فیروزه

 
 

قارچ‌ها در شهر

بادی که از دوردست‌ها به شهر می‌وزد‌، هدایایی نامعمول به همراه دارد که تنها ارواح حساس اندکی متوجه‌شان می‌شوند‌، همچون مبتلایان به تب یونجه که به خاطر گرده‌های گل سرزمین‌های دور به عطسه می‌افتند‌.

روزی بر جدول فضای سبز یک خیابان پر رفت و آمد شهری‌، خدا می‌داند از کجا‌، بادی حامل دانه‌هایی شروع به وزیدن کرد و قارچ‌هایی در آن‌جا جوانه زدند‌. هیچ‌کس متوجه این قضیه نشد به جز مارکووالدوی کارگر که هر روز دقیقا از همان‌جا سوار تراموا می‌شد‌.

این مارکووالدو نگاهی داشت که چندان مناسب زندگی شهری نبود‌: اعلامیه‌ها‌، چراغ‌های راهنما‌، ویترین‌ها‌، سردرهای پرتلألو‌، بیانیه‌های تحصیل‌کرده‌هایی که قصد جلب نظر داشتند‌، هیچ‌وقت توجهش را جلب نمی‌کردند و این‌طور به نظر می‌رسید که انگار بر روی شن‌های بیابان روان می‌شد‌. در عوض هر برگی که بر شاخه‌ای می‌پژمرد و هر پری که به آجری چسبیده بود‌، هرگز از نظرش دور نمی‌ماند؛ هیچ پشه‌ای بر پشت اسبی‌، روزنه موریانه‌ای بر سطح میزی‌، و پوست کنده شده انجیری بر پیاده‌رو نبود که مارکووالدو متوجهش نشود و در آن تفکر و تأمل نکند، و در عین حال تغییرات فصول‌، آرزوهای جان و هستی فلاکت‌بارش بر او آشکار نگردد‌.

به‌هرحال‌، یک روز صبح‌، هنگامی که منتظر تراموایی بود که او را به شرکتی برساند که در آن‌جا به عنوان کارگر ساختمانی مشغول به کار بود‌، متوجه چیزی غیر معمول در نزدیکی ایستگاه در حاشیه زمین خشک و بی‌حاصلی که در امتداد درختکاری خیابان بود شد؛ در برخی نقاط‌، در پای درخت‌ها‌، به نظر می‌رسید که جوانه‌هایی پرحجم رشد کرده بودند که این‌جا و آن‌جا باز شده و به شکل اجسام زیرزمینی مدوری شکوفا شده بودند‌.

مارکووالدو به بهانه بستن بند کفشش خم شد تا نگاهی بهتر بیندازد. آن اجسام قارچ بودند‌. قارچ‌هایی واقعی که درست در دل شهر از زیر خاک بیرون زده بودند‌! در نظر مارکووالدو گویی آن دنیای خاکستری و نکبت‌باری که احاطه‌اش کرده بود در یک آن به جهانی بخشنده و سرشار از ثروت‌های پنهان تبدیل شد‌. و این‌که علاوه بر پرداخت ساعتی دستمزد قراردادی‌، حق بیمه و بیمه حوادث، هنوز می‌توان از زندگی انتظار بیشتری داشت‌.

طرح از سید محسن امامیانسر کار‌، بیش از هر وقت دیگری گیج و منگ بود. تصور می‌کرد هنگامی که او آن‌جا مشغول خالی کردن بسته‌ها و صندوق‌ها است، قارچ‌های خاموش و آرام که تنها او از وجود آن‌ها اطلاع داشت‌، در تاریکی پوسته پرمنفذشان رسیده می‌شد‌. شیره‌های زیرزمینی را جذب می‌کردند و لایه‌های زمین را می‌شکافتند‌. مارکووالدو با خود گفت‌: «فقط کافیه که یه شب بارون بباره‌، اون‌وقت آماده چیدن می‌شن».

و در انتظار زمانی که زن و فرزندش را نیز در جریان آن کشف بگذارد‌، لحظه‌شماری می‌کرد‌. موقع صرف شام ناچیزشان اعلام کرد‌: «یه خبر خوب واستون دارم‌! این هفته قارچ می‌خوریم‌! یه املت قارچ خوشمزه‌! بهتون قول می‌دم‌!» و برای بچه‌های کوچک‌تر که نمی‌دانستند قارچ چیست، با ذوق و شوق زیادی از زیبایی انواع بی‌شمارشان‌، خوش‌طعمی‌شان و این که چطور می‌بایست چیده شوند سخن راند. و بدین ترتیب همسرش را که تا آن لحظه بیشتر ناباور و گیج می‌نمود نیز وارد بحث کرد‌. بچه‌ها پرسیدند‌: «حالا این قارچ‌ها جاشون کجاست‌؟ جاشون رو بهمون بگو‌!»

با شنیدن این سؤال هیجان مارکووالدو در نتیجه اندیشه‌ای بدگمانانه فروکش کرد‌: «اگه جاشون رو بهشون بگم‌، با یه عده از اون بچه‌های شیطون میرن سراغ‌شون و بعد خبرش تو همه محله‌ها می‌پیچه و قارچ‌ها سر از قابلمه‌های بقیه در‌می‌آرن‌!»

بدین ترتیب‌، آن کشفی که یک آن قلبش را لبریز از عشقی جهانی کرده بود‌، اکنون جای خود را به دلهره تملک‌جویی می‌سپرد و هراسی ناشی از رشک و سوءظن، تمام وجود او را فراگرفت‌.

به بچه‌ها گفت: «جای قارچ‌ها رو فقط من یکی می‌دونم و وای به حال‌تون اگه یه کلمه از دهن‌تون در بیاد‌.»

صبح روز بعد‌، هنگامی که به ایستگاه تراموا نزدیک می‌شد‌، احساس دلواپسی زیادی به او دست داد‌. بر باغچه خم شد و به محض دیدن قارچ‌ها -که حالا کمی رشد کرده‌، اما هنوز کاملا درون زمین پنهان بودند‌،- خیالش راحت شد‌. همان‌طور که خم شده بود متوجه شد کسی پشت سرش ایستاده است‌. یکهو سر بلند کرد و سعی کرد حال و هوایی بی‌تفاوت به خود بگیرد‌. یک رفتگر همان‌طور که به جارویش تکیه داده بود داشت او را برانداز می‌کرد‌.

این رفتگر که قارچ‌ها در محدوده کاری او بودند‌، جوانی عینکی و باریک اندام بود‌. آمادیجی صدایش می‌زدند و مارکووالدو از چندی پیش احساس خوشایندی نسبت به او نداشت و خودش هم نمی‌دانست به چه دلیل‌. شاید آن عینکی که با تیزبینی آسفالت خیابان‌ها را وارسی می‌کرد تا کوچک‌ترین نشانه طبیعی را پاک کند‌، او را به ستوه می‌آورد‌.

آن روز یکشنبه بود و مارکووالدو نصف روز را که آزاد بود گیج و منگ به گردش در نزدیکی‌های باغچه گذراند‌، در حالی که از دور چشمش را به رفتگر و قارچ‌ها دوخته بود و داشت محاسبه می‌کرد که چقدر وقت برای رشد قارچ‌ها لازم است‌.

آن شب باران بارید‌. و مارکوالدو مثل دهقان‌هایی که پس از ماه‌ها خشکسالی بیدار می‌شوند و با شنیدن صدای اولین قطرات باران از شادی شروع به پایکوبی می‌کنند‌، تنها او یک نفر در شهر بیدار شد‌، در تخت‌خوابش نشست و خانواده‌اش را صدا زد: «داره بارون می‌آد‌، داره بارون می‌آد!» و عطر گرد و خاک خیس و کپک تازه را که از بیرون به مشام می‌رسید‌، استنشاق کرد‌.

به هنگام سپیده‌دم – آن روز یکشنبه بود – به همراه بچه‌ها با سبدی که قرض گرفته بودند‌، به طرف باغچه دویدند‌. قارچ‌ها آن‌جا بودند‌، راست‌قامت بر روی پایه‌های‌شان‌، با کلاهک‌های بلند بر روی زمینی که هنوز از باران خیس بود‌. «آخ جون‌!» و برای چیدن‌شان هجوم بردند‌.

میکلینو گفت‌: «بابا‌! نگاه کن اون آقاهه که اون‌جاست چقدر از اینا چیده‌!»

و پدر همین که سرش را بلند کرد‌، آمادیجی را سرپا در کنارشان دید که او هم سبدی پر از قارچ در زیر بغل داشت‌.

رفتگر گفت‌: «آه‌! شما هم دارین از اینا می‌چینین‌! پس واسه خوردن خوبن‌؟ من یه کم ازشون چیدم اما نمی‌دونستم اطمینان کنم یا نه! اون‌طرف‌تر تو خیابون درشت‌ترشون در اومده… . خب! حالا که فهمیدم‌، برم به پدر و مادرم که اون‌جا دارن سر چیدن‌شون با هم جر و بحث می‌کنن خبر بدم… .»

و با قدم‌هایی بلند از آن‌جا دور شد‌. مارکووالدو بی‌کلمه‌ای حرف بر جای باقی ماند‌. قارچ‌هایی باز هم بزرگتر که او متوجه‌شان نشده بود، ثروتی که هرگز آرزویش نکرده بود، همین‌طور از جلوی چشمانش دور می‌شد‌. برای یک لحظه از خشم بر جا خشکش زد. سپس – همان‌طور که گاهی اوقات رخ می‌دهد – طغیان آن هیجانات شخصی جای خود را به جهشی بخشنده داد‌. به طرف مردمی که در ایستگاه تراموا جمع شده بودند فریاد زد‌: «آهای! شماها‌! می‌خواین امشب املت قارچ بخورین‌؟ این‌جا تو خیابون قارچ سبز شده‌! همراه من بیاین‌! واسه همه هست‌!»

