در آخرین سکانس فیلم، مارلین دلفی، خطاب به زورکربرگ که خسته از یک روز محاکمه و مشاجره، دارد با لبتاپش ور میرود، میگوید: «تو یه عوضی نیستی مارک؛ تو فقط سعی میکنی یه عوضی باشی»! فیلم ۱۲۱دقیقهای «شبکهٔ اجتماعی» روایت طنازانه و در عین حال تلخِ زندگی جوانی به نام مارک زوکربرگ (با بازی جسی آیزنبرگ) و موفقیت بینظیرش در کسب ثروت و اعتبار است. نابغهای که نمیتواند روابط گرم و صمیمیای با اطرافیانش در محیط واقعی داشته باشد دامنگستردهترین شبکهٔ اجتماعی دنیای مجازی را به وجود میآورد! دیوید فینچر در مقام کارگردان و آرن سورکین در مقام فیلمنامهنویس از زوکربرگ شخصیتی ساختهاند که روی مرز باریک بین خلاقیت و خودپسندی، سختکوشی و سردی، تیزهوشی و تمامیتخواهی، بهگونهای قدم میزند که در یک ساعت و ۵۵ دقیقهٔ اول فیلم ضدقهرمانی دافعهبرانگیز به نظر میآید اما در پنج دقیقهٔ پایانی، جایی که پشت سر هم صفحهٔ فیسبوکش را refresh میکند به این امید که اِریکا دعوتش را قبول کرده باشد، شمایل قهرمانی شبهتراژیک به خود میگیرد و حس همذاتپنداریمان را نیز برمیانگیزاند.
اگرچه در ابتدا (هنگامی که با راه انداختن Facemash و بازدید ۲۲هزارنفر از آن در یک شب، سرور دانشگاه هاروارد را از کار میاندازد) میخواهد از دخترها انتقام بگیرد اما بهنظر میآید زوکربرگ هیچ انگیزهٔ متعالیای برای ادامهٔ کار و تأسیس فیسبوک ندارد؛ حتی پول. بارها و بارها، چه بعداز ورکشاپ بیل گیتس و چه در نیویورک و بعداز ملاقات با شان پارکر (با بازی جاستین تیمبرلیک) به ادواردو (با بازی اندرو گارفیلد) میگوید که حالا حالاها برای پول درآوردن زود است. «ما هنوز نمیدونیم اون [فیسبوک] چیه. ما نمیدونیم اون چی میتونه باشه. نمیدونیم چه خواهد شد. ما فقط میدونیم چیز باحالیه!… نکتهٔ اصلی همینجاست… اون هیچوقت تموم نمیشه. مثل مد!» تو گویی جوانی خورهٔ کامپیوتر و برنامهنویسی، از سر بیکاری نشسته و سعی کرده برای تحلیل پیچیدگیهای روابط انسانی، چیزی بسازد که به آدمها مدلی مجازیِ روابطشان را ارائه میدهد. زوکربرگ این پیچیدگی و انزوا را بعدها و در اوج درگیریهای حقوقیاش با دوقلوهای وینکلوس و سروین نیز حفظ میکند و نه فریفتهٔ پول میشود و نه به راه پارکر در آلودگی به کوکائین و مانکنهای نایتکلابهای لسآنجلس میرود و همهٔ اینها دلیلی ندارد جز اعتمادبهنفس تزلزلناپذیر و انگیزهٔ خشمآلود او برای غلبه یافتن بر آدمبزرگهایی (چه مسئولین هاروارد و دادگاههای فدرال و چه سرمایهداران کمپانیها) که اگرچه تواناییهایش را دریافتهاند اما «همیشه بازنده«اش میخواهند و میخوانند.
«شبکهٔ اجتماعی» اگرچه داستان زمانهٔ فیسبوکبازان است اما به مسائل شبهازلیای میپردازد که هیچگاه از سرشت آدمی جدا نگشتهاند:
خیانت: هم دوقلوهای وینکلوس (با بازی آرمی همر) زوکربرگ را متهم میکنند که ایدهٔ شبکهٔ اجتماعی دانشجویان هاروارد را از آنها دزدیده و هم در انتها سروین ادعا میکند که مارک دورش زده و با باز کردن پای پارکر به شرکتشان عملاً او را از دور خارج کرده است و طرفه اینکه زوکربرگ واقعاً همهٔ این کارها را کرده است! تازه همهٔ اینها با صرفنظر از این احتمال است که بازداشت پارکر در انتهای فیلم نتیجهٔ تلفن مارک به پلیس بوده است.
