نفس در هذیان خطوط
و جنگ نزدیک شد
به رگهایم!
من این استکان مبهم را نمیدانم چرا نوشیدم!
حالا مثل دستهای تو
دنبال نیمهام میچرخم
در پا گرد صلح
بی درد سر!
و خوابم هنوز به دستهایت نرسیدهاست
نفس میکشی در هذیان خطوط!
من چشمهایت را نمیبندم
تا مثل جنگ از کلمات حرف میکشی
مانند مردی که نگاه ندارد و کتاب میخواند
جهان را چقدر گیج میروم
این نیمکتهای خالی هم ساکتاند
و خون شهر دارد سر میرود
شاید لبخند اجدادمان پشت جنگ
ماسیده بماند
تا پنهان میمانیم از هرچه دیدنی است
حالا به خیابان میآییم!
و جمجمه جنگ
شکسته میشود
به خیابان آمدیم به همین سادگی!
۲ بهمن ۱۳۸۹ | ۱۷:۱۴
سلام دیدید گفتم هر جا کلیک می کنیم یه وبلاگ از شماست .اما خیلی خوبه اینقدر فعالید.
۳ بهمن ۱۳۸۹ | ۱۹:۵۹
ممنون
خوندم