و به دنبال آمادیجی راه افتاد‌. در حالی که صف طولانی از مردمی که چترهای‌شان را به بازو آویخته بودند به دنبالش روانه شده بود‌؛ آخر هوا هنوز مرطوب و نامطمئن می‌نمود‌.

به اندازه همه قارچ پیدا شد و چون سبد کم آوردند‌، آن‌ها را در چترهای باز ریختند. یک نفر گفت‌: «چه خوب می‌شد اگه همه با هم ناهار می‌خوردیم‌!» در عوض هر کسی قارچ‌هایش را برداشت و به خانه‌اش بازگشت‌. اما به زودی درست همان شب‌، باز همدیگر را ملاقات کردند‌؛ در راهروی بیمارستان‌، پس از شستشوی معده که همه آن‌ها را از مسمومیت نه چندان وخیم نجات داد؛ چرا که مقدار قارچ‌هایی که هر کس خورده بود چندان زیاد نبود‌.

مارکووالدو و آمادیجی، تخت‌های‌شان در کنار هم قرار داشت و مرتب نگاه‌هایی خصمانه به هم می‌انداختند.


 

انتقام

در آن نیم‌روز باشکوه وقتی دلوسه رزا ارلانو تاجی از یاسمن‌های مسابقه‌ی جشن ملکه را بر سر گذارده بود، مادرهای دیگر داوطلبان، زیر لب زمزمه و شکایت می‌کردند که منصفانه نبود. دلوسه فقط به این خاطر که تنها دختر قدرتمندترین مرد در تمامی ایالت، سناتور آنسلمو اورلانو بود، برنده شود. آن‌ها قبول داشتند که این دختر فریبنده و دلربا بود و هیچ‌کس مثل او پیانو نمی‌نواخت و نمی‌رقصید، اما رقیبان دیگری نیز برای آن جایزه وجود داشتند، کسانی که زیباتر بودند. جمعیت می‌دیدند که دلوسه در لباسی از پارچه مخصوص ارگاندی و تاج سری از گل‌ها بر روی سکو ایستاده است، و همان لحظه که او برای جمعیت دست تکان می‌داد، آن‌ها از میان دندان‌های گره‌خورده‌شان او را لعنت می‌کردند. به همین دلیل، تعدادی از آن‌ها بیش از حد لذت برده بودند وقتی چند ماه بعد بدبختی همچون بذر مرگی که سی سال لازم بود تا برداشت شود در خانه اورلان کاشته شد.

در شب انتخاب ملکه، رقص در کاخ شهرداری ترزای مقدس برگزار شد و مردانی جوان از دورترین روستاها آمده بودند تا دلوسه رزا را ببینند. خیلی خوشحال بود و آن‌چنان افسون‌گر و جذاب رقصید که بسیاری از آن‌ها درماندند از این که درک کنند او حتی در میان دختران شرکت‌کننده زیباترین نبود. و زمانی که به جایی که از آن‌جا آمده بودند برگشتند همگی اعلام کردند که تا به حال صورتی مثل او ندیده بودند. و بدین نحو، او شهرتی که استحقاقش را نداشت به دست آورد و بعدها هیچ مدرکی قادر به اثبات خلاف این امر نبود. توصیفات مبالغه‌آمیز از پوست مات و چشمان شفاف دلوسه دهان به دهان نقل شده بود و هر کسی چیزی از تصورات خود بر آن اضافه می‌کرد. شعرها و غزل‌هایی از شهرهای دوردست برای دوشیزه‌ای فرضی به نام دلوسه رزا سروده شد.

شایعات زیبایی کسی که در خانه‌ی سناتور اورلان شکوفا شده بود به گوش تادئو کاسپه دس نیز رسید، کسی که در رؤیا نیز قادر نبود دلوسه را ببیند، چون که در تمامی بیست و پنج سال زندگی‌اش هرگز وقت این که شعر یاد بگیرد و یا این که نگاهی به زن‌ها بیاندازد را نداشت. فقط به جنگ‌های داخلی چسبیده بود. تا جایی که هر کجا مجبور می‌شد ریشش را بتراشد ناگزیر اسلحه‌ای نیز در دستانش نگه داشته بود و برای مدتی طولانی در میان صدای انفجار باروت زندگی کرده بود. او بوسه‌های مادرش را و حتی آواز مراسم عشاء ربانی را فراموش کرده بود. البته همیشه دلیلی برای رفتن به میدان نبرد نداشت، چون در طول چندین دوره آتش‌بس حریفی در محدوده‌ی گروه پارتیزانی وی وجود نداشت. اما حتی در زمان‌هایی که اجباراً صلح وجود داشت، مانند دزدان دریایی زندگی می‌کرد. تادئو مردی بود که خشونت در سرشتش قرار گرفته بود. به هر سمت کشور می‌تاخت، با دشمنان اگر آن‌ها را می‌یافت، می‌جنگید، حتی اگر لازم بود با سایه‌ها نیز می‌جنگید و مسلماً روش یکسانی را بر می‌گزید اگر گروه و حزبش در انتخابات ریاست جمهوری برنده نمی‌شد. شبانه به صورتی مخفی برای در اختیار گرفتن قدرت همراه گروهش عازم شدند و تمامی بهانه‌ها برای ادامه یافتن شورش در نزد او تمام شده بود.

آخرین مأموریت تادئو کاسپه دس کیفر مخالفان کاخ ترزای مقدس بود. با یکصد و بیست مرد سیاه‌پوش به شهر وارد شد تا به همه درسی بدهد و رهبر مخالفان را حذف کند. او و گروهش پنجره‌های ساختمان‌های عمومی را گلوله‌باران کردند، درب کلیسا را شکستند و اسب‌های‌شان را به سمت قربانگاه اصلی تاختند، پدر کلمنته را در حالی که سعی می‌کرد راه‌شان را مسدود کند، له کردند. درختانی را که باشگاه زنان در وسط میدان کاشته بود سوزاندند و در میانه غریو و بانگ هجوم، چهارنعل به سمت خانه‌ی سناتور اورلان، که بر بالای تپه سر بر افراشته بود، تاختند.

سناتور بعد از این‌که دخترش را در دورترین گوشه‌ی حیاط در اتاقی محبوس و سگ‌ها را رها کرد، پیشاپیش دوازده خدمتکار وفادارش منتظر تادئو کاسپه دس ماند. در آن لحظه حسرت می‌خورد و پشیمان بود؛ همان‌گونه که خیلی اوقات دیگر در زندگی‌اش این احساس را همراه خود داشت. نسل مذکری نداشت تا بازوهای او را بگیرند و از عزت و احترام خانه‌اش دفاع کنند. احساس پیری می‌کرد اما وقت کافی نداشت که به این چیزها فکر کند چون دور تا دور خانه‌اش با روشنایی‌های وحشتناک صد و بیست مشعلی که شب را با پیشروی‌شان تهدید می‌کردند محاصره شده بود. در سکوت کامل آخرین مهمات را تقسیم کرده بود. همه چیز گفته شده بود و همه‌ی آن‌ها می‌دانستند که قبل از صبح مثل یک مرد در میدان نبرد خواهند مرد.

سناتور وقتی صدای اولین گلوله را شنید گفت «آخرین مردی که زنده ماند کلید اتاقی که دخترم در آن‌جا مخفی است را برداشته و وظیفه‌اش را انجام دهد.»

همه‌ی آن مردها هنگام تولد دلوسه رزا حاضر بوده‌اند و او را بر روی زانوهای‌شان در هنگامی که لخت و عریان قادر به راه رفتن نبود نگه داشته بودند، در بعد از ظهرهای زمستان داستان‌های ارواح را برایش گفته بودند، به نواختن پیانو دلوسه گوش کرده و در روز تاج‌گذاری در جشن ملکه در حالی که می‌گریستند او را تحسین کرده بودند. پدرش می‌توانست در آرامش بمیرد زیرا دخترش هرگز زنده در دستان تادئو کاسپه دس نمی‌افتاد. تنها چیزی که هرگز به ذهن سناتور اورلان خطور نکرد این بود که به‌رغم بی‌باکی‌اش در میدان نبرد، او آخرین نفری بود که می مرد. سناتور دید که دوستانش یکی پس از دیگری بر زمین می‌افتند و در نهایت فهمید که فقط او مانده است و مقاومت کردن را ادامه داد. تیری در معده‌اش فرو رفته و دیدش تیره و تار شده بود. خیلی سخت بود که بخواهد سایه‌هایی که از دیوار بلند اطراف ملکش در حال بالا رفتن بودند را تمیز دهد، اما هنوز این قدر هوشیاری داشت که خود را به سمت حیاط سوم کشید. سگ‌ها با وجود خون و عرق باز هم بوی او را تشخیص دادند و با حزن دورش را گرفتند و به کناری رفتند تا بتواند عبور کند. کلید را در قفل گرداند و از میان غباری که چشمانش را گرفته بود، دلوسه رزا را دید که منتظر او بود. دختر همان لباس پارچه ارگاندی را پوشیده بود که در شب جشن بر تن داشت و موهایش را با گل‌های تاج سر تزیین کرده بود.

