چیزی داشته باشید که برایتان شانس بیاورد؛ مهم نیست چه باشد. من در یک حراجی در شهر بنینگتون (ایالت ورمونت)، یک ژاکت پشمی ارزان خریدم و برای نوشتن سه رمان اولم هر روز آن را میپوشیدم، تا اینکه تکهپاره شد. حتی بعد از آن هم آن را در کمد لباسهایم گذاشتم و گاهی اوقات، در زمان نوشتن یکی دو رمان بعدیام، آن را میپوشیدم. وقتی «دژ تنهایی» را مینوشتم، عکس یک کلوچۀ شانسی با نوشتهای رویش را به کامپیوترم چسبانده بودم، یک طالع عجیب و مرموز، حتی جملات رویش هم یادم نمیآید، یک چیزی توی این مایهها: «تو کل ماجرا را نمیدانی.» این مرا تشویق میکرد تا بیش از پیش به عمق کتاب بروم، به عمق راز و رمزهای شخصیام. تشویقم میکرد که دست از تلاش برندارم. وقتی روی رمان «شهر مزمن» کار میکردم، هر روز صبح یک نوع غلۀ خاص در یک کاسۀ خاص با یک قاشق خاص (از آن دسته فلوتیها که دوستشان دارم) میخوردم، مثل وید باگز که قبل از هر مسابقۀ بیسبال جوجه میخورد. منظورم این نیست که خرافاتی شوید، بلکه خود را تسلیم قدرت این رسومات کنید، پروژه را (داستان را، شعر را) از درون عصبهای مغزتان بزایید. نیل بور فیلسوف، یک نعل اسب روی در اتاق گذاشته بود، و وقتی بازدیدکنندهای از او میپرسید آیا به این چیزها اعتقاد دارد؟ میگفت: مسلماً نه؛ اما به من گفتهاند حتی اگر به آن ایمان هم نداشته باشید، باز هم کار خودش را میکند. یا آن لطیفۀ معروف، که مردی دنبال دستهکلید گمشدهاش میگشت. یک پلیس به او رسید و خواست کمکش کند. مرد از پلیس خواست زیر نور لامپ خیابان دنبال کلید بگردد. پلیس پرسید که آیا کلیدهایش را اینجا گم کرده است؟ و مرد گفت که «نه، اما اینجا نور بیشتری هست!» در جایی جستوجو کنید که نور باشد.» ادامه…