در آثار برخی از این نویسندگان، امر ماورایی و معنوی وجود دارد و در آثار برخی دیگر نیست. مثلا مارکز در «صد سال تنهایی» هم به باورهای سرخپوستی که عمدتا ماورایی است میپردازد و هم به آموزههای مسیحی و سعی میکند این دو را با هم تلفیق کند. در حقیقت میتوان گفت فرهنگ آمریکای لاتین آمیختهای از فرهنگ بومی سرخپوستی و فرهنگ مسیحی است و هر دو فرهنگ مملو از باورهای ماورایی است؛ به خصوص فرهنگ سرخپوستی.
در اکثر داستانهای مارکز این عامل را ما میبینیم ولی در خیلی دیگر از داستانهایش هم آن را نمیبینیم. همچنین چیزی نداریم در «صد سال تنهایی»؛ آنجایی که پسرهای سرهنگ میآیند و هر کدام یک صلیب خاکستری روی پیشانیشان است و یا آنجا که خون توی خیابانهای روستا جاری میشود؛ اینها کاملاً مقدس آمده. بر خلاف آمریکای شمالی که سرخپوستهایشان تمدن نداشتند، آمریکای جنوبیها تمدنهای خیلی دیرین و پرمایه داشتند و یک همچین تمدنهایی طبعاً قابلیت پایداری در مقابل نفوذ بیگانه دارند و موفق شدند باورهایشان را نگه دارند. مثلاً در دهه شصت که زمان شکوفایی ادبیات آمریکای لاتین یا به قول خودشان غول ادبیات آمریکای لاتین است، فوئنتس اولین رمانش را به نام «جایی که هوا صاف است» نوشت و یکی از شخصیتهای اصلی آن یکی از خدایان آزتک است؛ البته فوئنتس که در آن زمان عقاید چپگرایانه داشت، در بستر رمان واقعیت را بیان میکند، ولی در کنارش به عنوان یکی از شخصیتهای اصلی داستان، یکی از خدایان آزتک را آورده که میخواهد از بورژوازی وابسته آمریکای لاتین انتقام بگیرد و در هیأتهای مختلفی ظاهر میشود و یکی یکی شخصیتهای منفی را به نابودی میکشاند. در این رمان ما کاملاً واقعیت و اجتماع را داریم؛ در کنارش عنصر ماوراء هم داریم. در حقیقت این خدای آزتک، روح ملت ستمدیده مکزیک است که تجلی پیدا کرده و میخواهد نجاتدهنده ملت باشد و یک عنصر کاملاً ماورایی است. در کارهای دیگر فوئنتس هم به شکلهای مختلف عنصر ماوراء حضور دارد. یعنی همیشه یک رویداد که در واقعی بودنش انسان شک دارد، در آثار فوئنتس است. مثلاً در شاهکارش، «سرزمین ما»، به تعداد زیادی از عناصر ماورایی و اسطورهها استفاده شده یا در «کریستف نازاده» که از دیدگاه کریستفی که در حالت جنینی و در رحم مادرش است، داستان روایت میشود.
– به نظر میرسد در ادبیات آمریکای لاتین عنصر ماورا فقط حضور ندارد، بلکه تأثیرگذار هم هست و خیلی اوقات آن امر ماورا هست که وقایع رمان را به پیش میبرد.
بله، اصلاً راهنمای روایت است و ارزش کار در این است که نویسندگان آمریکای لاتین توانستند از عناصر بومی خودشان به شکل بدیع استفاده کنند تا ادبیاتی پدید بیاورند که هم تکنیکهای مدرن دارد و هم هویت ملی.
– منشأ حضور این عنصر در ادبیات، همانطور که فرمودید هم فرهنگ سرخپوستی – مسیحی هست و هم شرایط اقلیمی که در آن زندگی میکردند. حال آیا چیز دیگری در حضور این عنصر تأثیر داشته است؟
من وقتی زندگینامه خودنوشت مارکز را -که خودم ترجمهاش کردم- خواندم دیدم خیلی مطالبی که مارکز در رمانهایش آورده، برگرفته از زندگی شخصی خودش است. در واقع آمریکای لاتین یک جور واقعیت جادویی دارد. یعنی آنقدر واقعیت و امر غیر واقعی در فرهنگشان با هم درآمیخته شده که گویی یک زندگی جادویی دارند. در نویسندگانی که مثل مارکز از طبقه پایینتر بودند امر ماورایی بیشتر حضور دارد. برخلاف کسی مثل بارگاس یوسا که از خانواده ثروتمندی بوده و در هیچ کدام از آثارش همچین چیزی را نمیبینیم. یوسا بیشتر سیاسی است و عمدتاً به مسائل اجتماعی – سیاسی میپردازد. فقط در رمان «مردی که حرف میزند» یک مقداری به افسانههای سرخپوستی میپردازد. یوسا توی یک خانواده مرفه به دنیا آمده و در هیجده سالگی به فرانسه رفته و به اصطلاح پاستوریزه زندگی کرده و یعنی امکان اینکه بتواند از فرهنگ عامه تغذیه کند نداشته. البته فوئنتس هم شرایطش با یوسا مشابه بوده ولی عنصر ماورا در کارهایش هست. یوسا در کتاب «عیش مدام» که هنوز به فارسی ترجمه نشده میگوید که من بین رمان پلیسی و رمان علمی – تخیلی، رمان پلیسی را ترجیح میدهم چون به واقعیت نزدیکتر است. یوسا بدترین کتاب تاریخ را مادام بوواری میداند. و در همان کتاب، توضیح میدهد که گرایش او به رئالیسم است و لذا رمانهایش هم عمدتاً یک مضمون سیاسی دارد. او شاید تنها نویسنده آمریکای لاتینی است که حتی یک نمونه اثر که بشود گفت رئالیسم جادویی است ندارد.
– اگر بخواهید مقایسهای بکنید بین فرهنگ ما یا به طور عامتر فرهنگ شرقی و فرهنگ آمریکای لاتین چقدر تشابه بین این دو فرهنگ میبینید؟ به خصوص در حضور امر ماوراء در زندگی؟
ما میتوانیم وجوه مشابهی بین فرهنگ شرق و آمریکای لاتین پیدا کنیم. در فرهنگ هر دو بعضی عناصر ماورایی وجود دارد و تاثیرگذار است. در شرق، اعتقادات مذهبی بسیار متنوع وجود دارد و در آمریکای لاتین هم همینطور است. اما در ادبیات وجه اشتراک نمیبینیم؛ چون در حقیقت پیشینهی ادبیات آمریکای لاتین ادبیات اروپا است. اولین دوره نویسندههای آمریکای لاتین کسانی بودهاند که عمدتاً تحصیلکرده اروپا بودند و ادبیاتی که با خودشان آوردند بازآفرینی ادبیات رایج اروپایی در آن دوره بود. یعنی ادبیات رئالیستی بوده، ادبیات آنها کاملاً متفاوت از ادبیات شرق است. یکی از پایگاههای ادبیات شرق، عرفان است ولی نمونههای عرفانی در ادبیات آمریکای لاتین نمیبینیم. عناصر اسطورهای در ادبیات ما هیچوقت حضوری جدی نداشته است؛ برخلاف ادبیات آمریکای لاتین. و در کل ما با دو نوع متفاوت از ادبیات مواجه هستیم.