سناتور گفت « الان وقتشه، کوچولوی من» ، هفت‌تیرش ناخودآگاه به طرفی کج شد وقتی که خونی گل‌آلود روی پاهایش پخش شد.

«مرا نکش پدر! » با لحن قاطعی گفت « اجازه بده زنده بمانم تا بتوانم انتقام هر دومان را بگیرم ».

سناتور آنسلمو اورلانو به چهره‌ی دختر پانزده ساله‌اش نگاهی انداخت و تصور کرد که تادئو کاسپه دس چه کاری می‌تواند با او انجام دهد‌، اما در چشمان شفاف دلوسه رزا قدرت عظیمی را دید. می‌دانست که او می‌تواند زنده بماند تا جلادش را مجازات کند. دختر بر روی تخت نشست و سناتور در کنارش قرار گرفت، هفت تیرش را به سمت در نشانه گرفت.

وقتی که غوغای سگ‌های در حال مرگ فروکش کرد، میله ی میان در شکسته شد، چفت در باز شد و اولین گروه از مردها پشت سر هم داخل اتاق شدند، سناتور قبل از اینکه از هوش برود توانست شش تیر شلیک کند. تادئو کاسپه دس وقتی که درب باز شد و فرشته‌ای را دید که با تاجی از یاسمن بر سر، که پیرمرد مرده را در بازوانش گرفته است. فکر کرد دارد خواب می‌بیند. اما او به اندازه کافی دلرحم نبود و از آن‌جا که مست از خشونت و سست و بی‌حال از ساعت‌ها جنگیدن بود تمامی احساساتش را به وقتی دیگر موکول کرد.

«زن مال من است» تادئو قبل از این‌که هیچ‌کدام از مردها انگشت روی دختر بگذارند آن را گفت.

سرانجام جمعه‌ی سربی در روشنایی آتش کم‌رنگ‌تر از روزهای قبل طلوع کرد. سکوت سنگینی تپه را فرا گرفته بود. وقتی که دلوسه رزا به سمت فواره وسط باغ رفت آخرین ناله‌ها نیز محو شده بود. روز قبل باغ پوشیده از گل‌های ماگنولیا بود و اکنون چیزی جز استخری به هم ریخته در میان آشغال‌ها نبود. بعد از این‌که تکه‌های چاک چاک و کوتاه باقی مانده از لباس پارچه ارگاندی‌اش را در آورد، عریان در جایی که قبلاً فواره‌ی آب بود ایستاد. خودش را در آب سرد فرو برد. خورشید از پشت درختان فان طلوع کرد و دختر می‌دید که آب قرمز شد وقتی که خونی که از بین پاهایش در امتداد با جایی که پدرش سرش را با آن خشک کرده بود، را می‌شست. وقتی که تمیز شد، آرام و بی‌صدا، بدون اشک ریختن به سمت خانه‌ی خرابه رفت و دنبال چیزی برای پوشاندن خود گشت. ملافه‌ای کتانی را برداشت و بیرون رفت تا باقی‌مانده‌ی جسد سناتور را بیاورد. مردان تادئو او را پشت اسبی بسته و بالا و پایین تپه کشیده بودند تا جایی که به غیر از تکه‌ی کوچکی از لباس مندرسش در تپه چیزی باقی نمانده بود. اما دختر با راهنمایی عشق توانسته بود بی‌درنگ او را بیابد. ملافه را به دور او پوشاند و در کنار او نشست تا طلوع خورشید را تماشا کند. و به همین دلیل بود که همسایه‌های ترزای مقدس که بالاخره به خود جرأت داده بودند تا از تپه به سمت ویلای اورلان بالا بیایند، او را شناختند. آن‌ها به دلوسه رزا کمک کردند تا مرده‌اش را به خاک بسپارد و باقی‌مانده‌ی آتش را خاموش کردند. از او خواهش کردند تا برود و با مادر تعمیدی‌اش در شهر دیگری که هیچ‌کس سرگذشت او را نمی دانست، زندگی کند، اما دلوسه خودداری کرد. پس آن‌ها خدمتکاران را فراخواندند تا از نو خانه را بسازند و شش سگ وحشی به او دادند تا از خود محافظت کند.

از لحظه‌ای که پدرش را در حالی که هنوز زنده بود روی زمین کشیده بودند و تادئو کاسپه دس درب را پشت سر آن‌ها بسته و کمربند چرمی‌اش را باز کرده بود، دلوسه رزا برای انتقام گرفتن زندگی می‌کرد.در سی سالی که گذشت، با این فکر شب‌ها را بیدار می‌ماند و روزهایش را پر می‌کرد، اما این باعث نشد که لبخندهایش کاملا ً محو و اخلاقش خشک و سرد شود. شهرتش در زیبایی بیشتر شد زیرا شاعران در هر جایی که می‌رفتند افسونگری او را توصیف می‌کردند. تا جایی که تبدیل به یک افسانه زنده شد. هر روز ساعت چهار صبح بر می‌خاست تا مزرعه را سرکشی کند و کارهای روزمره‌ی خانه را انجام دهد، بر پشت اسب در املاکش پرسه می‌زد، خرید و فروش می‌کرد، مثل یک سوریه‌ای چانه می‌زد، چارپایان اهلی را می‌پروراند و در باغچه‌اش ماگنولیا و یاسمن کشت می‌کرد.

بعد از ظهرها شلوار، چکمه‌ها و اسلحه‌اش را پاک می‌کرد و لباس دوست‌داشتنی و دل‌فریبی که از پایتخت در صندوقی معطر برایش آورده بودند را می‌پوشید. شبانگاه مهمان‌ها سر می‌رسیدند تا پیانو نواختن او را گوش دهند و خدمتکاران سینی‌های شیرینی و شربت بهارنارنج را آماده می‌کردند. آدم‌های زیادی از خودشان می‌پرسیدند چگونه این دختر اکنون ژاکت مخصوص دیوانگان را بر تن ندارد و در آسایشگاهی روانی بستری نیست و یا این‌که چرا راهبه‌ای تارک دنیا نشده است. با این حال از آن جایی که برگزاری مهمانی‌ها در ویلای اورلان مکرر صورت می‌گرفت، کمتر در مورد این رویداد غم‌انگیز صحبت می‌کردند و کم‌کم کشته شدن سناتور را از ذهن‌شان زدودند. تعدادی جنتلمن که هم پرآوازه و هم ثروتمند بودند جلب زیبایی دلوسه رزا شده و توانستند بر احساس تناقض و ضدیتی که به علت تجاوز، بر او وجود داشت چیره شده و از او خواستگاری کنند. اما دلوسه همه‌ی آن‌ها را رد کرد فقط برای تنها مأموریتش در روی زمین که همانا خونخواهی بود.

کاسپه دس هم ناتوان از آن بود که آن شب را از سرش بیرون کند. از خماری و مستی کشتار و رضامندی‌اش از تجاوز، همین که چند ساعت بعد به سمت پایتخت حرکت نمود تا نتایج مأموریت کیفری را گزارش کند، چیزی باقی نمانده بود. به همین علت بود که یکسره کودکی را به یاد می‌آورد که در لباس مهمانی و تاجی از یاسمن بر سر، در سکوت، در آن اتاق تاریک، جایی که هوا سرشار از بوی باروت بود، او را تحمل کرده بود. به خاطر می‌آورد آخرین صحنه‌ای که او را دید، روی زمین ولو شده بود، تن عریان و کبودش را با لباسی مندرس پوشانده و به گونه‌ای ترحم‌انگیز در بیهوشی فرو رفته بود و حالا او هر شب درست هنگامی که احساس خواب می‌کرد، دلوسه را این‌گونه در مقابل خود می‌دید. صلح، به کارگیری دولت و استفاده از قدرت او را به مردی پرکار و آرام تبدیل کرده بود. در گذر زمان، خاطرات جنگ‌های داخلی محو شده بود و مردم شروع کرده بودند به صدا کردن او با لقب دن تادئو . در آن سوی کوهستان مرتعی خریده، خودش را علاقه‌مند به اجرای عدالت کرده و در نهایت به مقام شهرداری رسیده بود. اگر شبح نافرسودنی دلوسه رزا اورلان وجود نداشت، شاید به درجه‌ای مسلم از شادی رسیده بود. اما در صورت تمامی زنانی که در مسیرش در گذر بودند، چهره‌ی ملکه جشن را می‌دید. و حتی بدتر، سروده‌های شاعران پرطرفدار اغلب شامل بیتی بود که در آن نام دلوسه ذکر شده بود، که به او اجازه نمی‌دادند تا بتواند دلوسه را از قلبش بیرون کند. و بدین نحو چهره‌ی زن جوان درونش رشد کرد و کاملاً وجود او را اشغال کرد. در ابتدای میز بزرگ مهمانی جشن تولد پنجاه و پنج سالگی‌اش قرار گرفته و دوستان و همکارانش اطرافش را گرفته بودند که یک لحظه به نظرش آمد که در سفره‌ی روی میز بچه‌ای عریان در میان شکوفه‌ها دراز کشیده است و فهمید که این کابوس در صلح و آرامش نیز او را رها نخواهد کرد و حتی پس از مرگ نیز با او خواهد بود. با مشت ضربه‌ای بر میز کوبید، ظرف‌ها شروع به لرزیدن کردند. سریعاً عصا و کلاهش را درخواست کرد.

فرمانده پرسید «کجا می‌خواهید بروید دن تادئو؟ »

«می‌روم تا زخمی کهنه را مداوا کنم»، در همان حال که آن‌جا را بدون دست دادن با کسی ترک می‌کرد این را گفت.

