نگاهی به کاغذ توی دستش و سپس نگاهی به شمارهٔ بالای در انداخت. وقتی از درست بودن شماره مطمئن شد چند لحظهای روبهروی در چوبی کهنه ایستاد و به درخت بزرگ و سرسبزی که همانجا ایستاده بود، تکیه داد. دو لنگه در با قفل بزرگ رنگ و رو رفتهای به هم رسیده بودند. پس از کمی مکث کلید را از جیبش درآورد. خیسی عرق دستش را با لباسش گرفت و کلید را توی قفل چرخاند. در با فشار و با صدای نالهای باز شد. در که باز شد هجوم بوی نم و خاک، بینیاش را سوزاند. همان دم در ایستاد. از همانجا نگاه گذرایی به سه قبر خالی که به او خیره شده بودند انداخت. دو قبر چسبیده به هم بود و یک قبر کمی آن طرفتر کنار دیوار، تنها افتاده بود. حدس زد باید آن دو، قبر پدر و مادرش و این یکی قبر خودش باشد. از این که میدید قبرخودش گوشهای تنها افتاده، دلش گرفت. اما سایهٔ درخت کهنسال روبهروی مقبره که با باز شدن در مستقیم روی قبر گوشه دیوار میافتاد دلش را کمی آرام کرد. اولین باری بود که به خود جرأت داده و پا به آرامگاه ابدیاش گذاشته بود. وقتی وارد قبرستان شده بود و دو ردیف درختان بلند و سرسبزی را که در وسط قبرستان جاده سبزی درست کرده بودند دید و نسیم ملایم بهاری که از لابهلای شاخههای سبزشان عبور میکرد به صورتش خورد جنگ درونش را به فراموشی سپرد و با قدمهایی محکم به سمت مقبره آمده بود. اما حالا که مقبره را یافته و بوی خاک و رد مرگ را در قبرهای خالی پیشِ رویش میدید جرأت نزدیک شدن به آن را نداشت. اما این همه راه آمده بود برای همین. باید جلو میرفت. نفس صداداری کشید و مشتش را به هم فشرد و با قدمهایی محکم به قبرِ گوشه دیوار نزدیک شد. با پا کمی روپوش قبر را کنار زد. اینطور نمیشد. خم شد و روپوش قبر را برداشت و کنار گذاشت و لبه قبر ایستاد. وقتی گودی قبر را دید که انتظار بدن سرد او را میکشید، دلش فرو ریخت. زیر پایش خالی شد. قبر تنگ بود و نمیتوانست سرش را آزادانه به این طرف و آن طرف تکان دهد. پایش که به دیواره قبر خورد کمی خاک روی پاهایش ریخت. از این پایین سقف مقبره زیادی بلند به نظر میرسید. احساس ضعف و ناتوانی حسی بود که گودی قبر نثارش کرده بود. ادامه…
شبی در کنار و تنها
ساعت باید میانهٔ نیمه شب و اذان باشد که تو بالا مىآورى. انگار از به هم پیچیدن دلت تا تلخ و شور و ترشکامى، بیشتر از یک تهوع راه نیست و تو بى امان از دلى که مانند لباسى چرک از هر سو چنگ مىخورد، از تخت بلند شوى و تا راه حمام را که نزدیکتر از دستشویی است بروى مشتهایت چند بار پر مىشوند و از سرشان جا به جا روى سرامیکها، ته خوردههاى ظهر تا شب رد مىاندازند.