آمریکای لاتین، ادبیات، سنت
آمریکای لاتین دنیای عجیبی است، دنیایی که هر چه در آن فرو میروی احساس میکنی دیرتر به انتهایش میرسی، دنیایی پر از رمز و راز و سنتهای دیرین و در یک کلام دنیایی است جادویی. حال در این دنیای عجیب وقتی هنرمندی به خلق اثری مشغول میشود، آنقدر در اطرافش ماده خام هست که هیچ نیازی به سرک کشیدن در دیگر جهانها نداشته باشد و هنرمند آمریکای لاتین لااقل در ادبیات از این ماده خام بهترین استفاده را کرده است. نویسنده کلمبیایی یا برزیلی و یا پرویی وقت قلم به دست گرفتن، یک راست میرود سراغ دنیای جذاب خودش و تمام هم و غمش نشان دادن همین جهان و جذابتر کردن آن در پیش چشم مخاطبان است. نویسندگان این سرزمین کهن اگر جهانی شدند به خاطر این است که قبل از هر چیز بومی بودند، یعنی به فرهنگ و تمدن بومیشان توجه کردند و سعیشان بر این بود که این فرهنگ را در اثرشان متبلور سازند. البته از تکنیک و ساختارهای روایی مدرن هم غافل نماندند و ثمره تلفیق این دو عنصر- سنت و تکنیک روز- آن چیزی شد که به نام «رئالیسم جادویی» شناخته میشود. « صد سال تنهایی» مارکز را ببینید؛ او در این اثر دنیایی را تصویر میکند که هم هست و هم نیست. دنیایی که هم میتوان باورش کرد- و این وجه رئالیستی اثر است- و هم میتوان انکارش کرد- وجه جادویی اثر- مارکز ادبیات و ظرفیتهای آن را به خوبی شناخته و در کنار آن سنتهای آمریکای لاتین را هم با تمام وجود درک کرده است و در واقع به آنها ایمان آورده و حاصل کارش چنین نوشتههایی است که همگی جذاب و گیرا است.
بزرگترین درسی که میتوان از آمریکای لاتین گرفت این است: جهانی شدن ادبیات زمانی حاصل میشود که ما حرف خودمان و فرهنگ و تمدن خودمان را محتوای اثر قرار دهیم تا حرفی نو برای مخاطب آن سوی دنیا داشته باشیم. حرفی که تا به حال نشنیده و خاص ماست؛ نه اینکه از روی نوشتههای خودشان کپی شده است. تمدن ما کممایهتر از تمدن آمریکای لاتین نیست. ما هم افسانهها و اسطورههای بسیار داریم و فرهنگی که در هر گوشه آن میتوان حرف نابی پیدا کرد و نیز مذهبی که پر از معانی جذاب است. ولی چون از خودمان بریدهایم، در به در دنبال حرفی برای زدن میگردیم.
هنرمندان این سرزمین کپی نمیزنند
– بهطور کلی ادبیات آمریکای لاتین را به چند دوره میتوان تقسیم کرد و هر دوره چه ویژگیهایی دارد؟
ادبیات این سرزمین را به سه دوره تقسیم میکنند: دوره استعمار (از نیمه اول قرن شانزدهم تا اوایل قرن هجدهم)، دوره ملتهای جدید (از اوایل قرن هجدهم تا اوایل قرن بیستم) و دوره معاصر که از اوایل قرن بیستم شروع میشود.
در دوره اول میتوان از نویسندگانی چون پوپول ووه(گواتمالا)، گارسیلاسو لاوگا ال اینکا (پرو) و مانوئل آنتونیو د آلمیدا و ژوزهام .دِ آلنکار (برزیل) نام برد. آثار این دوره واقعگرای کلاسیک، با ساختاری ساده و گاهی نزدیک به حکایت است. عناصر رمانتیک و نیز رگههای تندی از رمانسهای اروپایی خصوصاً اسپانیایی در آثار این دوره دیده میشود. بیشترین اثری که میتوان رد آن را در این آثار دید، «دون کیشوت» است.
در دوره دوم میتوان از استپان اچهوریا (آرژانیتن)، ریکاردو پالما (پرو) ژوآکیم ماساشا دو آسیس (برزیل) روبن داریو (نیکاراگوئه) خوائا مانوئلا گوریتی (آرژانتین) نام برد. در این دوره ضمن گرایش به ناتورالیسم قرن نوزده، طلیعهای هم از مدرنیسم میبینم که با نام داریو گره خورده است. هر چند با کمی دقت میبینیم که تحت تأثیر لارنس اشترن نویسنده انگلیسی رمان معروف «تریسترام شندی» عناصری هم از پستمدرنیسم آغازین دیده میشود؛ برای نمونه رمان «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» نوشته ماساشا دو آسیس. اما در مجموع باید گفت که آثار این دوره بر سه وجه تجربه زیسته و راستنمایی فرهنگی و قراردادهای ادبی متکی است؛ چیزی که ما داستان واقعگرا مینامیم.
در دوره سوم، نویسندگان یا شیوه نوینی از رئالیسم را ارائه میدهند یا مرز رئالیسم را پشت سر میگذارند. گرچه رگههایی از سوررئالیسم فرانسه در کارهای آنها وجود دارد اما ادبیاتشان خاص خودشان است؛ سرشار از عجایب و غرایب؛ آنسان که اروپاییها نام آن را «رئالیسم جادویی» گذاشتهاند. البته در این ادبیات نشانی از جادو نیست، بلکه هر چه هست اغراق، مبالغه و افراط است و عناصر عجیب و غریب است.
نویسندگان آمریکای لاتین برخلاف جامعه ما تحت تأثیر رئالیسم سوسیالیستی کشورهای سرمایهداری دولتی اروپای شرقی قرار نگرفتند. آنها خود ترکیب استادانهای از شیوه قصهگویی سرزمینشان را که در آن لحن نقش مهمی ایفا میکند با عناصری از رمانتیسم، سوررئالیسم و رئالیسم عامهپسند ترکیب کردهاند.