لازم نبود که به دنبال دلوسه بگردد، زیرا تمامی این مدت این را می‌دانست که او را در همان خانه خواهد یافت، جایی که بیچارگی و مصیبت وارده بر او در آن‌جا رخ داده بود. در مسیری بود که اکنون ماشینش را به سمتش می‌راند. به علت بزرگراه خوبی که ساخته شده بود، مسیر کوتاه‌تر به نظر می‌رسید. در طول چند دهه که گذشته بود، مناظر و چشم‌اندازها تغییر کرده بودند، اما وقتی آخرین پیچ را به سمت تپه گذراند، ویلا درست همان‌گونه بود که در خاطر داشت و قبلاً با گروهش در حمله‌ای آن را گرفته بود، هویدا شد. دیوارهای محکمی وجود داشتند که با صخره‌های رودخانه ساخته شده بودند و او آن‌ها را با دینامیت خراب کرده بود، صندوق‌های چوبی قدیمی که مشعل‌های آتش را در آن قرار داده بود، درختانی که اجساد سناتورها را به آن آویخته بود. و حیاطی وجود داشت، جایی که در آنجا سگ‌ها را کشتار کرده بود. صد متر قبل از درب خانه ایستاد. جرأت جلو رفتن را نداشت چون احساس می‌کرد قلبش می‌خواهد سینه‌اش را پاره کند. وقتی که پیکری در میانه باغ توسط هاله‌ای از دامن دلوسه ظاهر شد می‌خواست دور بزند و برگردد به جایی که از آن‌جا آمده بود‌، چشمانش را بست، با تمامی توان و آرزویش امیدوار بود دلوسه او را نشناسد. در گرگ و میشی ملایم، می‌دید که دلوسه رزا اورلان به سمت او جلو آمده، گویی در طول مسیر باغ شناور بود. به موها، صورت صاف و ساده، هماهنگی اشارات و حرکات و چرخش لباسش توجه کرد. و یک آن فکر کرد که در رویایی که در سی سال اخیر داشته است، آویزان شده بود.

«سرانجام مجبور شدی بیایی تادئو کاسپه دس!» همان‌طور که به تادئو نگاه می‌کرد این را گفت، به خودش اجازه نداد تا با کت و شلوار شهردار و موهای جوگندمی جنتلمن مآبانه‌اش فریب داده شود، زیرا هنوز هم همان دستان دزدان دریایی را داشت.

«تو به شکلی بی‌پایان مرا تعقیب کردی. در تمامی زندگی‌ام هرگز قادر نبوده‌ام کسی را دوست داشته باشم جز تو.» تادئو بیشتر زمزمه می‌کرد‌، صدایش در شرم و خجالت خفه شده بود.

دلوسه رزا نگاه رضایت‌مندی به او انداخت. بالاخره زمانش فرا رسیده بود. اما او به چشمان تادئو نگاه کرد و نتوانست ردی از یک جلاد را در آن‌ها بیابد، فقط اشک‌هایی تازه و روان.

به قلبش رجوع کرد تا تنفری که در تمامی این سی سال در آن کشت کرده بود را بیابد، اما قادر به یافتن آن نبود. خیلی سریع به یاد آورد که از پدرش خواسته بود خود را قربانی کند و اجازه دهد تا او زنده بماند طوری که وظیفه‌اش را انجام دهد. دوباره در نظرش مجسم کرد که مردی را در آغوش گرفته که بارها او را لعنت کرده بود و به یاد آورد صبح زودی را که به صورت غم‌انگیزی تکه‌های باقیمانده سناتور را با ملافه کتانی پیچانده بود. حالا به طور کامل به نقشه‌ی انتقامش رسیده بود ولی خوشحالی‌ای که فکر می‌کرد در انتظارش خواهد بود را احساس نمی‌کرد و به جای آن، حس متضادی داشت. یک سودازدگی و غمگینی عمیق. تادئو کاسپه دس دستش را به نرمی گرفت. کف دستش را بوسید و با اشک چشمانش آن را خیس کرد. دلوسه با وحشت فهمید که با فکر کردن مداوم و لحظه به لحظه به او و احساس خوشایند مجازات او، احساساتش وارونه شده بودند و در عشق تادئو گرفتار شده بود.

در طول روزهای بعدی هر دوی آن‌ها دریچه‌های مسدود شده‌ی عشق را گشودند و برای اولین بار از وقتی که سرنوشت بی‌رحم‌شان مشخص شده بود، خودشان را برای نزدیکی دیگری آماده کردند. آن‌ها در باغ قدم می‌زدند و درباره‌ی خودشان صحبت می‌کردند و هیچ چیزی را حذف نمی‌کردند و حتی درباره‌ی آن شب وحشتناک و این‌که باعث شده بود مسیر زندگی‌شان به یکدیگر مرتبط شود نیز صحبت می‌کردند. وقتی که غروب به پایان رسید، دلوسه پیانو نواخت و تادئو سیگار کشید، به او گوش می کرد تا جایی که احساس کرد استخوان‌هایش نرم شده است و خوشی همچون یک پتو او را فرا گرفته و کابوس‌های گذشته را پاک کرده است. بعد از شام، تادئو به ترزای مقدس رفت. جایی که هیچ کس اکنون داستان قدیمی دهشت‌انگیز آن را به یاد نمی آورد. اتاقی در بهترین هتل گرفت و تصمیم گرفت در آن‌جا ازدواجش را برگزار کند. او یک مهمانی در فضای باز، با شکوه فراوان و شلوغ و پرسر و صدا می‌خواست. مهمانی‌ای که تمامی شهر در آن شرکت کنند. او عشق را در سنی کشف کرده بود که مردهای دیگر در آن سن تصورات خویش را از دست رفته می‌یابند و همین امر نیروی جوانی را به او بازگردانده بود. می‌خواست دور تا دور دلوسه رزا را با مهربانی و زیبایی احاطه کند، هر چیزی را که با پول بشود خرید برای او تهیه کند، می‌خواست در سال‌های آتی کارهای شیطانی را که وقتی مردی جوان بود مرتکب شده بود، جبران کند. در زمان‌هایی که وحشت او را تسخیر کرده بود، او صورت دلوسه را برای یافتن کوچک‌ترین نشانه کینه جستجو کرده بود، اما فقط روشنایی عشقی دو طرفه را دید و این، اعتماد و اطمینان را به او باز گرداند. بدین نحو یک ماه پر از خوشی گذشت.

دو روز قبل از ازدواج، وقتی که از قبل میز مهمانی را در باغ آماده کرده بودند، پرندگان و خوک‌ها را کشته بودند و گل‌ها را برای تزئین خانه چیده بودند، دلوسه رزا اورلانو لباس عروسی‌اش را امتحان کرد. تصویر خود را در آینه دید. درست مثل زمان تاج‌گذاری‌اش در جشن ملکه شده بود. و فهمید که نمی‌تواند بیش از این به فریفتن قلب خویش ادامه دهد.

می‌دانست که نمی‌تواند وظیفه‌اش را در انتقامی که طراحی کرده بود انجام دهد زیرا عاشق قاتل شده بود، اما او همچنین نمی‌توانست روح سناتور را آرام کند. خیاط‌ها را مرخص کرد و به اتاق حیاط سوم رفت که در تمامی این مدت خالی باقی مانده بود.

تادئو کاسپه دس همه جا را به دنبال او گشت. نا امیدانه او را صدا می‌زد. وغ وغ سگ‌ها او را به طرف دیگر خانه کشاند. با کمک باغ‌بانان در بسته را شکست و داخل اتاقی شد که سی سال قبل فرشته‌ای را با تاجی از یاسمن در آن‌جا دیده بود. او دلوسه رزا اورلانو را یافت درست مثل تمامی کابوس‌هایی که هر شب دیده بود، بی‌حرکت در همان لباس پارچه ارگاندی خونی دراز کشیده بود. و حالا تادئو می‌فهمید که به منظور پرداخت کیفرش می‌بایست زنده بماند تا جایی که نود ساله شود و با خاطره تنها زنی که توانست عاشقش شود زندگی کند.


 

ارسطو پشت فرمان

۱

بُرد را وسط راه رو گذاشته‌اند و همه گِردش جمع شده‌اند. به زحمت خودم را جلوی بُرد می‌کشم تا بهتر ببینم. کلی بالا و پائین می‌کنم که کلاس‌ها با هم تلاقی نداشته باشد. برگه چرک‌نویس را از اسم استادها و ساعت کلاس‌ها پر می‌کنم. پاک قاطی کرده‌ام. خانمی بچه‌اش را بغل کرده. بچه گریه می‌کند و نمی‌گذارد مادر به بُرد نزدیک شود. می‌گویم: کاش سارا هم… و بعد می‌گویم: حالا زود است. همه فشار می‌دهند و تمرکزم را از دست می‌دهم. دنبال کاغذ تمییزی می‌گردم و از اول شروع می‌کنم. این بار کلاس‌هایی را که مهم است می‌نویسم و بعد بقبه کلاس‌ها را بین برنامه جا می‌دهم. ورودی‌های امسال مرتب سؤال می‌کنند کدام استاد بهتر است؟ کی آخر ترم تحقیق می‌خواهد؟ همه‌شان دنبال استادی می‌گردند که حضور و غیاب نکند. امروز اولین روز انتخاب واحد است و در واقع شلوغ‌ترین روز. برنامه کلاس‌هایم را تقریبا کامل کرده‌ام.

