فیروزه

 
 

رعد و برقی کمی آن طرف‌تر

لنگه کفشش را پرت کرد سمت گربه‌ای که نشسته بود کنار حوض وسرش را برده بود توی قابلمه. گربه سرش را بلند کرد. نگاهی به پیرمرد انداخت وفرار کرد. فحشش داد. با عجله لنگه چپ دمپایی‌اش را درآورد و پرت کرد به گربه که حالا خودش را رسانده بود لب دیوار.

پیر مرد رفت توی اطاق. در چوبی را بست و ازپشت شیشه نگاه کرد به شاخه‌های درهم پیچیده وخشک درخت انار. یاد روزهایی افتاد که منصور را دعوا می‌کرد که انارهای کال را نچیند. پرده پشت در را انداخت و رفت کنارمیز چوبی. نشست روی صندلی. سرفه‌ای کرد. برای خودش چای ریخت. رادیو را روشن کرد. زنی با صدای لطیفی گفت: «ساعت چهارده. صدای ما را از رادیو ایران می‌شنوید.» ادامه…


 

لیسانس وآش نذری

چرا این‌طور نگاه می‌کنید؟ نه شاخ دارم و نه گوش‌های دراز! فقط از این‌که باید یک سال دیگر صبر کنم، دردم آمده و این شکلی -شبیه گل وارفته- شده‌ام. اینکه دیگر چپ‌چپ نگاه کردن ندارد. به کسی هم ربط زیادی ندارد و فقط یک چیزی است بین من و خودم. راستش این ماسماسک خودش اصلاً مهم نیست. اصل مطلب چیز دیگری است. خوب طبعا من هنوز آن‌قدر احمق نشدم که هر سال، سالمرگ خاله جان بزرگه که می‌رسد، شال و کلاه کنم و بعد از کلی قائم باشک با جناب همسرخان، از تهران راه بیفتم بروم دماوند تا فقط آن، چی بهش می‌گویند، همین نامچه، را هم بزنم و بیایم تهران، از اولش هم از این کار‌ها بدم می‌آمد. اما خوب حالا، راز اصلی ماجرا، خود همین خاله خانوم است. خاله جان بزرگهٔ خدابیامرز خوب زنی بود. پنج سال پیش مرد. بزرگ خاندان خانوادهٔ بی‌انتهای پدری بود و امکان نداشت کسی با یک کوه گره بیاید پیش خاله جان بزرگه و بعد از حرف زدن با او گره‌گشایی نشود! ادامه…


 

شهریور

تلویزیون مثل سر گوزن‌هایی که توی فیلم‌های خارجی دیده بودم از دیوار آویزان شده بود و داشت مردی را نشان می‌داد که پشت کلی میکروفن ایستاده بود وحرف می‌زد. صدای تلویزیون که قطع باشد آدم بیشتر حواسش به لب‌ها و صورت کسانی است که حرف می‌زدند. گمانم این سیاستمدارها کلی تمرین می‌کنند که موقع صحبت کردن جز لب هایشان هیچ حرکت دیگری توی صورتشان نداشته باشند. منشی گفته بود منتظر بمانم چون آقای رییس مهمان مهمی داشتند. یک تلویزیون تنظیم شده روی یک شبکهٔ انگلیسی و کتاب‌های کوچک و بزرگ زبان توی کمدهای چوبی اصلی‌ترین اجزای همهٔ آموزشگاه‌های زبانی بودند که تا به حال دیده بودم. تنها تفاوتشان در شهریهٔ کلاس‌ها بود که آن هم روی حساب شهرت اساتید بالا و پایین می‌رفت. این یکی از معروف‌ترین‌هایش بود. همان اولین روز هم که برای ثبت نام آمدم این را می‌دانستم، اما هیچ وقت فکر نمی‌کردم که توی یکی از همین کلاس‌ها، قاب عکس کوچکی که توی یکی از دورترین نقطه های ذهنم آویزان شده بود زمین بیفتد و آدم‌هایش بیرون بیایند و دوباره جان بگیرند. ادامه…


 

تشییع جنازه آقای جان مورتون‌سِن

آمبروز بیرس و زهرا طراوتی

جان مورتون‌سِن مرده بود و حالا همه داشتند از مردی می‌گفتند که صحنه نمایش زندگی را برای همیشه ترک کرده بود.

