فیروزه

 
 

بوی یخ

سعی‌می‌کنم بچرخانمش، نمی‌شود. داد می‌زنم سر ممد، می‌چرخد سمت من. نزدیک ‌است آب بریزد روی چندنفری که ایستاده‌‌اند و زل‌زد‌اند به ما. یکی‌شان مرتب فیش فیش می‌کند. کم پیش می‌آید اینجا کسی ساکت باشد. اما این‌ها انگار عصا قورت داده‌اند.

می‌گویم: «شیلنگ رو ول کن. بیا بچرخونیمش، نمی بینی اینها سنگ تو سر آدم نمی زنند.»

شیلنگ را می‌اندازد. خم می‌شود شیر را ببندد. می‌گویم: «نمی‌خواهد زود باش»

با مچ، کلاهش را که آمده بالای چشمانش عقب می‌کشد. همیشهٔ خدا کلاه می پوشد. حتی توی گرما که خر تب می‌کند. به زحمت نیم وریش می‌کنیم. من صابون می‌زنم، ممد آب می‌ریزد. به همان که فیش فیش می‌کند می‌گویم: «کافور و پنبه گرفتید؟»

دستانش را از زیر بغل آزاد می‌کند. سرش را تکان ریزی می‌دهد و می‌گوید:«چی؟»

«کافور»

مردخپلی که ایستاده کنارش می‌گوید: «توی ماشین است»

جاسوییچی را می‌دهد دست پسرش می‌گوید: «بپر از صندلی عقب بیار»

دست می‌برم تا موهایش را بشویم. پیرمرد تا این سن یک‌دانه‌ هم از موهایش کم نشده. فقط مثل خرما که بزنی توی ماست تنش سیاه و موهایش سفید‌ است. با پشت دست عرق پیشانیم را می‌گیرم. دانه‌های عرق همیشه از بین ابروهای کم‌پشتم سُر می‌خورند توی چشم‌هایم. پیشانی‌ام بلند است. به قول فاطی تا ته سرم پیشانی دارم اما بختم بلند نیست. بی‌راه هم نمی‌گوید.

یادم می‌افتد به ظهر. صابون از دستم سُر‌ می‌خورد. به ممد می‌گویم «مگر نمی‌بینی صابون افتاد؟»

شیلنگ را می‌دهد دستم. انگار اولین ‌بار باشد که مرا دیده، دزدکی نگاهی به من می‌کند. خم می‌شود از جلوی کفش‌های براق مرد خپل صابون را برمی‌دارد.

نکند مرده باشد.کاش دور زده ‌بودم و از دور پاییده بودمش. پیرزن، سر ظهر کجا می‌خواسته برود؟

پسر که در را باز می‌کند، زنی خودش را پرت می‌کند داخل. داد می‌زند «می‌خواهم ببینمش.»

یکی دوتا مشکی‌پوش از پشت سرم هیکل‌های گنده‌شان را تکان می‌دهند ومی‌روند سمت زن. زن هم چاق است. خانوادگی چاق‌اند. ممد می‌چرخد و نگاهی به زن می‌کند. ماسک را که افتاده روی گردنش تا روی بینی بالا می‌کشد. از بوی کافور بدش می‌آید. هر نوع سیگار و مواد که دستش بیاید مصرف می‌کند اما می‌گوید: «کافور بوی مرده می‌دهد. بوی مرده‌ای که صد سال بوکرده باشد.»

من هم روزهای اول بوی مرده عذابم می‌داد. بوی یخی دارد. آن موقع خواب مرد‌ه‌ها را زیاد می‌دیدم. بس‌که بهشان فکر می‌کردم.

پیرمرد را به پشت می‌خوابانم. از لب سکو کمی آب می‌ریزد توی چکمه‌هایم. فکر می‌کنم اگر لگنی که سوارش می‌شوم بیمه داشت حتماً می‌ایستادم ببینم چی به سر پیرزن آمده. اما ارزش ندارد که بیمه‌اش کنم. «آفتابهٔ خرج لحیمه»؟ وسط کوچه را گرفته بود و عین لاک‌پشت می‌رفت. تا پیچیدم خوردم بهش. کوچه خلوت بود. پشت سرم کسی نبود. آخر کوچه هم فقط گرما بود که روی دیوار موج گرفته‌ بود. پیچید توی چادرش. نتوانستم صورتش را ببینم. تا افتاد چرخ خورد.