صف انتخاب واحد تا بیرون از اتاق آموزش کشیده شده. همه با هم مشغول حرف زدن هستند. دو تا دختر قبل از من ایستاده‌اند. یکی‌شان با صدای خروسی‌اش بلند بلند برنامه‌اش را می‌خواند و دومی هم زیر لب چیزی می‌گوید. یاد سارا می‌افتم؛ گفت امروز نمی‌روم. خیلی شلوغ است. راست گفت امروز غلغله است. سارا از شلوغی متنفر است. پشت سری‌ام فشار می‌دهد و تنه‌ام می‌خورد به جلویی. عذرخواهی می‌کنم ولی مثل این که مقبول نمی‌افتد.

بعد از نیم ساعت نوبت من می‌رسد. آقایی که پشت میز نشسته کارمند جدید است. من را نمی‌شناسد. ابرو هایش را در هم کرده:

-«شماره دانشجویی»

از روی کارت شماره‌ام را می‌خوانم.

-«اسم»؟

-«مهراب کاوه»

چند لحظه طول می‌کشد تا سرش را از پشت کامپیوتر بالا بیاورد. نگاه که می‌کند می‌فهمم که باید واحدها را بخوانم. مبانی اخلاقی ارسطو گروه ۲ استاد کاوه، زبان تخصصی گروه‌۵ استاد سعیدی، فلسفه علم گروه ۱ استاد کیوان، فیلسوفان انگلیسی گروه ۲ استاد شیوایی. ساکت می‌شوم. کارمند بی آن که نگاهم کند می گوید: «اولین نفری که تلاقی نداره».

و بعد هم جمله‌ای که متوجه نمی‌شوم. منتظر بقیه حرف‌هایش نمی‌شوم. خدا را شکر هیچ کدام از کلاس‌ها پر نشده بود. ترم قبل روز آخر ثبت نام کردم همه کلاس‌ها بد موقع افتاد. زود از اتاق می‌زنم بیرون. آخر راه‌رو، دوستان سارا جمع شده‌اند. محل‌شان نمی‌گذارم و رد می‌شوم. عجیب است امروز هیچ کدام از بچه‌های گروه‌مان را ندیدم.

۲

کتاب‌فروشی روبروی دانشگاه، کرکره‌ی مغازه‌اش را هل می‌دهد بالا. ساعت ۹ صبح است. افسر راهنمایی مرد مسافرکش را جریمه می‌کند. مسافرکش التماس می‌کند اما فایده‌ای ندارد. به دانشک-ده ک-ه می‌رسم ماشین بابا را می‌بینم. برای پاسخ دادن به حس کنجکاوی توی ماشین سرک می‌کشم. ب-رگ‌های درختان زیر پا قرچ و قروچ می‌کند. وارد دانشکده می‌شوم. روی بُرد اسم استادها و شماره کلاس‌ها را نوشته‌اند.

«مبانی اخلاقی ارسطو، استاد کاوه کلاس ۷»

خوشحال نمی‌شوم. خاطره‌ی بدی از این کلاس دارم. سرم را بالا نمی‌آورم. تند راهم را می‌کشم و می‌روم. به آخر راه‌رو که می‌رسم، دست راست کلاس شماره ۷ است.

از سر و صدا می‌فهمم که بابا نیامده است. کلاس‌های کارشناسی ارشد هفت‌هشت نفر هستند ولی سر و صدا بیشتر از این‌ها است. وارد کلاس می‌شوم. تک و توک بچه‌های ترم قبل هستند. آهسته سلام می‌کنم.

حمید هم از آن طرف کلاس آرام جوابم را می‌دهد. لب‌خوانی می‌کنم. تابلوی کلاس بر خلاف بقیه تابلوها وایت‌بُرد است.حتما وقتی استاد بیاید ماژیک نیست و یکی باید برود از خدمات آموزشی بگیرد.

بابا وارد کلاس می‌شود؛ با ۱۰ دقیقه تاخیر. حتما توی خانه روی شوخی اعتراض می‌کنم. کتابش را هم آورده است. باید حدس می‌زدم از روی چه کتابی درس می‌دهد. ردیف جلو نشسته‌ام. سرش را بلند نمی‌کند و حضور و غیاب می‌کند. برای اولین بار اسمم را کامل می‌خواند. خودش هم جا می‌خورد. نمی‌دانست این ترم با او درس گرفته‌ام. درباره ارسطو صحبت می‌کند و این‌که علم اخلاق ارسطو خیلی ارزشمند است. شروع می‌کند به درس اخلاق گفتن و نصیحت کردن. مثل وقتی که زن نداشتم و شیطنت می‌کردم.

«حالا که مشغول کتاب ارسطو شدید و ارسطو را به عنوان استاد اخلاق انتخاب کردید باید اخلاق‌تان فرق کند. همه باید بفهمند از پدر و مادر و همسر گرفته تا راننده تاکسی و بقال و نانوا؛ حتا مردمی که کنار شما راه می‌روند. باید اختیارتان رو بدهید دست ارسطو تا شما رو به بالاترین درجات نیک‌بختی برساند».

با خودم فکر می‌کنم نیک‌بختی یعنی چه؟

«جامعه وقتی اختیار خودش رو به ارسطو داد. وقتی ارسطو پشت فرمان ماشین انسانیت بشیند. این ماشین مقصدی به جز نیک‌بختی ندارد. خلاصه این که باید اختیارمان رو بدهیم دست ارسطو و افلاطون. نباید اگر با مشکلی رو به رو شدیم صورت مسئله رو پاک کنیم. باید از ارسطو کمک بگیریم. باید خودمان را اصلاح کنیم.»

اختیارم را بدهم دست بابا یا عقل خودم. یکی از دانشجوها دستش را بلند می‌کند و سؤال می‌کند:

-« مگر ارسطو و افلاطون عقل کل هستند که اختیار خودمان رو بدهیم دست این‌ها؟!»

بابا خوشش نمی‌آید. جوابش را درست نمی‌دهد و سرسری رد می‌شود. دانشجو راضی نمی‌شود. اعتراض می‌کند. از اعتراضش ناراحت می‌شوم. مجبورم ساکت بنشینم. با خودم فکر می‌کنم چرا بابا جوابش را درست نداد. می‌گویم شاید بابا سؤالش را متوجه نشد وبعد زود جواب خودم را می‌دهم «سؤال که واضح بود». می‌گویم: شاید بابا صورت مسئله را پاک کرد. دختری با چادر مشکی، دستش را بلند می‌کند. بابا محل نمی‌گذارد.

بلند بلند از روی کتاب می‌خواند:

«(علم اخلاق) ارسطو آشکارا غایت‌انگارانه است. او با عمل سر و کار دارد، نه عمل فی نفسه، صرف نظر از هر ملاحظه دیگری، حق و درست است بلکه با عملی که به خیر انسان رهنمون می‌شود. هرچه به حصول خیر یا غایت او منجر شود از جهت انسان، عملی «صحیح و درست» خواهد بود و عملی خلاف نیل به خیر حقیقی او باشد عملی «خطا و نادرست» خواهد بود.»

از خودم می‌پرسم «خیرِحقیقی» یعنی چه؟ بغل دستی‌ام دستش را بلند می‌کند.

می‌پرسد: «استاد! خیر حقیقی از نظر ارسطو یعنی چه؟»

بابا از پشت تریبون بلند می‌شود وبا لحنی ناراحت می‌گوید:

«از دانشجوی فوق‌لیسانس بعید است. خیر ِحقیقی یعنی خیرِحقیقی.»

دوباره می‌نشیند پشت تریبون و به خواندنش ادامه می‌دهد. با خودم می‌گویم واقعا این قدر روشن است؟!

۳

دانشگاه از آن حالت مردگی تابستان در آمده. دربان دانشکده از اتاقک بیرون می‌آید و سلام می‌کند. می‌داند من پسر آقای کاوه هستم. استخوان‌های زیر کتفم تیر می‌کشد. ماشین‌ها کیپ هم پارک کرده‌اند. خانمی می‌خواهد ماشینش را پارک کند. دنده عقب می‌گیرد و دوباره می‌رود جلو. دنده‌عقب می‌گیرد و دوباره جلو می‌رود. دنده‌عقب می‌گیرد و دوباره می‌رود جلو. دربان می‌آید و فرمان می‌دهد. خانم دنده عقب می‌گیرد و بین دو ماشین جاگیر می‌شود. درب دانشکده را که باز می‌کنم هُرم گرما می‌زند توی صورتم. دماغم گرم می‌شود. آخر راه‌رو دست راست. هنوز بابا نیامده است. کنار حمید می‌نشینم. سلام می‌کنم می‌پرسد: «کجایی؟ چند وقته کم‌پیدایی. البته حق داری بابات برات حاضری رد می‌کنه.» می‌گویم: «تو که بابام رو می‌شناسی؛ به من هم رحم نمی‌کنه.» می‌گوید: «پس مواظب باش. یه جلسه دیگر غیبت کنی حذف می‌شی‌ها!»