تا بیایم از جا بلند شوم و در تاریکى سرد اتاق بفهمم که ظرفى نیاز دارى و همراهى تا حمام، صداى چندبارهٔ عقهایت مىآید و من خودم را وقتى جاى آن صداها مىگذارم فکر مىکنم ناى بیرون کشیدن خودم را هم از کف نم برداشتهٔ حمام نخواهم داشت. یک بار اگر بشمرم شاید بیش از هفت هشت بارى عق مىزنى و هر بار همهٔ بندهاى بدنت جمع مىشود، تکانى مىخورد، فشارى مىآورد و انگار تقلایى بکند براى آخرین جان کندن، به هم مىپیچد و تو بالا مىآورى. بارهایى که کنار دستت بودهام، دیدهام که چه سخت چند عق اول را زدهاى و چه مصیبتبار چند عق بعدیات همراه مى شود با آب زرد معده. ادامه…
بوی یخ
سعیمیکنم بچرخانمش، نمیشود. داد میزنم سر ممد، میچرخد سمت من. نزدیک است آب بریزد روی چندنفری که ایستادهاند و زلزداند به ما. یکیشان مرتب فیش فیش میکند. کم پیش میآید اینجا کسی ساکت باشد. اما اینها انگار عصا قورت دادهاند.
میگویم: «شیلنگ رو ول کن. بیا بچرخونیمش، نمی بینی اینها سنگ تو سر آدم نمی زنند.»
شیلنگ را میاندازد. خم میشود شیر را ببندد. میگویم: «نمیخواهد زود باش» ادامه…
سایه
از نظر من کسی که برای حرف زدن دربارهٔ چیزهایی که همه میدانند سمینار میگذارد و چهل دلار ورودی طلب میکند یک شارلاتان است. لازم نیست دلیل بیاورم. همین که او دوباره و دوباره یک حرف را تکرار میکند بهترین دلیل است. من هم آدمی نیستم که دوبار یک چیز را از کسی بخواهم. از این عتقیه بازیها خوشم نمیآید. دوست دارم توی اتاقم، آنگوشه که خیلی خوشم میآید، زیر قاب چوبی فوق لیسانسم، تکیه بدهم به متکا و صفحهٔ حوادث روزنامه را بخوانم. هرچند یک چیز راست از تویشان در نمیآید. وقتی هم مادرم صدایم میزند، تظاهرکنم که نشنیدهام و وقتی فضول دربار را میفرستد سراغم، کتابم را باز کنم تا موقع گزارش دادن، آنچه من میخواهم گزارش کند.
توی این بیستو هفت سال هر چهارسال مغزم را بابت یکچیزی خوردهاند. این چهارسال آخر هم مدام میگویند: «تو پسر به این خوشتیپی چرا زن نمیگیری!» ادامه…
تأملاتی در باب داستان کوتاه
قسمت اول
داستان کوتاه، برای یک نویسندۀ نوپا، چه معنایی دارد؟
باور رایج در این روزها این است که داستانهای کوتاه فروشی ندارند و حتی ناشران هم آنها را نمیخرند، اگر بخواهید در مسیر نوشتن فعال باشید، باید پارو زدن در قسمت ساحلی و کم عمق [یعنی نگارش داستان کوتاه] را متوقف کنید و سوار کشتی رمان شوید. اما چرا هنوز هم نویسندگان دوست دارند داستان کوتاه بنویسند؟ و چرا شما همچنان میل خواندن (یا حتی نوشتن) آن را دارید؟ ادامه…
یک شب تابستانی
این حقیقت که هنری آرمسترانگ زیر خروارها خاک خوابیده،چیزی نبود که بتواند اثبات کند او واقعاً مرده است.کلاً آدمی بود که به راحتی زیر بار نمی رفت. اما او واقعاً زیر خاک مدفون بود و همۀ حواسش گواه بر این مطلب بود و باید می پذیرفت. وضعیتی که در آن قرار گرفته بود، سطح سفت زیرش، و دستهایی که روی سینهاش صلیب شده بود و با یک چیزی بسته شده بود که میتوانست با اندکی فشار باز کند، زندانی و محدود بودن به فضایی که نمیتوانست در آن تکان بخورد، سکوت ژرف و تاریکی محض، همۀ این ها شواهدی بودند دال بر اینکه او زیر خاک است و باید بیبهانه آن را میپذیرفت.