– اوج شکوفایی این ادبیات در کدام یک از این دورهها بوده است؟
در دوره معاصر، از اوایل قرن بیستم و بهطور مشخص از دهه پنجاه با درخشش آثار خورخه آمادو از برزیل و خوان رولفو از مکزیک. در این دوره میتوان از نویسندگان زیر نام برد که توصیه میشود از خواندن آثارشان غفلت نشود. در اوروگوئه: اوراسیو کیروگا، خوان کارلوس اونتی. در مکزیک: خوان رولفو، خوان خوسه آرئولا، روسا ریو کاستلانوس، کارلوس فوئنتس. در آرژانتین: خورخه لوئیس بورخس، خولیو کورتازار، ادرواردو مایهآ، سیلوینا اوکامپو و فرناندو سورنتینو. در برزیل: ژوائو گیمارس روسا، خورخه آمادو، خوئائو اوبالدو ریبیرو. در گواتمالا: رافائل مارتینس، میگل آنخل آستوریاس، ماریو مونته فورته تولدو. در شیلی: خوسه دونوسو و ایزابل آلنده. در کلمبیا: خورخه سالامهآ، خوزه فرانسیسکو سوکاراس، مانوئل زاپاتا اولیبیا و گابریا گارسیا مارکز. در پرو: انریکو لوئیز آلبوخار، فرانسیسکو بگاس سمیناریو و ماریو بارگاس یوسا در کوبا: آلخو کاپانتیه، رینالدو آرناس. در ونزوئلا: رومولو گایه گوس، خوسه بالسا. در پاراگوئه: اوگوستو روئا باستوس. در دومینیکن: خوان بوش، ویرخیلیو دیاز گرولون. در السالوادور: مانلیو آرگه، سالوادور سالازار آروئه (معروف به سالاروئه)
هر یک از این داستاننویسها، کم یا زیاد در شیوه خاصی از روایت یا عناصر معینی از ساختار داستان یا پلات و بهطور کلی «قصهنویسی» تبحر دارند. حتی نگاهی موجز به داستانهای کوتاه و رمانهای ترجمهشده این نویسندهها، هر یک از آنها را نزد ما «اعجوبه» جلوه میدهد. کافی است چند داستان کوتاه از آنها بخوانید.
بسیاری از این نویسندگان تحت تأثیر این یا آن نویسنده اروپایی یا آمریکایی بودند و هستند، اما دنبال جریان سیلان ذهن جویس و پروست یا نگاه مطلقاً بیرونی همینگوی و کارور نرفتند.
– چه ویژگیها و مؤلفه هایی باعث تمایز ادبیات آمریکای لاتین از ادبیات سایر مناطق شده است؟
استفاده وسیع و همهجانبه از قصهها و افسانه و مثلها و بهطور کلی ادبیات شفاهی آن سرزمین خصوصاً اقوام اینکا، آزتک، مایا و… از یکسو، و بازنمایی رخدادهای تاریخی و سیاسی مانند انقلابهای پیدرپی، فساد و جباریت حکومتها در لایه دوم و حتی سوم داستانها، سیر تأسفانگیز آرمانگرایی، سیاستزدگی، گرایش به قدرت و ثروت و سرانجام تن دادن به انواع فساد آرمانگراها (برای نمونه مرگ آرتمیو کروز نوشته فوئنتس)، فشار فقر و بیخانمانی، بیاعتنایی حکام در سطوح مختلف به درد مردم، ناهماهنگی اولیه کلیسا با اعتقادات و ساختار فرهنگی و مادی زندگی بومیان همه و همه در داستانهای نویسندگان بازنمایی شده است.
همانطور که گفتم نویسندگان این سرزمین شاید نویسندگان سایر کشورها را تحسین کنند و حتماً که تحت تأثیر آنها هم بوده و هستند، اما در مجموع از آنها الگوبرداری نمیکنند و شیفتهوار همچون شماری از نویسندگان آسیایی و آفریقایی از روی دست نویسندگان سرزمینهای دیگر کپی نمیزنند. حتی راه خود را از ادگار آلن پو و ویلیام فاکنر، محبوبترین نویسندگان آمریکایی در میان نویسندگان و مردم عادی سرزمین آمریکای لاتین، جدا کردهاند.
نویسندگان آمریکای لاتین بیشترین تأثیر را از ادبیات فرانسه گرفتهاند، اما آثارشان قابل انطباق بر روایتهای فرانسوی نیست. چیزی است کاملاً نو. بهقول کلود کوفون منتقد فرانسوی و پژوهشگر ادبیات آمریکای لاتین، جهان داستانی آمریکای لاتین با هیچ جای دیگر یکی نیست؛ حتی با خود اسپانیا.
– علت رشد ادبیات آمریکای لاتین عمدتأ چه مسألهای بوده است؟ و آیا ما این ادبیات را بیش از حد برای خودمان بزرگ نکردهایم؟
علت رشد این ادبیات همانطور که گفتم اتخاذ رویکرد «اصالت» است. میتوان گفت که آثار ادبی آمریکای لاتین از هیچ جای دنیا تقلید نشده است و با خون و اعصاب مردم آن سرزمین بههم بافته شده است. در حقیقت جوهر وجود ملتهای این سرزمین در ادبیاتشان تجلی یافته است.
برای نمونه درحالیکه نویسندگان کانادا و ایالت متحده آمریکا، مثلاً همینگوی، کارور و دیگران از کاربرد صفت و قید اجتناب میورزیدند و میورزند، در آمریکای لاتین داستان اساساً با صفت و قید ساخته میشود؛ درست همچون زندگی پرتب و تاب، پر درد و رنج و گاه جنونآمیز آنها که نمیشود مثل زندگی ساده آمریکاییها بازنماییاش کرد. نکته سوم این که از نظر معنایی ادبیات این سرزمین از روحیه مبارزهجویی و عدالتطلبی برخوردار است. حتی داستآنهای بهظاهر غیرسیاسی از دیدگاه نقد نوین فرهنگی، ادبیاتی اعتراضی است.
سبک غالب این ادبیات و در واقع هسته اصلی و کانونی آن غرایب مکرر اما تکرارناشدنی و آمیزش هنرمندانه و دقیق واقعیت و تخیل یا به اعتباری تخیلات واقعی است.
این ادبیات فقط در کشور ما مطرح نیست بلکه به دلیل وجود دنیایی حیرتانگیز و وسیع و گاه بسیار هولناک که در سطحی استثنایی در روایت و داستانپردازی بازنمایی میشود، شگفتی بسیاری در جهان پدید آورده و همهجا خواننده و تحسینکننده دارد. میتوان گفت که حتی جهان را مسحور کرده است.
– مسأله زبان (زبان اسپانیولی آنها که یکی از زبانهای اروپایی است که در گستره جغرافیایی بزرگی به آن صحبت میشود) چهقدر در شناخته شدن این ادبیات در جهان نقش داشته است؟
بیتردید مسأله زبان اهمیت دارد، اما فقط زبان نیست که ادبیات یک کشور را در سطح جهان مطرح میکند. بیش از ۱۰۰ میلیون نفر فقط در اروپا به آلمانی تکلم میکنند، اما وزانت جهانی شدن ادبیات این سرزمین در مقایسه با فرانسه کمتر است. از کل جمعیت ۵۲۰ میلیونی آمریکای لاتین حدود ۳۴۰ میلیون به اسپانیایی صحبت میکنند که با احتساب جمعیت ۴۰ میلیونی اسپانیا میشود ۳۸۰ میلیون و زبان حدود ۱۸۰ میلیون نفر در برزیل و ۱۰ میلیون در کشور پرتغال، پرتغالی است. یعنی کل جمعیتی که با این دو زبان صحبت میکنند، حدود ۵۷۰ میلیون نفر است. جمعیت هند و چین دو تا دو و نیم برابر این عده است. بنابراین هم خود ادبیات مهم است و هم نوع زبان؛ که برای نمونه زبانهای چینی و دهها گونه زبان هندی با یکی از زبانهای اروپایی برابری نمیکند. در هند با آن فرهنگ غنی، به دلایل متعدد مردم گرایشی به خواندن داستان ندارند. درخشش تاگور نیز به این علت بوده است که آثارش را به انگلیسی مینوشت.