سارا سرک می‌کشد توی کلاس. از جایم بلند می‌شوم و می‌آیم دم در می‌پرسم کاری داری می‌گوید: «مگه دوشنبه‌ها کلاس داری؟» می‌گوید: «اگه می‌دونستم صبر می‌کردم باهم بیاییم.» عقب ایستاده است؛ مثل آن وقت‌ها که تازه با هم آشنا شده بودیم. اولین بار سر کلاس زبان عمومی بود که با هم صحبت کردیم. می‌پرسد: «بخاری را خاموش کردی؟»

یکی از دخترهای کلاس از راه می‌رسد. مثل این‌که با سارا دوست است. خداحافظی می‌کنم و می‌آیم سر جایم می‌نشینم. دو نفری بلند بلند می‌خندند. بابا از راه می‌رسد و دختره روسری‌اش را درست می‌کند. بابا و سارا احوال‌پرسی می‌کنند. تند تند حضور و غیاب می‌کند. به هیچ کس نمی‌گوید ماژیک بیاور. کتاب را باز می‌کند و شروع به خواندن می‌کند. حمید می‌گوید: « چرا بابات این‌قدر بی‌حوصله است؟» خوشم نمی‌آید.

«خیر غایت همه امور است لیکن بر حسب فنون یا علوم مختلف خیرهای گوناگونی وجود دارد. بدین ترتیب غایت فن پزشکی تندرستی است و غایت دریانوردی مسافرت سالم، غایت فن تدبیر منزل جمع ثروت است.»

از خودم می‌پرسم انسانیت غایت چه علمی است. دستم را بلند نمی‌کنم چون مطمئنم استاد جوابم را نمی‌دهد. دوست سارا آخر کلاس سرش را گذاشته روی دستانش و خوابیده.

امشب حتما باید از ویدئو کلوپ چند تا فیلم هندی برای سارا بگیرم. چند وقت است می‌گوید و یادم می‌رود. اول کتاب می‌نویسم فیلم. راستی چرا سارا این قدر فیلم هندی دوست دارد؟ این کارش به دانشجوی رشته فلسفه نمی‌آید. صدای یکی از دانشجوها بلند شده است. بابا هم دستش را لبه تریبون گذاشته و تکیه‌اش را داده است به دیوار.

استاد داد می‌زند: «جواب منو بده. صورت مسئله رو پاک نکن. تو به من بگو غایت خود علم اخلاق چیه؟ تا جوابت رو بدم.»

دانشجو زبانش گرفته است. استاد می‌گوید: «اگه جوابی نداری تمومش کن.»

و بی‌چاره می‌نشیند. این پنجمین سؤالی است که استاد امروز جواب نمی‌دهد. با خودم می‌گویم کاش ارسطو از طرز برخورد با دانشجو هم صحبت می‌کرد. آیینه دختر از دستش می‌افتد. دو سه نفر بر‌می‌گردند و نگاهش می‌کنند. چانه مقنعه‌اش را درست می‌کند. استاد ادامه می‌دهد:

«لیکن به سختی می‌توان ارسطو را به کوشش برای یک اخلاق اولی و قبلی ِ محض و قیاسی یا اخلاقی که از طریق برهان هندسی قابل اثبات است متهم کرد. به علاوه، اگر چه ما می‌توانیم دلائل و شواهد ذوق انسانی آن عصر را…»

خاطره‌هایم را مرور می‌کنم: «کلاس دوم دبستان که بودیم کتاب‌های‌مان را باز می‌کردیم و معلم از رو می‌خواند.» استاد محکم کتابش را می‌بندد.

۴

سارا داد می‌زند: «تلفن با تو کار داره.» بعد از شش ساعت این اولین جمله‌ای است که با من صحبت می‌کند. عروسک‌هایش را وسط حال ولو کرده. بعضی وقت‌ها که دلش می‌گیرد این کار را می‌کند. پرده‌ها را هم کنده است تا بشورد. از توی پنجره، خانه آقای یوسفی را می‌بینم. دستی وسط قاب عکس روی دیوار مشغول دعا کردن است. با خودم می‌گویم غایت دعا کردن چیست؟ سارا پشتش را به من می‌کند و از کنارم رد می‌شود. آقای رحیمی از انتشارات است. جمعه هم آدم را راحت نمی‌گذارد. یادم به شکم برآمده آقای رحیمی می‌افتد و دستی روی شکمم می‌کشم.

از نگاه سارا می‌فهمم که می‌خواهد بداند کی بود. می‌گویم: «آقای رحیمی بود از انتشارات ،کاری…» سارا سرش را بلند نمی‌کند. می‌خواهد به من بفهماند برایش اهمیتی ندارد.

سارا می‌گوید چند روزی است اخلاقم عوض شده. می‌گوید محلش نمی‌گذارم و همه‌اش توی لاک خودم هستم. ناراحت است که حتما موضوعی هست و می‌خواهم به او نگویم. فکر می‌کند اعتمادم به او کم شده است. خیال می‌کند که اشتباهی کرده است و من می‌خواهم توی روی خودم نیاورم.

صدای گریه زنی که به شوهرش التماس می‌کند حواسم را پرت می‌کند. می‌گویم: «گریه کردن غایت چه علمی است؟» می‌روم توی هال می‌نشینم. دستم را آویزان گردن سارا می‌کنم. محو نگاه کردن فیلم هندی است و محل نمی‌گذارد. بلند می‌شوم. کنار پنجره می‌آیم. مادر آقای یوسفی را می‌بینم؛ مثل اردک راه می‌رود. خنده‌ام نمی‌گیرد. بر می‌گردم پشت میزم. ریش‌های پائین لبم را لای دندان‌هایم گاز می‌گیرم. سرم گیج می‌رود. فکر می‌کنم اگر الآن یک لیوان آب روی سرم بریزد مثل بخاری جلیز و ولیز می‌کنم. ته گلویم می‌سوزد. پشت زیرپوشم خیس شده است. انگار آتش غضب لباس‌هایم را هم سوزانده است. کتاب‌ها را هل می‌دهم آن طرف و سرم را روی میز می‌گذارم.

مگر می‌شود آدم نسبت به پدرش این قدر بد قضاوت کند. خُب استاد با سوادی هست که هست. شاید دلش نمی‌خواهد همه‌ی علمش را سر کلاس بیرون بریزد. اصلا تقصیر ارسطو است. اگر یک خط توی کتابش نوشته بود استاد نباید به درس دادن، مادی نگاه کند پدر هم مادی نگاه نمی‌کرد و سر کلاس بیشتر انرژی صرف می‌کرد. با خودم دعوایم می‌شود «آدم که با پدرش این قدر بی‌ادبانه حرف نمی‌زند!»

همیشه وقتی مطالعه‌ام خیلی طول می‌کشید سارا یک فنجان چای پر رنگ برایم می‌آورد. اما چند روز است که از چایی خبری نیست.

کاش بابا صادق بود و به بچه‌ها می‌گفت که من بلدم ولی جواب شما را نمی‌دهم. یا بهتر بود بگوید می‌ترسم اگر همه چیز را به شما بگویم زیادی با سواد شوید و از من مشهورتر شوید. یا می‌گفت من از جوان با سواد بدم می‌آید؛ چون جوان با سواد خطری است برای فرصت شغلی پیرمردها. یک چیزی ته دلم می‌گوید: «این چه مزخرفاتی است سرهم می‌کنی؟!» شاید وجدانم باشد.

نگاهم می‌افتد به قفسه کتاب‌ها. یک جلد از کتاب‌های «کاپلستون»م نیست. یادم نیست به کی داده‌ام. شاید اگر بابا یک دور نوار درس‌هایش را گوش می‌داد عوض می‌شد و کلاسش از روخوانی به مبانی اخلاق تبدیل می‌شد. شاید هم من به خاطر این‌که برایم غیبت رد کرده است عصبانیم و این جوری قضاوت می‌کنم. من چقدر پسر ناسپاسی هستم. کاش ارسطو گفته بود پسر نباید ناشکری کند.

سارا در اتاق را باز می‌کند و می‌آید تو. لیوان آبی دستش است، می‌گذارد روی میز. لیوان را برمی‌دارم و سر می‌کشم. لیوان را که می‌گذارم روی میز نصفه شده است. خیسی ته لیوان روی میز برق می‌زند.

می‌نشیند روی زمین. برای اولین بار است که سارا کوتاه آمده و پاپیش گذاشته. یک چیزی ته دلم قلقلکم می‌کند که اذیتش کنم. می‌گوید: «حتما باید گریه کنم که بهم توجه کنی؟ یک هفته است نه حرف می‌زنی نه می‌گویی چِت شده. نه محل می‌گذاری. سر موقع هم که نمی‌خوابی. صبح هم بیدارم نمی‌کنی. تنها می‌روی دانشگاه. باورکن برایم فرق نمی‌کند با تاکسی بروم دانشگاه یا ماشین تو. فقط می‌خواهم با تو باشم.

یادم می‌افتد که جلد پنجم کاپلستون را سارا امانت داد به یکی از دوستانش.

می‌گوید: «یک هفته است از خانه بیرون نرفتیم. مامان‌اینا فکر می‌کنند اتفاقی افتاده که اون‌جا نمی‌ریم. خُب بگو چی شده من بدونم. اگه من کاری کردم عذرخواهی می‌کنم.»

بقیه لیوان را سر می‌کشم. وسط حرف‌هایش می‌گویم متشکر. با دستش دانه اشک روی کتاب را پاک می‌کند. انگار دلم پنج تا پله را یکی می‌کند و محکم می‌خورد زمین. می‌گوید: «اگر غریبه‌ام بگو که بدانم.» این جمله‌ای است که همیشه من به سارا می‌گفتم.