دنده عقب که گرفتم خوردم به تیر برق. چراغ‌ خطر عقب شکست. باید دوتا خطر نو بخرم. البته اگر پولی بماند. امشب می‌خواهد برای مریم خواستگار بیاید. این چاقالوها باید پول خوبی بدهند.

ممد شیر را می‌بندد. می‌رود تا از بالای پنجره کفن را بیاورد. به همان که پسرش را فرستاد می‌گویم: «پنبه‌ها کو؟»

از پلاستیک سیاه زیر بغلش یک بسته پنبه می‌دهد دستم. سعی می‌کنم پیرزن‌های کمر خمیده‌ای را که می‌شناسم توی ذهنم مرورکنم. صدای جیغ چند تا زن کلافه‌ام می‌کند. یکی از مشکی‌پوش‌ها گوشی بزرگ و باریکی از جیب شلوارش بیرون می‌آورد. شماره‌ای می‌گیرد و می‌گوید: «چرا کسی عمه را ساکت نمی‌کند؟ می‌خواهید خودش را بکشد؟»

فاطی گفت: «پسره توی آشپزخانهٔ یک شرکت کار می‌کند.»

کسی کنارمان نبود اما خیلی آرام گفت: «ظرف می‌شوید.» و بعد قیافه حق به جانبی ‌گرفت و گفت: «نه فکر کنی کار راحتی است. یکی دو تا که نیست، پانصد ششصد تا ظرف است. البته چند تا کارگر هم دارد که کمکش می‌کنند. برای خودش کسی است.»

ممد دو تکه از کفن را می‌پیچد دور پیرمرد. می‌خواهم پنبه بگذارم توی دهانش که می‌پرسم: «تربتی، چیزی، نمی‌خواهید بگذارید توی کفن؟»

مرد، مثل دفعه قبل سرش را تکان ریزی می‌دهد. از این‌هایی‌ است که همه‌چیز را باید دوبار برایشان تکرارکنی. بغل‌دستی‌اش می‌گوید: «نه نمی‌خواهد. فقط بگذار چند تا عکس قبل از بستن بگیرم.»

یک‌ تکه پنبه بزرگ می‌کنم. دوتکه‌اش می‌کنم تا گوش‌ها را پر کنم. گوش‌ها مثل دو تا بشقاب میوه‌خوری رشد کرده‌اند و یک عالمه مو از سورخ‌هایشان زده بیرون. مقداری پنبه هم با دست فشار می‌دهم توی دهانش. دارند نگاهم می‌کنند. یک تکه پنبه را هم با شست جوری فشار می‌دهم که تمام فضای دهان را پرکند.

زنی مشت می‌کوبید به در. شیشه بالای در می‌لرزد. نمی‌دانم چه چیز در آدم مرده وجود دارد که دخترهایش می‌خواهند هر طور شده قبل از رفتنش توی قبر تماشایش کنند. آدم‌ها وقتی می‌میرند مثل خاک می‌شوند. کم‌رنگ، بی‌خاصیت. به بدبختی باید تکانشان بدهی.

فکر می‌کنم صحنهٔ تصادف بدتر است یا تماشای مرده و باز از خودم می‌پرسم اگر فرار نکرده ‌بودم چه اتفاق‌هایی ممکن بود بیفتد. به میتی که ماه قبل می‌شستمش فکر می‌کنم. تصادفی بود. چقدر همین‌جا جلوی باز مانده‌ها فحش‌دادم به راننده‌ای که فرارکرده بود. میت سرش له شده بود. سر را پیچیده بودند توی پلاستیک. سینه‌اش روی زمین کشیده ‌شده بود. پوستش کاملاً رفته ‌بود. بعضی‌ جاها می‌توانستی استخوان‌های جناق را ببینی. می‌گفتند به بیمارستان نکشیده. چشم‌هایش از توی پلاستیک معلوم بود. باز مانده بودند. ازبین خون‌ها سفیدی‌شان دیده می‌شد.

مرد جلو می‌آید. از چند طرف، از پیرمرد عکس می‌گیرد. نگاهی به کت براقش می‌اندازم. فاطی تأکید کرد شب موز هم بگیرم. توی ذهنم حساب می‌کنم دو تا مرغ با دو کیلو موز چند تومان می‌شود. کاش قبل از آن‌که بیایند خواستگاری پدرش را دیده بودم.