جنازه در تابوت زیبا و ظریفی آرمیده بود که از چوب ماهون ساخته شده بود. درِ تابوت شیشه‌ای بود و از پشت سطح شفاف آن می‌شد چهرهٔ مرده را دید. مراسم با نظم خاصی، آن‌چنان که شایستهٔ تازه‌درگذشته باشد در حال برگزاری بود. چهرهٔ پشت شیشه، انگارخیلی از دیدن این مناظر راضی نبود. از آنجا که بی‌درد جان داده بود، لبخند کم‌رنگ لب‌هایش زیر تکان‌های حاملانِ تابوت، دست نخورده مانده بود. ادامه…


 

مثل حوا، مثل تو

فرشته ندیده بودم ولی می‌دانم تو شبیه فرشته‌ها بودی. از آن‌ها که توی فیلم‌ها همه آدم‌های ناز و زیبا را بهشان تشبیه می‌کنند. بعد هم چند تا لغت سانتی‌مانتال کنارش می‌گذارند که بگویند دوستش دارند و این حرف‌ها. همیشه دنبالت می‌گشتم. حتی قبل از اینکه چادر رنگی مادر لای در حیاط گیر کند. از آنجا که هزار بار وصله کرده. از میان آن ‌همه آدم من را انتخاب کند و هزار فحش جور و ناجور نثارم کند. که چرا هنوز ور دلش توی اتاق پشت پذیرایی نشسته‌ام. اتاق سه در پنجی که قبلش پدر ور دل مادر می‌نشست. و قبل‌ترها مادربزرگ ور دل شوهرش که پدربزرگ من نبود. چادر جوری پاره شد که دیگر وصله و پینه و این‌ چیزها برنمی‌داشت. این‌بار فقط فحش‌های کهنه و پلاسیدهٔ مادر را می‌خواست که داغ چندساله‌اش را التیام دهد. دیگر نمی‌توانستم در داستان‌های کوتاه و رمان‌های کلاسیک دنبالت بگردم. مینی‌مال‌ها هم تاب مقاومت در برابر قامتت را نداشتند. کل تاریخ سینما هم کوچک‌تر از آن بود که طره‌ای از پیچ موهایت را نشان دهد. از همان صبح پِی‌ات گشتم. در کلاس‌های دانشگاه. توی ایستگاه‌های اتوبوس. بین بازیگرها سینما و مجریان تلویزیونی. و حتی آن‌جاهایی که می‌دانستم نیستی. نمی‌دانستم دنبال زن برای خودم باشم یا پِی عروس مادر. ولی می‌دانستم پیدایت می‌کنم. ادامه…


 

رقصیدن روی سنجاق

هیچ وقت دربارهٔ مذهب به هم چیزی نگفته بودیم، اما دربارهٔ ازدواج بارها حرف زده بودیم.

او ملکهٔ یک دنیای کهنه و قدیمی بود که اجدادش را با گیوتین در مرکز پاریس گردن زده بودند و من یک طراح مد تازه به دوران رسیده بودم که اجدادم در حول و حوش شهر کراکو تیرباران شده بودند. اما گور پدر این چیزها! مهم این بود که عاشق هم بودیم.

بطری نوشیدنی داشت به ته می‌رسید که ناگهان زنگ کلیسای نوتردام به صدا در آمد. او در پاسخ انگار چیزی شبیه «قدرت لایتناهی ایمان» گفت. ادامه…


 

لباس‌های روغنی

هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شد یک‌راست می‌رفت سراغ سبد لباس‌های کثیف. همه را می‌ریخت بیرون و حسابی زیرورو می‌کرد. ناامید که می‌شد گوشه‌ای می‌نشست و گریه می‌کرد تا شب. چند ماهی کارش همین بود. از همان روزی که پدر مرد. توی این مدت کمتر او را در حالت عادی دیده بودیم. می‌گفت برای پدرتان دعا کنید. کار و کاسبی‌اش کساد است. چند وقتی است خانه نمی‌آید. مثل روزهای اول ازدواج که تازه مغازه را راه انداخته بود. هر وقت دخل خوبی نداشت خانه نمی‌آمد. همان‌جا توی مغازه می‌خوابید، کنار چاله، بین قوطی‌های روغن. به قول خودش نمی‌خواست شرمندهٔ زن و بچه‌هایش باشد. دعا کنید کاسبی‌اش دوباره درست شود و بیاید خانه. این‌جوری نفله می‌شود طفل معصوم و… بعد دوباره شروع می‌کرد به گریه کردن.

همه کلافه شده بودیم. این جوری اگر پیش می‌رفت خودش را دستی دستی هلاک می‌کرد. دور هم جمع شدیم و فکرهایمان را ریختیم روی هم. فایده‌ای نداشت. هر چه به ذهنمان خطور می‌کرد به نوعی به بن‌بست می‌رسید. دست آخر تصمیم گرفتیم وقتی مادر خوابش برد لباس بابا را از توی کمد بیرون بیاوریم و روغنی کنیم و بیندازیم توی سبد. شاید چند روزی آرام‌تر شود و از گریه‌های وقت و بی‌وقتش دست بردارد.