انتقام: واقعاً چه انگیزهای جز انتقامگیری از اِریکا و به تبع او همهٔ دختران دانشگاه، میتوانست سبب شود که مارک با راه انداختن Facemash، اولین قدم را برای ساختن فیسبوک بردارد؟ خالی شدن حساب شرکت توسط ادواردو یا رودست زدن مارک به ادواردو در متقاعد کردنش برای امضای اسنادی که عملاً او را به خاک سیاه نشاندند چه؟ در یکسوم پایانی فیلم سکانسی وجود دارد که بهرغم ظاهر آرامش به شدت هراسآلود است؛ جایی که پارکر، دلچرکین از سرمایهداران شرکتهایی که در گذشته و سر پروژهٔ Napster او را اخراج کردهاند، مارک را با لباس خواب نزد آنها میبرد و توصیهاش میکند که برای گرفتن سرمایهشان، پشت سر هم تاقچهبالا بیاندازد و سر آخر فحششان بدهد! واکنش [از سر خوشحالی] هیستریک پارکر با چه توجیهی جز ارضا شدن حس انتقامطلبی قابل تحلیل است؟
حسادت: حسادت غبطهآلود پارکر به زوکربرگ، حسادت استیصالگونهٔ دوقلوهای وینکلوس به زوکربرگ، حسادت ادواردو به پارکر، حسادتهای زنانهٔ کریستی به زیرآبی رفتنهای ادواردو و غبطهخوردنهای تمامی همدانشکدهایهای مارک، همهٔ اضلاع شبکهٔ درهمپیچیدهای از کنشها و واکنشهایی است که درام فیلم را قوام میبخشند.
دیوید فینچر در این ساختهاش، سؤالاتی پیرامون اخلاقیات، شیوهٔ رقابت و زندگی جوانان هزارهٔ سوم طرح میکند و اگرچه آنقدر با تجربه و پخته گردیده که به مسائلی این اندازه پیچیده و مبهم پاسخی سرراست و قطعی ندهد اما در لحظاتی روح زمانهٔ خود را به چنگ میآورد. سکانسهایی نظیر پاسخ تحقیرکنندهٔ زورکربرگ به وکیل دوقلوهای وینکلوس یا پرخاش تهدیدگونهٔ ادواردو به پارکر در انتهای فیلم، بهترین شاهد این ادعا هستند.
آرن سورکین فیلمنامهنویسی که به خاطر نوشتن سریال وستوینگ به شهرت رسید بر اساس کتاب «میلیاردهای تصادفی: تأسیس فیسبوک، داستانی از جنسیت، پول، نبوغ و خیانت» نوشته بن مزریچ، فیلمنامهای پر دیالوگ [و اصلاً متکی بر دیالوگ] نوشته و دیوید فینچر، یکی از چیرهدستترین کارگردانان تصویرپرداز [و در عین حال درامشناس] حال حاضر دنیا آن را کارگردانی کرده است و نتیجه، داستان و روایتی بهغایت کلاسیک گشته تو گویی اگر مسئلهٔ اقتباس از واقعیت نیز در بین نبود و آرن سورکین میخواست فیلمنامهای صد در صد ارژینال هم بنویسد باز نتیجهٔ کار همین میشد! (بگذریم از این نکته که اسکات رودین تهیهکننده فیلم در گفتوگویی با نیویورکتایمز اعلام کرد در تعامل با مدیران فیسبوک بخشی از فیلمنامه و حتی صحنههای فیلمبرداری شده مورد اصلاح و تغییر قرار گرفته است). فیلمنامهای که فقط ادا شدن پشت سرهم و بلاانقطاع دیالوگهایش به زمانی نزدیک به زمان کل فیلم احتیاج دارد، در دستان دیوید فینچر تبدیل به فیلمی گشته که میتوان امضای فیلمسازش را در تکتک سکانسهایش ـو بهخصوص سکانس مسابقهٔ قایقرانیـ دید؛ فیلمی که انسجامش را مدیون درهمروندگی دیالوگهای سکانسهای ماقبل در مابعدش است و همین مؤلفه در کنار معجزهٔ تدوین حیرتانگیز آن منجر به ریتمتندیِ جیمزباندگونهٔ (!) کل اثر گشته است.