نگاهی به مرد چاق مشکی‌پوش می‌کنم. می‌گویم: «شهردار را که هفتهٔ پیش مرد خودم غسل و کفن کردم.»

کتاب دعای کوچکی از جیب کتم برمی‌دارم. کتم مثل لاشه‌ای از میخ آویزان است. معمولاً سر قبرها از روی کتاب کوچک قرآن می‌خوانم. می‌گویم: «قرآن خودم را می‌گذارم توی کفن. خدا بیامرزدش. چقدر نورانی است.»

این جمله را معمولاً این‌جا زیاد می‌گویند. حداقل باید اندازهٔ دو تامرغ پول بیشتر بدهد. بهش نمی‌خورد خسیس باشد. اگر انعام بیشتر بدهد، حتماً دو کیلو شیرینی هم می‌گیرم.

می‌گویم کار میت تمام است و فاتحه‌ای طلب می‌کنم. دستش را می‌برد توی جیب کتش، انگار می‌خواهد تکه‌ای از بدنش را جدا کند و به من بدهد. شیشهٔ بالای در می‌شکند و می‌ریزد روی سر زن. همه‌ می‌چرخیم سمت در. مرد دست‌درجیب می‌رود سمت در، پایش به شیلنگ گیر می‌کند. از سرو صدا‌ها معلوم است زن کمی آسیب دیده. مرد کنار زن می‌ماند. چند نفر می‌آیند میّت را ببرند.

ممد دست‌کش‌هایش را درمی‌آورد. کلاهش را می‌گذارد روی سرش و می‌رود کنار شیر تا دست‌هایش را بشوید. من هم می‌روم تا لاشه‌‌ٔ آویزانم از میخ را بپوشم.



comment feed ۵ پاسخ به ”بوی یخ“

  1. حسین سرانجام

    شروع درخشان، ارجمند و شاهکاری دارد.
    هر وقت بقیه اش را هم خواندم بقیه دیدگاهم را می‌گذارم

  2. حسین سرانجام

    بقیه داستان را هم خواندم. به قشنگی شروعش نبود ولی باز هم خوب بود. با همچین شروعی انتظار ادامه سنگین‌تر و یک پایان بندی خوب را داشتم. تصادف با پیر زن در داستان جای خود را باز نکرده است. اصلا در این نوشته جایی ندارد. همان خط خواستگاری پر رنگ‌تر و در مقابل غسال‌خانه و … خیلی بهتر خود را نشان می‌دهد و به پایان بهتری خواهد رسید. ولی این نتیجه در پایان باید خوب و زیبا مطرح شود نه این که در دو سطر با یک پایان لطیفه‌وار روبرو شویم.

  3. هادی

    شروع خیلی خوبی داشت
    تا جایی که گفت :پنبه و کافور گرفتین به نظرم خیلی خوب بود
    و آدم دوست داشت ادامه بده و ببینه این چه موقعیتیه!؟
    تا گفت کافور و پنبه ،موقعیت لو رفت و اندکی از عطش خواننده کاسته شد
    حالا ادامه دادن داستان نیاز به انگیزه داشت که ماجرای خواستگاری و تصادف و پیرزن و…وانتخاب نوع روایت خوب بود اما اجرای این انتخاب شاید میتونست بهتر باشه…خیلی بهتر ….
    نکته این که بنده از اصول داستان نویسی سررشته ای حتی اندک ندارم و کاملا به عنوان یک مخاطب عام و علاقه مند این نظر رو می نویسم و این یعنی این که ممکنه باقی مخاطبان عادی این داستان هم همین اتفاق براشون بیافته ….
    و البته آشنایان به فن نویسندگی و داستان که جای خود دارند.
    با تشکر
    موفق و پرکار باشید

  4. مریم محمدی

    سلام شروع خیلی خوب بود
    و پایانی که غافلگیرت می کند
    یا حق

  5. سجادی نژاد

    من هم معتقدم که ضرورتی نداشت در ذهن راوی ماجرای تصادفی چنان بگذردهمان طور که چاق و لاغر بودن میت هم نمی دانم چه دردی را درمان می کند. البته این دست موضوعات ممکن است به روان شناسی راوی کمک کند اما چون ایده و تم در خدمت نشان دادن شگردهای غسال در حرفه اش است ترجیح می دهم بر عطف هایی چون اغراق او در ستایش مرده در نزد بازماندگان به ظاهر پولدارش توجه کنم.