صبح روز بعد که از خواب بیدار شد طبق معمول رفت سراغ سبد لباس‌ها. دست برد توی سبد و لباس‌ها را ریخت بیرون. وقتی پیراهن بابا را دید حسابی خوشحال شد. پیراهن را برداشت و توی بغلش گرفت.سرش را نزدیک برد و از اعماق وجودش بو کشید. یک دفعه برق از سرش پرید. لباس را جلوی صورتش گرفت. خوب که وارسی‌اش کرد داد زد. داد زد و هر چی ناسزا بود نثار بابا کرد.

همه جا خوردیم. خیلی عصبانی بود. هیچ کدام جرأت نکردیم نزدیک‌ برویم. رفت توی اتاق و چمدانش را برداشت و هرچی لباس داشت چپاند توی آن. گر گرفته بود و یک‌ریز زیر لب غر می‌زد:
با همهٔ کارهاش کنار اومدم. ولی این یکی رو دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. فقط مونده بود بخواد دروغ تحویلم بده. پیش خودش چی فکر کرده. فکر کرده من احمقم و فرق روغن تازه با روغن سوخته رو نمی‌فهمم؟ می‌خواد منو گول بزنه!؟ چطور به خودش اجازه داده منو احمق تصور کنه. می‌خوام که صد سال برنگرده!

همهٔ وسایلش را که جمع کرد، در چمدان را بست. چادرش را از روی جالباسی برداشت و کشید روی سرش. رو کرد به ما و گفت:
هر وقت باباتون اومد بهش بگید من رفتم. بگید دیگه هیچ وقت حاضر نیستم پامو توی این خراب شده بذارم.

از خانه بیرون رفت و در را محکم بست.

به قدری شوکه شده بودیم که فراموش کرده بودیم باید بدویم و جلوی در بایستیم و نگذاریم برود. بیشتر که فکر می‌کنم اصلاً جایی را نداشت که بخواهد برود. چند روزی است از او هیچ خبری نداریم.


 

چشمان میشی

دارم خفه می‌شوم. دست‌هایم می‌لرزد. نگاهشان که می‌کنم همان حس بیست ودو سال پیش ریخته است نو ک انگشت‌هایم. دست‌هایی که هزار بار نگاه‌شان کرده‌ام و هربار دلم خواسته بگذارم‌شان روی تخت آشپزخانه و هرچه دارم بدهم به جلادی، آدم‌کشی، کسی که قطعشان کند.

قسم خورده بودم به حضرت‌عباس که پایم را توی این شهر نگذارم. کاش به جای بم اینجا زلزله آمده بود. کاش مال این خراب شده نبودم. دستم را می‌چسبانم به درخت توت سر کوچه. تا شاید لرزشش کم شود. آرام نمی‌گیرم، خودم را کولی‌وار پهن می‌کنم پای درخت. قلبم دور برداشته. همین‌طور می‌کوبد. مشتم را پر از خاک می‌کنم. مثل ساعتِ شنی، ذره‌ذره می‌ریزم‌شان روی زمین. خانه‌های کوچه را نگاه می‌کنم. غیر ازخانهٔ سیدماشاالله و ننه‌قمر بیشترشان را خراب کرده‌اند. انگار مسابقه گذاشته‌اند چه کسی زودتر سقف خانه‌اش به فلک می‌رسد. ادامه…


 

در ماشین

در میان خیابان‌های شلوغ و پرترافیک می‌راندم و ساختمان‌های درخشان و پیاده‌روهایی را که پر بود از دست‌فروش و خرده‌فروش، پشت سر می‌گذاشتم. خانم سوئینی را که دیدم، برایش بوق زدم و فریاد زدم: «بپر بالا!»

او درحالی‌که داشت سوار ماشین می‌شد، گفت: «انگار که شهر جنی شده امروز.»

«کیپ تا کیپ جمع شدن! یه صدتایی می شن!» ادامه…


 

عصر سه‌شنبه

سه شنبه بود و غروب عصرگاهی بر جزیرهٔ مائویی سایه انداخته بود. در هوای بکر و دست نخورده، گویی سایه‌ها جزایر مجاور لانای و مولوکای را بیش از پیش به جزیره مائویی نزدیک می‌کردند.

آلیس با صبوری زیر سایهٔ درخت انجیر معابد ایستاده بود و انتظار شوهرش را می‌کشید تا از ماهی‌گیری برگردد. همین‌طور که خورشید داشت غروب می‌کرد در دوردست، جایی که جاده به درختان انبوه می‌رسید سایهٔ مردش را تشخیص داد. آن‌ها در همین مسیر با هم نامزد کردند، به دنبال یک مکالمهٔ کوتاه در پیاده روی طولانی راه باریکه‌ای که به خانه می‌رسید. ادامه…