می‌گویم: «غریبه چیه عزیزم من هم دارم دیوانه می‌شم من هم می‌دانم چه کار زشتی می‌کنم که به تو نمی‌گم چه مرگیم شده. من هم می‌دانم اخلاقم سگی شده است ولی باور کن این‌ها هیچ ربطی به تو ندارد. همه‌اش تقصیر بابا است. بابا که نه، ارسطو و بابا. از وقتی این ۳ واحدی لعنتی را گرفتم. چند جلسه که گذشت فهمیدم که این استاد با پدر من خیلی فرق می‌کند. احساس کردم استاد دوست ندارد به هیچ کدام از سؤال‌ها جواب بدهد. احساس کردم استاد فقط روخوانی می‌کند و می‌رود. آخر ترم امتحانش را از روی کتاب خودش می‌گیره که کتابش ده تا بیشتر فروش کنه. فهمیدم استاد ما با استاد کاوه، استاد معروف فلسفه اخلاق خیلی فرق می‌کند. فهمیدم استاد حرف‌های ارسطو را بیشتر از عقل و دینش قبول دارد. استاد ارسطو را حفظ کرده ولی نفهمیده.»

نمی‌دانم چرا سارا اشک می‌ریزد. از این‌که این حرف‌ها را به سارا زده‌ام احساس گناه می‌کنم.

سارا می‌گوید: «آدم درباره پدرش این جوری حرف نمی‌زنه!» حق دارد. اگر من هم جای او بودم همین را می‌گفتم.

-:«من که پدر شوهرم رو دوست دارم حاضر هم نیستم اراجیف تو رو گوش کنم.»

-: «پس یادت باشه هیچ وقت با اون درس نگیری.»

سارا راست می‌گوید «آدم درباره‌ی باباش …»

ساعت دوازده شده. برنامه شبکه ۳ می‌افتد روی شبکه ۲. روی تخت دراز کشیده‌ام. بد جوری هوس پرتقال کرده‌ام. اگر فردا صبح مغازه‌ها باز بودند حتما ۳ کیلو پرتقال می‌خرم. راستی یادم باشد نان هم بخرم.

۵

انگار باهواپیما رفته باشم بین ابرها. هوا گرفته است. ساعت ۸ صبح است. از خانه می‌زنم بیرون. سنگکی شلوغ نیست. صبح‌های جمعه مردم می‌خوابند. همه‌جا خلوت است. میوه‌فروشی هم بسته است. مادر آقای عسگری هم یک نان دستش گرفته. بیشتر شبیه مرغابی را می‌رود تا اُردک. خنده‌ام می‌گیرد. به زحمت جلوی خودم را می‌گیرم. سلام می‌کنم. به سارا سلام می‌رساند. چهار طبقه پله را یک نفس بالا می‌روم. آرام وارد خانه می‌شوم. سارا خواب است. عروسک‌ها هنوز وسط هال پخش هستند. سفره را باز می‌کنم. نان را می‌گذارم لای سفره. در یخچال را باز می‌کنم. دنبال کره می‌گردم نیست. پنیر هم نداریم. مربا را وسط سفره می‌گذارم. آرام سارا را بیدار می‌کنم. دست و صورتش را می‌شورد. کنارم می‌نشیند. لبخند می‌زند. می‌گوید: «حضرت فیلسوف! با قضیه بابا و ارسطو چه کردید؟»

می‌خندم و می‌گویم: «صورت مسئله را پاک کردم.» قهقهه می‌زند. لای خنده‌اش می‌گوید: «به همین راحتی!» می‌گویم: «راحت‌تر از این.» قیافه جدی به خودش می‌گیرد و می‌گوید: «در هر صورت من ترم بعد با بابا درس می‌گیرم.»

نان هنوز داغ است. بعد از کلی اصرار اجازه می‌دهد یک لقمه بگذارم دهانش. دهانش را که باز می‌کند می‌فهمم لقمه را خیلی بزرگ گرفته‌ام. مربا از لای لقمه می‌ریزد روی لباسش.


 

گل‌های پیچک

– می‌خواهم حکایتی برایت بگویم.

– به جایش یک معما بگو. قصه‌های تو هیچ وقت، معقول و قابل درک نیست.

– اگر با دقت گوش کنی قابل درک هستند، نه فقط به این‌که چه چیزی می‌گویم بلکه به چیزهایی که نمی‌گویم.

– حالا این حکایتت در مورد چیست؟

– خوبی و بدی.

– گوش می‌کنم.

– در روزگاری مرد خوبی بود. وقتی او مرد…

– یک دقیقه صبر کن. منظور تو از خوب چیه؟ پارسا و پرهیزکار بود؟

– مطمئن نیستم.

– پس چطور خوب بود؟ اساس اخلاقیاتش، چه بود؟

– خوبی و درستی ممکن است اساسی فلسفی داشته باشد به جای این‌که بر اساس مذهب باشد.

– او چه کار می‌کرد که خوب بود؟

– بخشنده بود. وقتی مردم نیازمند را می‌دید، هر چیزی که در توانش بود به آن‌ها می‌داد.

– هه، من مردمی را می‌شناسم که ابداً به کسی کمک نمی‌کنند چون که اعتقاد دارند از عهده‌اش بر نمی‌آیند و در توان‌شان نیست.

– او صدمات و خساراتی را که بهش وارد می‌شد اگر منطقی و معقول بود، می‌بخشید.

– آن‌چنان که اگر کسی به یک گونه‌ات سیلی زد گونه دیگر را نیز جلو ببر، اما فقط وقتی که منطقی باشد؟

– بله درسته، اگر بیگانه‌ای بچه‌ی تو را با چاقو بزند آیا تو فوراً به او می‌گویی تو را بخشیدم؟ آیا بچه‌ی دیگرت را هم پیش او می‌فرستی؟

– البته که نه.

– خوبی و نیکی ساده نیست. اما او خوب بود. وقتی مرد، و در جنگل تنها بود.

– صبر کن، اگه آدم خوبی بود پس چرا در کنار آن‌هایی که دوستش داشتند نمرد؟

– این‌طور نشد. او به تنهایی زیر یک درخت مرد، و جسدش در آن‌جا مخفی ماند.

– دنبال او گشتند؟

– او را نیافتند. باقی مانده‌ی جسدش گوشه‌ای افتاده بود. حشرات و کرم‌ها لباس‌هایش را زیر خاک بردند. موش‌ها اسکلتش را جویدند. اکنون، آن‌جا پیچک‌هایی سبز شده. از خاکی که روزگاری آن مرد خوب آن‌جا بود، صدها گل آبی‌رنگ رشد کرده.

-رهگذران در آن‌جا احساس آرامش می‌کنند.

– شاید. در همان زمان، مرد بدی نیز زندگی می‌کرد. وقتی مرد…

– بد به چه معنایی؟

– متضاد اولی.

– طماع؟

– او بد بود. و مرگ در جنگل به سراغش آمد.

– در همان جنگل؟

– بله.

– چگونه مرد؟ سنگسار شد؟

– تنها مرد.

– او باید اعدام می‌شد.

– این‌طور نشد. او تنها مرد و جسدش نیز مخفی ماند.

– شرط می‌بندم که هیچ کس به دنبال او نگشت.

– بدترین حاکمان هم ستایش‌گرانی دارند. به هر حال، هیچ کس او را نیافت. و اکنون از خاکی که از جسم او بوده پیچک‌ها جوانه زده‌اند.

– پیچک؟ می‌بایست خار در آید.

– نه خار نبود. مثل اولی پیچک جوانه زد.

– در هر صورت در این دو مکان نباید احساس یک‌سانی وجود داشته باشد. رهگذرانی که از روی فرشی از گل‌های فرد دوم می‌گذرند و احساس بدی خواهند داشت.

-آیا می‌توانی روی یک قبر بایستی و ویژگی‌های غریبه‌ای که نامش بر روی سنگ نوشته شده است را بدانی؟

– البته که نه. اما این یک حکایت است. قرار است چیزی را با مثال نشان دهد.

– این کار را کرد.


 