اما نمرده بود، نه. فقط بدجوری مریض بود، خیلی مریض و بدحال. البته خیلی خونسرد بود و به تقدیر عجیب و غریبی که برایش رقم خورده بود، بیتفاوت بود. فیلسوف نبود ـ همان استعدادی را داشت که خدا به یک آدم معمولی می دهد ـ اما حالا یک جور بی¬تفاوتیِ غیرارادی وجودش را پر کرده بود: عضوی که هراس و ترسش را نشان می داد از کار افتاده بود و درک خاصی نسبت به آیندهٔ پیشِ رویش نداشت.کمکم خوابش برد. حالا هنری آرمسترانگ غرق در آرامش بود. ادامه…
دو رکعت بهاره
قطعهٔ پنجاه و هشت، ردیف چهارده شد خانهٔ دائمی بهاره. زنم. قبل از جلسهٔ ادارهکل به حیدری زنگ زدم توی بهشت زهرا قبر پیدا کند. بعد از جلسه زنگ زد که آماده است. همانوقتی که از پلههای ادارهکل میآمدم پایین. گوشی را با صورت روی کتفم نگه داشتم و با عجله نوشتم. به شمارهٔ قبر نرسیده رواننویس سر خورد از دستم. سه تا پله پایینتر از من ایستاد. خم نشدم برش دارم. آدم بیکار که بخواهد رواننویس برداشتن من را از روی زمین نگاه کند زیاد بود آنجا.
رواننویس هدیهٔ همان اداره بود. به پاس دو سال مدیریت بیاشکالم در منطقهٔ چهار. حیدری گفته بود هفتاد هشتاد تومانی میارزد. ماند روی پلههای همان اداره. گفتم گور پدرشان.
تا عصر جنازهٔ بهاره را با شش تا امضا از بیمارستان تحویل گرفتم. یکی برای سردخانه دوتا برای بخش مالی بیمارستان. سه تا برای اتاق عمل و مراقبتهای ویژه و کوفت و زهرمار. از همان کاغذسیاه کردنهای ادارهٔ خودمان. با این فرق که در ازای امضا گرفتن به جای اعتبار و امتیاز جنازه تحویلت میدهند.
بهاره وقت رفتن به اتاق عمل خندید. من ساکت بودم. دکترش گفته بود احتمال زنده بیرون آمدنش پنجاه درصد است. من نخواستم عمل شود. بهاره خواست. گفت اینطور زنده بودن عذاب است برایش. اگر این را نمیگفت من هیچوقت نمیفهمیدم نُه ماه درحال عذاب کشیدن بوده. شوهر بیفکری نبودم. او عوارض تومور مغزیاش را مخفی کرده بود. روی تخت مراقبتهای ویژه خوابیده بود که گفت فقط دو تا خواهش از من دارد و اولیاش رضایت دادنم برای عمل است. اولین خواستهاش بود توی چهارده سال باهم بودنمان.
پرسیدم «چرا زودتر نگفتی مریضی؟». لبهایش جمعتر شد و دومین خواستهاش را گفت. اینکه شب اول قبر بالای سرش نماز بخوانم. پنجاه درصد امیدم به ماندنش شد صفر. مطمئن شدم زنده نمیماند. آن لحظه دقیقا داشتم به گوشهٔ چشمش نگاه میکردم که خیس بود. هیچوقت نشد دستم را ببرم گوشهٔ چشمش و خیسیها را لمس کنم. یک چیزی دستم را نگه میداشت همیشه. نگفتم دلم تنگ میشود برای نگاه و گوشهٔ چشم خیسش. با اینکه میدانستم خیلی زودتر از چیزی که فکرش را بکنم تنگ میشود. عادت کرده بود به حرف نزدنهایم. به جملههای کوتاه و بیاضافاتم. بعضی وقتها به شوخی صدایم میزد: «آدمآهنی». بدون هیچ تفاوتی توی چهرهام نگاهش میکردم تا جوری قربان صدقهٔ نگاهم برود که یادم برود چقدر برایش «آدمآهنی» هستم. فقط یکبار ازکوتاهی جملههایم با او حرف زدم. نه از چرا کوتاه بودنشان. گفتم معلمهای دبستان همیشه آرزو به دلشان میمانْد بیشتر از پنج خط انشا بنویسم.