اما در سرزمین آمریکای لاتین، مردم همچون هموطنان خودمان شیفته قصهاند. شاید نه در حد و اندازه فوتبال، اما آنقدر که تیراژ کتاب بهطور نسبی خیلی بیشتر از ایران است. گرچه دیکتاتورهای آن دیار همواره از نویسندگان ناراضی بودند و بسیاری از این نویسندگان تبعید بودند، اما مردم عادی آنها را میشناختند؛ هم به دلیل خواندن آثارشان و هم به این دلیل که این نویسندگان یا دیپلمات و سیاستمدار بودند (و هستند) و یا روزنامهنگار. حال که دیکتاتورها یکی پس از دیگری حذف شدهاند، این قرابت بیشتر شده است. در هر کشوری صدها خیابان و میدان و کوچه به اسم نویسندگان است و شمار جوایز ادبی از مرز ۱۸۳۰ گذشته است؛ یعنی با جمعیتی حدود هفت برابر ایران ۶۰ برابر ما جایزه ادبی دارند.
البته زبان اسپانیائی از این شانس برخوردار است که در بسیاری از دانشگاههای آمریکای شمالی و اروپا و نیز آسیا – از جمله ایران – تدریس میشود. خود این امر یعنی تربیت مترجم. برای نمونه در خود ایالت متحده آمریکا بیش از دو هزار نفر هستند که هم ادبیات و زبان اسپانیایی را میشناسند و هم بر زبان انگلیسی تسلط دارند.
– ادبیات آمریکای لاتین چهقدر روی ادبیات فارسی تأثیرگذار بوده است؟
شماری از نویسندگان خواستهاند از شیوهها و رویکردهای ادبیات آمریکای لاتین بهره گیرند، اما آن توفیقی را که نویسندگان آن سرزمین داشتهاند کسب نکردهاند. برای نمونه از اعتقادات و باورهای مردم به جادو و جنبل و خرافات استفاده کردند و خواستند آثاری شبیه به کارهای آمریکای لاتین خلق کنند، اما حاصل کارشان موفقیتآمیز نبود. یکی به این دلیل که نتوانستند افق مشترک لازم را بین متن خود و خوانندگان پراکنده در جهان را پدید آورند، دوم اینکه عناصر بهکار رفته در این آثار، معمولاً شکل مکانیکی به خود میگرفت.
ناگفته نگذارم که ادبیات ما و ادبیات آمریکای لاتین وجوه مشترک زیادی دارد. ما شرقیها و آنها هر دو در میان شگفتیها و عجایب زیستهایم و هر دو سالهای سال، تحت حکومت دیکتاتوری بودهایم. گرایش به بازنمایی غرابت اندیشهها و تصاویر ذهنی از یکسو، تمایل به بازتاب مسائل سیاسی و اجتماعی در آثار داستانی از سوی دیگر، وجود ادبیات شفاهی در هر دو ادبیات از جنبهای و توجه به سفرنامهها و کتابهای خاطرات از جنبهای دیگر، و بالاخره نوسان در محدوده غیرقابل تبین سنت و مدرنیسم همه و همه فصل مشترک ادبیات سرزمین ما و آنهاست.
– عنصر معنویت یا بهتر بگویم امر غیرمادی، از اسطورهها گرفته تا مذهب، چهقدر در آثار این نویسندگان حضور دارد؟
بدون این عناصری که برشمردید، نویسندگان این سرزمین نمیتوانستند آنچه را که مناسب خواستهشان بود، در داستان بیاورند. رؤیاها، بسط نامتعارف تصاویر و خلاقیتهای زبانی به مدد این عناصر توانسته است به محدوده داستان پا بگذارد. خواننده در جستجوی عناصر نو است و اگر نویسنده بتواند به این نیاز پاسخ گوید، بیتردید او را جذب خواهد کرد. بیائیم بهطور مشخص به این مسأله بپردازیم. در رمان صد سال تنهایی جایی هست که من نقل به معنی آن را روایت میکنم: «آن روز سانتا سوفیا دلاپیداد میدانست که امروز باید کسی بمیرد؛ چون گلهای سرخ بوی بد میدادند و کاسه حبوبات از بالا افتاده بود و نخود و عدس و لوبیای ولوشده روی زمین بهشکل ستاره درآمده بودند. همین طور شد و تا شب اورسولا مرد.»
اصل این اعتقاد که مردم ما هم شکل دیگر آن را دارند، شاید به شش صفحه برسد، اما مارکز تشخیص داده است که چه میزان از این باور را در رمانش بیاورد تا با خواننده جهانی افق مشترک برقرار کند و خواننده ایرانی یا روسی و ژاپنی سردرگم و خسته نشود.
یا اغراقهایی که در بسیاری از داستانها آمده، بدون اینکه قصه جن و پری شود، از مرزهای واقعیت فراتر میرود. برای نمونه در همین رمان صد سال تنهایی، یک کولی به نام ملکیادس- که بعداً میفهمیم از جهان مردهها میآید- شمش آهنربا را به دست یکی از شخصیتها میدهد و او آن را که به خانه میآورد ناگهان همهچیز در هم میریزد: اشیاء فلزی به پرواز درمیآیند، میخهای تخت و میز بیرون میزنند و… یعنی امری واقعی در داستان از حد خود فراتر میرود. به بیان دیگر واقعیت داستانی، امری میشود مستقل از واقعیت واقعیتی و این یعنی هنر.
– بهنظر شما بیشترین موضوعاتی که در ادبیات آمریکای لاتین به آنها پرداخته شده است، چه موضوعاتی است؟
زندگی روزمره مردم. ارتباط دادن آن به همان موضوعهایی که برشمردید، یعنی اسطورهها و باورهای قومی و مذهبی و ادبیات شفاهی با تأکید روی اغراق و نادیدهها و ناشنیدهها. یکی از منابع این عناصر، وقایعنامههایی است که ژنرالها و انقلابیون و ضدانقلابیها در سفرهای دور و درازشان نوشتهاند؛ از جانورهایی که هیچجای دنیا دیده نشدهاند و زارزار گریه میکنند و قاهقاه میخندند و از درختها و گیاههایی که از بعضی قیافهها خوششان نمیآمد و دور آنها میپیچیدند، از زمینهایی که هر سپیدهدم چاک میخوردند و مردهها از دل آنها بیرون میآمدند؛ مردههایی که بعد از نوشیدن تمامی آب یک برکه یا دریاچه، به قبر خود باز میگشتند. اینها به قول خودشان هیچ ربطی به داستانهای جن و پری ندارد. مارکز سوگند میخورد که مادربزرگش میگفت پروانههای سفید فقط روزی به خانهشان هجوم میآوردند که یک تعمیرکار به آنجا میآمد.