اگر تا دیروز، سازندگان آثاری همچون Ask the Dust و Finding Forrester و Capote مجبور بودند برای روایت زندگی یک نویسنده به نشستنش پشت ماشین تحریر اکتفا نکنند و به رابطهٔ جهان ذهنی او با اتفاقات پیرامونش نیز بپردازند، اینجا و در مواجهه با «شبکهٔ اجتماعی» فیلمسازی را میبینیم که برای تصویرسازی داستان آدمهای قوز کرده پشت کیبورد، از جذابیت پنهان جهانی میگوید که در بیشتر زمان فیلم فقط دربارهاش میشنویم و کمتر [صفحات وب] آن را میبینیم. فیلمساز نشاط و ناامیدی و پیروزی و خیانت را بهگونهای میان افتوخیزها و خردهداستانهای اثرش میتند که مخاطب بیاطلاع از ریزهکاریهای انفورماتیک هم یکنفس تا آخر فیلم میرود و گذر زمان را نمیفهمد؛ اگرچه کسانی که چندسالی عضو این شبکهٔ اجتماعی هستند همچون عشق فیلمهایی که دیویدی کامل پشت صحنهٔ فیلم عمرشان را ببینند، ارتباط دیگری با «شبکهٔ اجتماعی» پیدا میکنند.
فیلمبرداری و نورپردازی فضاهایی که عدماطمینان و واضطراب از سر و رویشان میبارد، موسیقی مسحورکنندهای که حس و تأثیر هر سکانس را مضاعف میکند و از همه مهمتر بازی بازیگران غیرستارهای که نقشها را در خود حل میکنند، عناصری هستند که اگرچه در بالاترین استانداردهای جهانی به منصهٔ ظهور رسیدهاند اما نوشتن از آنها در صلاحیت صاحب این قلم نیست.
فیلمهای خوب را فقط باید دید. نوشتههایی از جنس این یادداشت اینترنتی حتی اگر در نتیجهٔ فهم ناقص نویسندهشان مُبَعِّد از مقصود نباشد، در بهترین حالت به اشتراکگذاری لذت مشترکی است که از تجربهٔ زیباییشناسانه یک اثر هنری بهدست آوردهایم. برای همنسلان راقم این سطور که کمتر با آثار فیلمسازانی همچون نیکلاس ری و جان هیوستن و رائول والش و رابرت وایز دمخور بودهاند، خوششانسی بزرگی است که هر سال به نظارهٔ فیلم جدیدی از مایکل مان و کریستوفر نولان و دیوید فینچر بنشینند. فیلمسازانی که اگرچه به معنای «جیمجارموشـ»ـی کلمه، مستقل به حساب نمیآیند اما در مقیاس سیستمهای استودیویی شورشیانی هستند که فیلمهای غیرمتعارف میسازند. دیوید فینچر این بار شخصیت تکافتادهاش را نه از میان آدمهای عجیبوغریب و قاتلین نامتعارف که از میان یکی از نوابغ بهظاهر معمولی هاروارد انتخاب کرده است اما تکافتادگی و جدابودگیاش را بهاندازهای باورپذیر پرداخت میکند که گویی یکی از همان شخصیتهای نابهنجار فیلمهای قبلی است. شاید به خاطر همین نزدیکی به شخصیت است اصلی است که مارک زوکربرگ درست در زمان افتتاحیهٔ فیلم در جشنوارهٔ نیویورک ۱۰۰میلیون دلار به یک مدرسهٔ عمومی اهدا کرده است. احتمالاً نگران این بوده که تا ابد مردم او را با همین تصویر بیرحمی که «شبکهٔ اجتماعی» از او ساخته به یاد آورند.
راستی شما فهمیدید آن ستارهٔ سینمایی که فارغالتحصیل هاروارد است کیست؟
۲۳ دی ۱۳۸۹ | ۱۱:۴۳
سلام و خستهنباشید.
علرغم پذیرش نسبی این نگاه بینهایت خوشبینانه فکر میکنم این اثر در مقایسه با آثار قبلی فینچر اگر نگوییم شکست یک سقوط بزرگ است.
این را در نظر بگیرید که مخاطبانی که کمتر با این شبکه اجتماعی و موضوع خاصش ارتباط و درگیری نداشته باشند وقت دیدن این فیلم چه عذابی میکشند!