اول به حیدری و بعد به مادرم زنگ زدم تا همه را خبر کنند برای خاکسپاری. بهاره قبل از عمل با فامیلهای نزدیک و آشناهای قدیمیاش تلفنی حرف زده بود. به حساب خودش برای حلالیت طلبی. گفتم اینکار له کردن شخصیت است. گفتم آدم نباید خودش را بیدلیل پیش دیگران کوچک کند. گفت «ایدهٔ قشنگیست به شرطی که هیچ چیزِ بزرگتر از خودت را به رسمیت نشناسی»
حرفش را به خودم گرفتم. که انگار هیچ موجودی را بزرگتر از خودم قبول ندارم. گفتم «لابد خدا را به رسمیت میشناسم که توی این مملکت مدیر شدهام. نه؟»
منتظر جوابش به «نه؟» گفتنم نبودم اما گوشهایم یا شاید چیزی توی دلم دوست داشت بهاره کافر نبودنم را تایید کند. ساکت ماند. خندید و گوشیِ تلفن به دست شمارهٔ بعدی را گرفت برای حلالیت طلبیدن.
مادر بهاره بیشتر از همه گریه کرد. کنار من حیدری ایستاده بود و کنار حیدری چند نفری از معاونها و کارمندها. از وقتی که جراح کم آوردنش پیش تومور بهاره را اعلام کرد و تسلیت گفت تا آن موقع فقط یکبار همراه با سوزش چشمها، نفسکشیدن سخت شد برایم. نمیدانم به گوشهٔ چشم بهاره فکر کرده بودم یا به نگاهش. یا شاید به حجمی خیالی از او که پشت به من نشسته بود روی برآمدگی خاکی قبرش. عینک مشکی را گذاشتم روی چشمهام که اگر اشکی آمد دیده نشود. اشکی نیامد. دستی از پشت نشست روی کتفم. صدای پدر بود که «بلند گریه کردن حالت را خوب میکند». جواب دادم «حالم خوب است». حالم خوب نبود. گریهٔ بلندی هم نبود برای خوب شدنش.
پسری که زرد پوشیده بود داشت زمین را چاله میکرد با ناخنهایش. تنم مور مور شد. اگر صاحب عزا نبودم و صد جفت چشم زاغ سیاهم را چوب نمیزد گوشش را میپیچاندم که برود پی کارش. هشتسالم که بود لیوان گلی مادربزرگ را کوبیدم به دیوار تا با دیدنش فکر نکنم کسی گودی تویش را با ناخن تراشیده. تا مورمور نشود تنم. بهاره وقتی خاطرهٔ هشت سالگیام را از زبان مادربزرگ شنید ناخنهایش را کوتاه کرد تا وقت خواب کشیده نشود به گچ دیوار و تن فلزی تخت.
پیرمرد توی گودی قبر فرقی با جوانیهای فیدلکاسترو نداشت. داد زد: «یکی از محرمها». بدم نمیآمد آخرینبار صورت بهاره را ببینم. یا شاید گوشهٔ چشمهایش را لمس کنم. چشم بیکار که بخواهد مصبیتزدگیام را تماشا کند زیاد بود. نرفتم. تن بهاره با دستهای برادرش رفت توی قبر. بهارهٔ پیچیده شده توی پارچهٔ سفید آشنا بود برایم. عادت داشت چادر نمازش را پیچ و تاب بدهد دور گردنش.