کار این نویسندهها چنین است که این عناصر را بدون اینکه ظاهر وصله و پینه به داستان بدهد، به گوشهای از یک خردهروایت ارتباط دهند. این امر که چنین عناصری از نظر خواننده ارتباط مکانیکی تلقی نشود، به تخیل ناب نیاز دارد؛ تخیلی که باید از نوع شگفتآور فاصله بگیرد. منظور از نوع شگفتآور حضور عناصر ماوراءالطبیعه در داستان است. برای نمونه داستانهای تخیلی (Fantasy) مانند «آلیس در سرزمین عجایب» اثر لوئیس کارول و «شازده کوچولو» نوشته آنتوان دوسنت اگزوپری و نیز زیرمجموعههای این ژانر از جمله داستان ارواح و اشباح (Ghost Story) مانند «ونوس ایل» اثر پروسپر مریمه و تمام داستانهایی که به نوعی به ارواح و اشباح و جنها مربوط میشوند. ادبیات آمریکای لاتین از داستان خیالی (Conte) همچون «سادهدل» و «کاندید» نوشته ولتر و «سفرهای گالیور» اثر جاناتان سویفت، داستان شگرف (Fabulation) یا «تو در تو» مانند «پاککنها» و «جن» نوشته آلن روبگرییه نیز فاصله گرفته است. این ادبیات از داستانهای ماوراءطبیعی
(Supernatural Fiction) مانند «دکتر جکیل و مستر هاید» اثر رابرت لویی استیونسون، و داستان پریان (Fairy Tale) همچون قصههای روایتشده در «جهان افسانه» از برادران گریم، «قصههای پریان» نوشته هانس کریستین آندرسن و «قصههای خیالی پریان» نوشته شارل پرو و داستانهایی مانند «سیندرلا» و «سفید برفی و هفت کوتوله» هم فاصله میگیرد.
این ادبیات با داستانهای شگفتآور (Marvellous Story) مثل «ماه گرفتگی» و «دختر راپاچینی» نوشته ناتانیل هاثورن، «عدسیهای الماسی» اثر فیتز جیمز اوبریان و «مرده عاشق» نوشته تئوفیل گوتیه بیشتر قرابت دارد. هم عنصر عجیب در آن دیده میشود (مانند خریداری شدن دو چاقو از دکانی عتیقهفروش بهوسیله دو نفر که دهها سال در یک دوئل سبب لت و پار شدن دو نفر شده بود و حالا نیز به دست دو دشمن میافتند- در داستانی از بورخس) و هم عنصر وهمانگیز (مانند مرگ مسافر قطار بهوسیله یک کرکس در داستان «کرکسها» نوشته اوسکار سروتر از بولیوی) درعین حال گرچه شگفتی – آنهم در حد زیاد – در اجزاء رخ میدهد، اما معمولاً شگفتی در جهان داستان اتفاق نمیافتد. توضیح اینکه در داستان غریب (Exotic Fiction) یا داستان مبتنی بر حوادث شبهواقعی مانند «سقوط خاندان آشر» نوشته آلنپو و «محاکمه» نوشته کافکا، شگفتی در جهان داستان واقع میشود؛ یعنی جهان شگفت است، اما آدمها عادیاند. در جهان شگفت نمیشود واقعیت [داستانی] همان واقعیت بیرونی باشد و ما با استعاره روبهرو هستیم و وجه شگفت از طریق معنا به واقعیت ربط پیدا میکند. در این داستانها متن در پایان خود در جهت توجیه امر غیرمعمول برمیآید. اما در ادبیات آمریکای لاتین اساساً شگفتی در اجزاء رخ میدهد؛ مثلاً یازده سال باران میآید (صد سال تنهایی) یا خون سر یک زن جوان و تازه ازدواجکرده بهوسیله یک موجود کوچک مرموز مکیده میشود (داستان کوتاه «بالش پر» نوشته خوان خوزه آرئولا) در این داستانها ما استعاره را میفهمیم و دغدغه چرایی نداریم بلکه دغدغه معنا داریم.
اما عنصر اغراق همانطور که اشاره کردم در ادبیات آمریکای لاتین فراوان است. پس این ادبیات به داستانهای اغراقآمیز (Hyperbolic Story) نزدیک است.
جایی برای رفتن
ماشین که پنجر شد، راننده کنار خیابان ایستاد و فقط گفت: «پنچر شدیم». دیگر حرفی نزد، عصبانی هم نشد تا به زمین و زمان فحش بدهد. خیال کردم الان پیاده میشود و چرخ را عوض میکند، اما او خم شد و از توی داشبوردیک سیب سرخ با یک بشقاب و یک رنده پلاستیکی برداشت. آفتاب از شیشهی جلو میگذشت و مستقیم توی صورتم می خورد «کجا میخواستم بروم؟» نمی دانم، فراموشکار نبودم ولی این بار فراموش کرده بودم، یک چیزی توی ذهنم میگفت جایی باید میرفتی، اما نمیدانم کجا. صبح که بیدار شدم گیج بودم. آنقدر روی تخت قلت خوردم تا حوصله ام سر رفت. خیلی آرام از تخت پایین آمدم تا حوری بیدار نشود، صبحها اگر بیدارش میکردم تا شب غر میزد. به صبحانه مقید بودم اما امروز اشتها نداشتم. فقط یک فنجان قهوه درست کردم. اولین قلپ را که خوردم بد جوری دلم به هم خورد. قهوه را ریختم توی ظرفشویی و لباس پوشیدم. ساعت نه بود. هر روز همین ساعت از خانه خارج میشدمتا ساعت نه و نیم خودم را به بیمارستان برسانم. اما انگار آن روز نمیخواستم به بیمارستان بروم. کجا باید می رفتم؟ … .
راننده داشت سیب را رنده میکرد توی بشقاب، نگاهش کردم، گفت: «آقا من عادت دارم وسط روز یه سیب بخورم زیاد طول نمی کشه بعدش چرخ رو عوض می کنم». حس حرف زدن نبود فقط سری تکان دادم که یعنی اشکال ندارد. چه اشکالی داشت؟ من که فعلاً وقت داشتم یعنی نمیدانستم وقتم را باید کجا بگذرانم. نصف سیب را که رنده کرد،چند بار رنده را زد روی بشقاب. بعد شروع کرد به لیس زدن رنده. بشقاب را جلوی من آورد و گفت:« بفرمایید». گفتم:«ممنون،نمیخورم». تند تند سیب های رنده شده را با چنگ خورد، انگار می ترسید کسی سیب ها را از او بگیرد.