هر بار که پای تلویزیون یا امضاهای جامانده از صبح بودم و سفیدی پر چادرش رد میشد از روی رواننویس یا دستم، خودم را مشغولتر میکردم به کار. که بحثی از نماز خواندن و نخواندن نشود. که من نگویم نماز یک عادت است و او از فرق انتخاب آگاهانه با عادت حرف نزند. که بعد مجبور نشوم مخلوطی از حرفهای فروید و خودم را به خوردش بدهم. اینکه در بهترین حالتِ آگاهی باز ناخودآگاه اثرش را میگذارد و انتخاب بیمعنی میشود. بعد از اولین و آخرین گفتوگویمان دربارهٔ نماز و انتخاب، بعد از حرف فروید، چشمهایش ریز شد و با شیطنت گفت «پس میشه بگی من توی ناخودآگاه جنابعالی چهکار میکردم که انتخاب شدم به همسریات؟» آخر حرفش صدایم زد «آقای بیانتخاب» و خندید.
یک حساب ساده بود که انتخاب کردن کسی به همسری یعنی تعلق خاطر داشتن. تعلق خاطر داشتن یعنی محتاج بودن به کسی غیر از خود و این برایم مثل فرو کردن سوزن توی عصب یک دندان کرم خورده بود. از روی درماندگی گفتم «تو انتخاب مادرم بودی نه من». او هم فهمید جوابم از روی بیجوابیست. صحبت مسخره را با لحن مسخرهتری تمام کرد و خدا را شکر کرد که فروید و مادر من با هم روبرو نشدهاند و فاتحهٔ مکتب روانکاوی خوانده نشده!
نمیشد به بهاره امتیاز داد. برای همین هیچوقت نگفتم ناخنهای او تنها ناخنهایی هستند که تنم را مور مور نمیکند. امتیاز ندادن بعضیوقتها یک قانون است. مثلاً برای ارباب رجوعهایی که اگر یک امتیاز بگیرند دوتا طبلکار میشوند و سوار امتیازدهنده میشوند و میشوند موریانهٔ اعصاب.
تاریکی که همه را فرستاد خانه، هیچکس نبود امتیاز دادنم را ببیند. حتی بهاره. که خواستم خواستهٔ دومش را عملی کنم و کنارقبرش نماز بخوانم.
خاک روی قبر خیس بود. دلیلش این نبود که تن بهاره جوانه بزند و سر از خاک در بیاورد. دلم میخواست این فکر مسخره یک قانون علمی غیرمسخره باشد. نبود. فقط یک قانون برای مردهها هست. مردهها مردهاند. رو به قبلهای که فیدلکاستروی جوان نشان داده بود ایستادم. الله اکبری را که باید اول همهٔ نمازها گفت، گفتم و بیصدا زل زدم به روبهرو. فکر کردم اسم این نماز چیست که دارم توی این گرگ و میش میخوانم. بلند توی دلم گفتم «دو رکعت نماز بهاره».
پسر زردپوش زمینسوراخ کن ایستاد روبرویم. همه رفتهبودند پی کارشان جز او. حمد را تمام کردم. با آستینهای بالازده و ناخنهایی که احتمالاً زیرشان پر بود از گل و خاک داشت نگاهم میکرد. با جن اشتباهم گرفته بود انگار. سه تا آیهٔ سورهٔ اخلاص برایم شد مثل سه پلهٔ آخر سکوی شیرجه. با پدر و عمویم زیاد میرفتیم استخر. عمو دستم را میگرفت و میرفتیم پیش آدمهایی که میخواستند شیرجه بروند توی عمق شش متری. به سه پلهٔ آخر که میرسیدیم پشیمان میشدم. نمیگذاشت برگردم. میگفت این پلهها یک طرفهاند. فقط برای بالا رفتن ساختهشدهاند. میگفت خفه شدن توی آب و مردن شرف دارد به اینکه بخواهی جلوی این همه چشم راه آمده را برگردی. خودش اول میپرید توی آب و من خیره به ارتفاع این پا و آن پا میشدم. پشتم را هیچوقت نگاه نکردم تا کسی ترسم را نبیند. چشمهام را میبستم و میپریدم. چشمهام را بستم و رفتم رکوع. تنم مور مور شد. انگار مجسمهای باشم و پسر زرد با چشمهایش ناخنک بزند به تن سنگی زمختم. دوباره که ایستادم نبود. من بودم و بهاره زیر یک خروار خاک.
وقتی فهمیدیم چمدان سوغاتیهای سفر کیش جامانده، بهاره گفت برگردیم. گفتم محال است برگردم به خاطر یک مشت چیز مزخرف. گفت «میدانی همان مزخرفها چقدر دیگران را خوشحال میکند؟». گفتم «بین خودم و غیرخودم ترجیح میدهم خودم را دوست داشته باشم» گفت «تو خودت را هم دوست نداری». گذاشتم به حساب کلافگیاش از جاماندن سوغاتیها.
پیشانیام که نشست روی خاک، یادم رفت ذکر سجده را. خاک نزدیک چشمهام قطره قطره خیس شد. گفتم «دوستت دارم». به بهاره که زیر خاک بود. یا شاید به بزرگترِ روبهروی سجدهام که به رسمیت شناخته شده بود.
بهاره زل زده بود به خودش توی شیشهٔ تاکسی فرودگاه. گفت «تا زمانی که نشکسته باشی نمیتوانی دوست داشتن را تجربه کنی» گوشهٔ چشمش خیس بود آنموقع.
با گوشهٔ چشم خیسم پای پسر زرد را کنار صورتم دیدم. گفت «دیروز رواننویستان را روی زمین جا گذاشته بودید» و رفت. نتوانستم سرم را بردارم از سجده و ببینم کجا. چسبیده بودم به زمین یا شاید شده بودم شبیه لیوان گلی مادربزرگ توی هشت سالگیام.
صدفهای بندرعباس
۱
بدون توضیح واضح است که دیدن ناگهانی زن سابقش، بعد از آن مدت آقای توجه را در وضعیت خاصی قرار میداد. خودش را نباخت. سعی کرد نبازد. و ثمرهٔ تلاشش جواب سلام موقر و کوتاهی بود که تحویل زن داد. اگر میخواست رد گم کند و خودش را به آن راه بزند که زن را ندیده، میشد همان باختن. پس خیلی خونسرد جواب سلامش را داد. طبق معمول بعد از سلام این تکه کلام میآید که چه خبر یا چه خبرا؟ قلاده را دست به دست کرد، سگش را به طرف خودش کشید و بی تفاوت گفت خبری نیست، سلامت باشید. سگ پشمالوی زن را نگاه کرد و پرسید شما چه خبر؟ گرچه این جوابها اغلب اوقات به سوالِ چه خبر داده میشود، اما آقای توجه چندان هم بیمقصود نپرسید که شما چه خبر. کما اینکه تصور میکرد، چه خبرِ زن نیز بیمنظور نبوده. زن به کنار پیادهرو آمد، روی پا نشست. سگ بزرگ و پشمالویش را نوازش کرد و پاسخ داد که بی خبرم، خوش هستید؟ آقای توجه ممنون را مقطع و محکم گفت. زن از کنار سگش بلند شد. پرسید: شما هم سگ خریدید؟ چه تصادف جالبی. من الان سه سال است که با سگم زندگی میکنم. شما چند وقت است؟ ادامه…
سرنوشت
آلیس کنار شوهرش روی تخت بیمارستان نشست، انگشتان سرد او را در دست گرفت و آن ها را نوازش کرد:
«حقیقت همینه جیمی! حالا دیگه می تونی بری.»
«چیزی به رفتنش نمونده»
این جمله را دکتری گفت که صدای قلب جیمی را با گوشی شنید. آلیس گرمی دست دکتر را روی شانه اش حس کرد. نمی دانست که باید چه عکس العملی نشان دهد. از روزی که شوهرش توی حمام زمین خورد، یک سره از او مراقبت می کرد. سعیش این بود که فریادها و لگدهای جیمی را به یاد نیاورد. ادامه…