«دندون که ندارم آقا این جوری باید سیب بخورم».
به چهره اش دقیق شدم، بیشتر موها و ریشهایش سفید بود. با اینکه ریش های من هم سفید بود از من پیرتر نشان میداد. دستی به صورتم کشیدم. زبر بود. فراموش کرده بودم امروز اصلاح کنم.
ساعت نه که خواستم از خانه خارج شوم نمی دانم چرا حوصلهی رانندگی نداشتم، چند لحظهای جلوی ماشین ایستادم و باز فکر کردم که برنامه ی امروزم چیست، آیا مثل هر روز باید اول بروم بیمارستان، بعد مطب، بعد هم سری به کلینیک بزنم یا کار دیگری دارم؟ کار دیگری داشتم به هر حال حوصلهی رانندگی نبود. بدون ماشین از خانه زدم بیرون و سر کوچه به اولین ماشینی که جلویم بوق زد گفتم:«دربست». راننده سریع توقف کرد. داخل ماشین که نشستم پرسید: « کجا بروم آقا؟» اولین بار آنوقت راننده پیر را دیدم. گفتم «فعلاً مستقیم برو» و مستقیم رفت. به فلکه اول که رسید، گفت:«چپ یا راست؟» بازگفتم مستقیم.از پنجره به آدم ها نگاه میکردم. زنها و دخترهایی که به نظرم روز به روز قشنگتر می شدند، چرا؟ نمیدانم. شاید آرایششان را غلیظتر میکردند.فکر کردم بروم بیمارستان، شاید قبلاً به منشی سپرده باشم که برنامهی امروزم چیست. شاید هم جایی یادداشت کرده باشم که چه کار دارم. گفتم: «برو بیمارستان بهار». راننده گفت: «پس چرا گفتید بیام توخیابون شهدا؟! اینجا یه طرفس باید تا آخر بریم». برایش توضیح دادم که نظرم عوض شده و او کرایهاش را میگیرد و حالیش کردم که حوصلهی غر شنیدن ندارم… .
وارد بیمارستان که شدم دربان دست به سینه آمد جلو:«سلام آقای دکتر». سری برایش تکان دادم. سوار آسانسور شدم و دکمهی طبقهی هفتم را فشار دادم.وارد دفتر که شدم، منشی از پشت میز بلند شد، او هم دست به سینه سلام کرد. گفتم:«امروز برنامه خاصی دارم؟» سر رسید را ورق زد و گفت:«قبلاً چیزی نفرموده بودید». داخل اتاقم شدم. کاغذهای روی میز و داخل کشوها را زیر و رو کردم چیزی نبود. مدتی نشستم و فکر کردم، نفهمیدم چقدر طول کشید. از بیمارستان رفتم بیرون و سوار همان ماشین شدم. گفته بودم منتظرم بماند… . راننده رفته بود پایین تا چرخ را عوض کند. جک را زیر ماشین گذاشته بود و من حس کرده بودم که ماشین دارد می رود بالا. از پنجره سرم را بیرون کردم و پیرمرد را دیدم که زیر آفتاب عرق کرده بود و سعی می کرد زاپاس را جا بزند. باز به جلو خیره شدم. آفتاب هنوز توی صورتم بود. چشمهایم را بستم. همه جا قرمز شد، پلک هایم رابه هم فشردم. قرمزی مایل شد به سیاهی. سنگین شدم. در خلسه ای عمیق فرو رفته بودم. آنقدر بدنم سنگین بود که قدرت حرکت دادنش را نداشتم. حال خوشی بود، به هیچ چیزی فکر نمی کردم. در فضا معلق بودم… .
صدای بسته شدن در ماشین مرا به خود آورد. راننده سوار شده بود. گفت:«ببخشید، دیر شد.»
آدرس مطبم را به او دادم .حرکت کرد… .
مردد بودم بروم داخل یا نه؟ کاری آنجا نداشتم. از ماشین پیاده شدم. در مطب را باز کردم. از بیرون به داخل نگاه انداختم.باز فکر کردم کجا می خواستم بروم؟ تو نرفتم. در را باز قفل کردم و سوار ماشین شدم.حرکت کردیم،اینبار به سوی کلینیک. به ذهنم رسید که شاید جایی، کاری شخصی داشته باشم. با یکی از دوستها یا فامیلها یا حتی بچهها. صدای زنگ موبایل فکرم را به هم زد. دکتر کریمی بود، رئیس بیمارستان، احتمالاً می خواست بداند چرا بیمارستان را ترک کردهام، شاید هم یک جراحی فوری پیش آمده باشد. جواب ندادم. ترافیک، کلافه کننده شده بود. ماشینها به صف شده بودند و مدام بوق میزدند. آفتاب هم با دود ماشینها هم دست شده بودتا مردم را اذیت کند. دستم را زیر بغلم کشیدم. خیس شد. هیچ نسیم خنکی نمی آمد.
پیر مرد با موجهای رادیو ور میرفت. کنار ما یک پراید قرمزتوی ترافیک گرفتار شده بود. رانندهاش زنی بود هم سن و سال حوری. سیگارش را با اشتها میکشید و خاکسترش را بیرون می ریخت. هوس سیگار کردم، توی جیب بغل کتم یک بسته داشتم، سیگاری گیراندم. دو پک که زدم منصرف شدم. توی آن گرما نمی چسبید. از پنجره انداختمش بیرون. سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و خیره شدم به آدمهایی که داشتند از روی پل عابر پیاده می گذشتند. کجا می رفتند؟چشمم را بستم و سعی کردم باز هم به خلسه فرو روم اما نمی شد. افکار مزاحم نمیگذاشت. حس کردم ماشین ایستاد. چشم باز کردم. راننده به من خیره شده بود. گفت:«خوبید آقا؟» گفتم:«آره.» گفت:«آقا ظهره من با اجازتون تواین مسجد نماز بخونم بعد هر جا خواستید برید میرسونمتون.» و مسجدی را که سمت راستمان بود، نشان داد. چیزی نگفتم. او سریع پیاده شد و دوید توی مسجد. صدای اذان میآمد، چه زود گذشته بود! آن سوی خیابان زنی که موهای طلایی داشت، قدم می زد و سگش را دنبالش می کشید. با نگاه دنبالش کردم. کجا می رفت؟ از ماشین پیاده شدم. چیزی مرا کشید به آن طرف خیابان. موهای زن از پشت ریخته بود روی کت آبیش. قشنگ بود. مؤذن هنوزاذان میگفت. به حی علی خیرالعمل رسیده بود. زن کهسی چهل متر از من دور شده بود، ایستاد و به ویترین یکی از مغازه ها خیره شد. رفتم کنارش و مثل او زل زدم به ویترین. مانکنها لباس های جورواجورپوشیده بودندو همه میخندیدند. زن نگاهی به من کرد و به راهش ادامه داد. سگ سفید کوتولهاش پشت سرش میدوید.بانمک بود. دنبال زن راه افتادم،فاصلهمان فقط دو سه متر بود. نفس راحتی کشیدم.
بازی آخر بانو
«بازی آخر بانو»، هم رمانی اجتماعی است و هم سیاسی. شاید چون هر جا حرفی از جامع انسانی زده میشود، بیدرنگ سر و کله سیاست هم پیدا میشود. این رمانِ بلقیس سلیمانی که سرگذشت زنی در حدود سه دهه از زندگیاش است، داستان تحول و شدن است. گلبانو تحت تاثیر اختر قرار میگیرد و پای در مسیری میگذارد که تا آخر داستان همچنان در آن قرار دارد. این تاثیر، از شخصیتی که جز گلبانو، همه منحرفش میدانند، آن قدر عمیق است که دختری روستایی را به استادیِ دانشگاه تهران میرساند. گلبانو با استعداد است، کتاب میخواند، حرفهای گنده گنده میزند، جرات میکند عاشق شود و… خلاصه در آن فضای بلبشو که بلقیس سلیمانی میسازد، برای خودش انگار عالمی دیگر دارد. او به طنز به زمانه مینگرد اما زمانه با او شوخی ندارد و مجبورش میکند به خواست مادرش بله بگوید و عروس رهامی شود، همان کسی که نقطه مقابل گلبانوست، ولی انگار گلبانو را دوست دارد و بعدها وقتی داستان از زبان او روایت میشود میبینیم، واقعا هم اینطور بوده. اما زمانه یا شاید سرنوشت محتوم یقه رهامی را هم میگیرد و او مجبور میشود از گلبانو جدا شود. به قول معروف، دست بالای دست بسیار است. شاید هم هیچ یک از این حرفها نباشد، و همه اینها فقط بازیِ زندگی باشد؛ یک بازی با قواعد خاص خودش، که تو مجبوری رعایتشان کنی و نقشی را که به عهدهات گذاشتهاند، انجام دهی؛ خوشت بیاید یا نیاید. و گلبانو انگار این را میداند و بازی میکند. اما این بازی گاهی خیلی جدی میشود و همبازیها بیرحمانه برای رسیدن به امتیاز، بازی میکنند… .
بلقیس سلیمانی در این رمان، سالهایی را روایت میکند که کمتر به آن پرداخته شده است. او وقایع سیاسی- اجتماعی اوایل انقلاب را که دورانی پر تنش بود، زمینه داستان خود ساخته و شخصیتها را در دل این فضای ناآرام میپروراند و لذا شخصیتهای رمان که محصول کارخانه زمانه خود هستند، نمیتوانند از اقتضاهای روزگارشان رها شوند. آنها ناچارند نگاه سیاسی داشته باشند و ناچارند به خاطر این نگاه، خود و خواست خود را نادیده بگیرند و به آنچه روزگارشان میطلبد تن بدهند. رهامی گلبانو را دوست دارد ولی باید ترکش کند، چون از قدرت بالاتر میترسد، چون جایگاهش را از دست میدهد و چون باید ملاحظات سیاسی را رعایت کند. زمانه، زمانهی تن دادن به خواسته دل نیست باید ببینی از تو چه میخواهند و همان را انجام دهی.
نویسنده به آن دوران با نگاهی انتقادی مینگرد، ولی هیچگاه عنان قلم را رها نمیکند و میکوشد از دایره انصاف خارج نشود. رهامی که گویی نماد نظام حاکم است، از دید گلبانو جامع همه رذایل است. ولی سلیمانی به همین مقدار بسنده نمیکند، او در چشم رهامی هم مینشیند و وقتی داستان از دید او روایت میشود، میبینیم که قضاوت گلبانو خالی از خطا نبوده.
بیطرفی نویسنده در رمان و چند صدا بودن آن، از مؤلفههای رمان پستمدرن است. در رمان پستمدرن نویسنده یک ناظر بیطرف است و تریبون روایت را بین همه شخصیتها تقسیم میکند. به اصطلاح چند صدایی در رمان حاکم است. به نظر میآید این ویژگی در «بازی آخر بانو» وجود دارد و از این نظر میتوان آن را یک رمان پستمدرن دانست.
نویسنده در این کتاب تلاش زیادی کرده که همه شخصیتها را به سرانجام برساند و به همین دلیل است که سعید را دوباره وارد داستان میکند. سعید در برههای از داستان نقش خود را در زندگی گلبانو ایفا کرد و بعد رفت، انگار که مرده باشد، اما نویسنده باز او را از قبر بیرون میکشد و برایش داستان میسازد، گویی سلیمانی مسیر زندگی را دایرهوار میداند، به طوری که در آن هر کسی باید به نقطه شروعش باز گردد. شاید هم بیان وقایع آن دوران برایش از داستان گویی مهمتر بوده و سعید با حضور دوباره خود میتوانسته راوی بخشی از این وقایع باشد.
فصلهای آخر رمان یکدستی فصلهای ابتدایی را ندارد، انگار رمان دو تکه است و به نظر میآید آن حوصلهای که نویسنده در فصلهای اول داشته، در انتها از دست داده است. روایت عجولانه به اضافه شخصیتهای جدید در داستان و حضور خود نویسنده، همه باعث شده که این رمان انسجام نیمه اول را در نیمه دوم از دست بدهد. نویسنده خواسته است در فصلهای آخر، نیروی تازهای وارد داستان کند ولی از این پتانسیل قوی بهره لازم را نبرده است. اگر کتاب با همان حوصله اول کار به پایان میرسید شاید با رمانی به مراتب قویتر روبه رو بودیم که هم جذابیتش، که حاصل روابط شخصیتها است تا آخر حفظ میشد و هم یکدستی کار رعایت میشد. هر چند حضور خود بلقیس سلیمانی در رمان کار جالبی است و به اثر عدم قطعیت میدهد و نوعی فاصلهگذاری ایجاد میکند، ولی احساس میشود سلیمانی خودش را به داستان تحمیل کرده و از وقتی سر و کله او پیدا میشود، همه چیز به هم میریزد؛ هم داستان و هم ذهن خواننده. علاوه بر اینها تکگوییهای فصلهای آخر دست نویسنده را رو میکند؛ اتفاقی که سلیمانی در طول رمان بسیار سعی کرده، روی ندهد.
اگر بخواهیم نگاهی هم به شخصیتهای این رمان داشته باشیم به طور خلاصه میتوان گفت: شخصیت گلبانو هر چند به خاطر ناآرامی و عصیانگریاش جذاب است ولی از کلیشههای رایج هم مصون نمانده، کلیشه یک شخصیت روشنفکر: داستان خواندن، فلسفه خواندن و استاد فلسفه شدن، از داستانها و رمانهای معروف حرف زدن و معترض بودن. چیزهایی که در گلبانو هم میبینیم. در شخصیت رهامی هم احساس میشود گاهی غلو شده، طوری که باور کردنش کمی سخت است. به سعید هم که اصلا نزدیک نمیشویم. اما یک شخصیت در این رمان معرکه در آمده؛ مادر گلبانو. شخصیتی که از کلیشه یک مادر بسیار فاصله دارد. روزگار احساسات مادرانهاش را کشته و بیشتر به فکر تجارت است تا سرنوشت دخترش. او همه چیز را با نگاه حسابگرانه میبیند و انگار گلبانو طعمهای است در دستش، نه دخترش.
نثر سلیمانی ساده و خوشخوان است و آنقدر زبانش جذاب است که خواننده احساس خستگی نمیکند. نویسنده دنبال بازیهای زبانی نیست، و بیشتر به بیان ساده روایت فکر میکند تا ساختار زبانی آن. روشی که اکثر نویسندههای ما مدتهاست آن را رها کردهاند، غافل از اینکه خواننده، قبل از هر چیز دنبال داستان میآید.
خوره
«خیلی دوسش داشتم اصلابه خاطر همین طلاقش دادم از بس دوستش داشتم راضی شدم طلاقش بدم. لعنت به عشق که منو به این روز انداخت.» راننده تاکسی جوری نگاهم میکرد که انگار خل هستم. من هم دیگر حرفی نزدم، چه ربطی به راننده تاکسی داشت که چرا زنم را طلاق دادم، تقصیر خودمه که وقتی جلوی دادگاه سوار شدم گفتم برای طلاق آمده بودم. نمیدانم الان راحت شدهام یا نه، خیال میکنم راحت شدم. دیگر لیلا نیست تا حرصم بدهد، تا از دیدن سبکبازیهایش خودخوری کنم و هزار جور شک و دلهره بریزد توی دلم. راننده جلوی در ساختمانمان نگه میدارد. به آپارتمانم در طبقه یازدهم میروم، آپارتمانم حالا دیگر آپارتمان من شده؛ جایی که تا مدتی پیش آپارتمان ما بود. توی سالن، لباسهایم را در میآورم و مستقیم میروم حمام، دوش آب سرد میگیرم. حس میکنم حالم جا میآید. زیاد زیر آب میمانم. وقتی بیرون میآیم ساعت یک ظهر است. خیلی وقت است اشتها ندارم ولی از روی عادت در یخجال را باز میکنم. یک تکه کالباس بر میدارم و میروم توی سالن و بدون نان میخورمش، تلویزیون را با کنترل روشن میکنم. میزنم کانال یک و بعد دو، و سه و چهار و پنج. چیز به درد بخوری ندارد. ولی میگذارم روشن بماند و آگهی بازرگانی پخش کند. خانه سوت و کور شده، آن وقتها زمانی که هنوز کارمان به دعوا نکشیده بود لیلا آنقدر شلوغ بود که بیشتر روزها اصلا تلویزیون در خانهمان روشن نمیشد. ولی چند ماه اخیر سرش را به کارش گرم میکرد، میفهمیدم که کار بهانه است و حوصلهی من را ندارد ولی نشان میدادم که برایم مهم نیست، چقدر سخت بود، بی توجهی لیلا داشت خفهام می کرد. گاهی میخواستم بغلش کنم و آنقدر فشارش بدهم تا جزئی از من شود، اما نمیشد. لعنت به شیطان که مدام وسوسهام میکرد. لیلا هم مقصر بود، حتی بیشتر از من. اگر رفتارش را درست میکرد که شیطان وسوسهام نمیکرد. اگر هم وسوسهام میکرد در من اثر نداشت. لیلا اگر آنقدر با همکارهای مردش صمیمی نمیشد اگر آنها مدام برایش زنگ نمیزدند اگر جلوی آنها آنقدر کرکر نمیخندید، مگر مرض داشتم که باهاش دعوا کنم یا بهش شک کنم. توی این یکی دو سال اصلا آرامش نداشتم. هر وقت از خانه بیرون بودم فکر میکردم یک مرد غریبه توی خانه است. به خانه که میآمدم هی بو میکشیدم تا شاید بوی سیگار یا بوی یک عطر جدید بشنوم. بعد دقیق میشدم به چشمهای لیلا؛ میخواستم ببینم آیا تهمانده آرایش در چشمهایش هست یا نه. هیچ وقت برای من آرایش نمیکرد، ولی وقتی میخواست برود سر کار یک ساعت جلوی آینه به خودش میرسید. طبیعیه که شک کنم ولی با این همه دوستش داشتم، خیلی زیاد، اگر دوستش نداشتم طلاقش نمیدادم، میکشتمش مثل رضا که وقتی فهمید زنش با یکی ریخته رو هم یک روز بردش توی حمام و سرش را کرد توی وان و آنقدر نگه داشت تا زن بیچاره خفه شد. ولی من فقط لیلا را طلاق دادم حتی یک سیلی هم بهش نزدم. البته اعتراف میکنم چند بار به سرم زد که مثل رضا مرد باشم و کارش را یکسره کنم ولی دلم نمیآمد خیلی خاطرش را میخواستم. عشقم بود. یک روز توی آشپزخانه بود که بهش گفتم میخواهم طلاقت بدهم. اول فکر کرد شوخی میکنم. خندید. گریهام گرفت. گفتم که به او شک کردهام . شک دارد خفهام میکند. همیشه فکر میکنم که با یکی رابطه دارد. بارها او را توی اتاق خواب با یک مرد، یکی از همکارانش تصور کردهام و پشتم لرزیده است. همه این حرفها را همان طور که سرم روی سینهاش بود گفتم و حس کردم که با هر کلمهام بدنش سرد و سردتر میشود . آنقدر سرد شد که لرزم گرفت و پناه بردم به دوش آب گرم. حتی زیر دوش هم میلرزیدم. از حمام که در آمدم دیدم دارد گریه میکند. دلم برایش سوخت و برای اینکه فکر نکند دیگر دوستش ندارم گفتم: «ببین لیلا من هنوز دوستت دارم هنوز برایم عزیزی و الا طلاقت نمیدادم، میکشتمت.» از خانه زد بیرون. خواستم مانعش شوم ولی نتوانستم. رفت. بعدها با وساطت فامیلها آمد. یکی دو سال با هم زندگی کردیم. زندگی که نه، جنگ بود. زهرمار بود. یک پایمان دادگاه بود و یک پایمان خانه فامیلها تا برایمان وساطت کنند. ولی نشد. لیلا برایم مثل غذای دست خورده شده بود. دیگر به دلم نمیچسبید. دیگر نمیتوانستم به رویش بخندم. دیگر محرم اسرارم نبود. ولی هنوز دوستش داشتم. طلاقش دادم تا برود و هر غلطی که دلش میخواهد بکند. فکر کردم اگر مزاحمش نباشم بهتر است. میترسیدم که اگر باز هم باهاش زندگی کنم یک روز صبح شیطان وادارم کند که بکشانمش توی حمام و سرش را بکنم توی وان و خفهاش کنم. خدا میداند که فقط به خاطر عشق طلاقش دادم.