خوره

«خیلی دوسش داشتم اصلابه خاطر همین طلاقش دادم از بس دوستش داشتم راضی شدم طلاقش بدم. ‍لعنت به عشق که منو به این روز انداخت.» راننده تاکسی جوری نگاهم می‌کرد که انگار خل هستم. من هم دیگر حرفی نزدم، چه ربطی به راننده تاکسی داشت که چرا زنم را طلاق دادم، تقصیر خودمه که وقتی جلوی دادگاه سوار شدم گفتم برای طلاق آمده بودم. نمی‌دانم الان راحت شده‌ام یا نه، خیال می‌کنم راحت شدم. دیگر لیلا نیست تا حرصم بدهد، تا از دیدن سبک‌بازی‌هایش خودخوری کنم و هزار جور شک و دلهره بریزد توی دلم. راننده جلوی در ساختمان‌مان نگه می‌دارد. به آپارتمانم در طبقه یازدهم می‌روم، آپارتمانم حالا دیگر آپارتمان من شده؛ جایی که تا مدتی پیش آپارتمان ما بود. توی سالن، لباس‌هایم را در می‌آورم و مستقیم می‌روم حمام، دوش آب سرد می‌گیرم. حس می‌کنم حالم جا می‌آید. زیاد زیر آب می‌مانم. وقتی بیرون می‌آیم ساعت یک ظهر است. خیلی وقت است اشتها ندارم ولی از روی عادت در یخجال را باز می‌کنم. یک تکه کالباس بر می‌دارم و می‌روم توی سالن و بدون نان می‌خورمش، تلویزیون را با کنترل روشن می‌کنم. می‌زنم کانال یک و بعد دو، و سه و چهار و پنج. چیز به درد بخوری ندارد. ولی می‌گذارم روشن بماند و آگهی بازرگانی پخش کند. خانه سوت و کور شده، آن وقت‌ها زمانی که هنوز کارمان به دعوا نکشیده بود لیلا آن‌قدر شلوغ بود که بیشتر روزها اصلا تلویزیون در خانه‌مان روشن نمی‌شد. ولی چند ماه اخیر سرش را به کارش گرم می‌کرد، می‌فهمیدم که کار بهانه است و حوصله‌ی من را ندارد ولی نشان می‌دادم که برایم مهم نیست، چقدر سخت بود، بی توجهی لیلا داشت خفه‌ام می کرد. گاهی می‌خواستم بغلش کنم و آنقدر فشارش بدهم تا جزئی از من شود، اما نمی‌شد. لعنت به شیطان که مدام وسوسه‌ام می‌کرد. لیلا هم مقصر بود، حتی بیشتر از من. اگر رفتارش را درست می‌کرد که شیطان وسوسه‌ام نمی‌کرد. اگر هم وسوسه‌ام می‌کرد در من اثر نداشت. لیلا اگر آن‌قدر با همکارهای مردش صمیمی نمی‌شد اگر آن‌ها مدام برایش زنگ نمی‌زدند اگر جلوی آن‌ها آنقدر کرکر نمی‌خندید، مگر مرض داشتم که باهاش دعوا کنم یا بهش شک کنم. توی این یکی دو سال اصلا آرامش نداشتم. هر وقت از خانه بیرون بودم فکر می‌کردم یک مرد غریبه توی خانه است. به خانه که می‌آمدم هی بو می‌کشیدم تا شاید بوی سیگار یا بوی یک عطر جدید بشنوم. بعد دقیق می‌شدم به چشم‌های لیلا؛ می‌خواستم ببینم آیا ته‌مانده آرایش در چشم‌هایش هست یا نه. هیچ وقت برای من آرایش نمی‌کرد، ولی وقتی می‌خواست برود سر کار یک ساعت جلوی آینه به خودش می‌رسید. طبیعیه که شک کنم ولی با این همه دوستش داشتم، خیلی زیاد، اگر دوستش نداشتم طلاقش نمی‌دادم، می‌کشتمش مثل رضا که وقتی فهمید زنش با یکی ریخته رو هم یک روز بردش توی حمام و سرش را کرد توی وان و آن‌قدر نگه داشت تا زن بیچاره خفه شد. ولی من فقط لیلا را طلاق دادم حتی یک سیلی هم بهش نزدم. البته اعتراف می‌کنم چند بار به سرم زد که مثل رضا مرد باشم و کارش را یک‌سره کنم ولی دلم نمی‌آمد خیلی خاطرش را می‌خواستم. عشقم بود. یک روز توی آشپزخانه بود که بهش گفتم می‌خواهم طلاقت بدهم. اول فکر کرد شوخی می‌کنم. خندید. گریه‌ام گرفت. گفتم که به او شک کرده‌ام . شک دارد خفه‌ام می‌کند. همیشه فکر می‌کنم که با یکی رابطه دارد. بارها او را توی اتاق خواب با یک مرد، یکی از همکارانش تصور کرده‌ام و پشتم لرزیده است. همه این حرف‌ها را همان طور که سرم روی سینه‌اش بود گفتم و حس کردم که با هر کلمه‌ام بدنش سرد و سردتر می‌شود . آن‌قدر سرد شد که لرزم گرفت و پناه بردم به دوش آب گرم. حتی زیر دوش هم می‌لرزیدم. از حمام که در آمدم دیدم دارد گریه می‌کند. دلم برایش سوخت و برای این‌که فکر نکند دیگر دوستش ندارم گفتم: «ببین لیلا من هنوز دوستت دارم هنوز برایم عزیزی و الا طلاقت نمی‌دادم، می‌کشتمت.» از خانه زد بیرون. خواستم مانعش شوم ولی نتوانستم. رفت. بعدها با وساطت فامیل‌ها آمد. یکی دو سال با هم زندگی کردیم. زندگی که نه، جنگ بود. زهرمار بود. یک پای‌مان دادگاه بود و یک پای‌مان خانه فامیل‌ها تا برای‌مان وساطت کنند. ولی نشد. لیلا برایم مثل غذای دست خورده شده بود. دیگر به دلم نمی‌چسبید. دیگر نمی‌توانستم به رویش بخندم. دیگر محرم اسرارم نبود. ولی هنوز دوستش داشتم. طلاقش دادم تا برود و هر غلطی که دلش می‌خواهد بکند. فکر کردم اگر مزاحمش نباشم بهتر است. می‌ترسیدم که اگر باز هم باهاش زندگی کنم یک روز صبح شیطان وادارم کند که بکشانمش توی حمام و سرش را بکنم توی وان و خفه‌اش کنم. خدا می‌داند که فقط به خاطر عشق طلاقش دادم.


 

من، تنها یک گورکن بودم

زود شناختمش. هنوز همان پیرهن قرمز تنش بود که از بس چرک شده بود، حتی باد هم نمی‌توانست تکانش دهد. پیرهن خشک شده بود و قالب پستی و بلندی‌های تنش.

زیاد بودند. چه قدرش را نمی‌دانم. صد نفر … هزار نفر … ده هزار نفر؟ نمی‌توانم بگویم چه قدر. اما زیاد بودند. بیشتر از آن که بشود در آن گودال جاشان کرد. وقتی همه را زا کامیون‌ها ریختند پایین، سلمی را شناختم؛ وقتی با صورت خورد زمین تا بلند شد پیلی‌پیلی خورد و دوباره افتاد. چشم‌هاش بسته بود.

من ساکت ایستاده بودم و کاری نمی‌کردم. یعنی نمی‌توانستم کاری بکنم. گفتم که، من بی‌تقصیر بودم. اصلاً کاره‌ای نبودم. وقتی رئیس شرکت آمد سراغم و من مَست و لایعقل رفتم دم در، چه می‌دانستم می‌خواهد بگوید «همین حالا باید بیایی سرکار.» وقتی هم که با تعجب پرسیدم « آخه این وقت شب؟! » با اشاره به من فهماند که نباید بیشتر سوال کنم و نکردم. حتی وقتی جیپی که جلوی لودرم حرکت می‌کرد، پیچید توی خاکی و کیلومترها در تاریکی پیش رفت، چیزی نگفتم. رئیس شرکت گفته بود «حزب بعث» و من یک آن خودم را از طناب دار آویزان دیده بودم. ولی من اهل سیاست نبودم. با مبارزین و شورشی‌ها همه کاری نداشتم. وقتی سلمی را با پدر و مادرش گرفتند، همه می‌دانستند کسی با من کاری ندارد. با این که هر چند وقت یک بار می‌رفتم خانهٔ پدر سلمی، اما اهل انقلاب و این کارها نبودم. من می‌رفتم که بگویم دخترش را دوست دارم و او نمی‌تواند مانع من بشود. همهٔ ارتباط ما همین بود. همه می‌دانستند «باسم» چیزی از سیاست سرش نمی‌شود. سلمی هم سرش نمی‌شد. او و مادرش را به خاطر پدرش گرفته بودند. شش ماهی می‌شد. سر و صداها دیگر خوابیده بود. اما از آنها خبری نبود. مثل خیلی‌های دیگر.کارم شده بود عرق خوردن. بیشتر و بیشتر می‌خوردم تا از فکر آن دختر راحت شوم. اما فایده‌ای نداشت وقتی مست می‌شدم سلمی می‌آمد. چرخ می‌زد و می‌خندید. برایم می‌رقصید و بدنش را می‌لرزاند … همین که خورد زمین، همه بدنم لرزید. اما از ترس افسر پشت سریم تکان نخوردم. همه را خواباندند توی گودال. گودال را من کنده بودم.

اولش نمی‌دانستم چرا دارم زمین را گود می‌کنم. چند متری که کندم، گفتند خیلی بیشتر؛ و من بیشتر کندم. شده بود اندازهٔ یک دره. من بودم و یک رانندهٔ دیگر و هر دو مثل سگ کار می‌کردیم. بعد کامیون‌ها آمدند و همه را ریختند پایین. من نمی‌فهمیدم معنی این کارها چیست. دوست هم نداشتم بدانم. می‌خواستم توی حال خودم باشم.

آن همه آدم را که روی هم خواباندند کف گودال، بازگشتم پیِ سلمی و پیداش کردم. عبای پیرزنی صورتش را پوشانده بود. باد که آن را کنار زد دیدمش. از هیچ کس صدایی در نمی‌آمد. حتی از بچه‌ها. انگار همه مرده بودند. مثل من که مجسمه شده بودم سرجایم. وقتی نخواستم رویشان خاک بریزم، تهدیدم کردند که اگر دستورشان را اجرا نکنم با همان‌ها دفن می‌شوم. شما بودید چه کار می‌کردید؟ می‌خواستید فرار کنم؟ یا چه می‌دانم قهرمان بازی؟ من اهل این کارها نبودم و نیستم. این را حتماً آن‌ها هم فهمیده بودند که برای این کار انتخاب شده بودم. قبل از آن شب شنیده بودم بعضی راننده‌ها را نیمه شب برای کار می‌برند بیرون شهر . اما نمی‌دانستم چرا. به هر حال اگر من هم نمی‌کردم آن یکی راننده می‌کرد.

لودر را بروم طرف سلمی و سعی کردم روی او کمتر خاک بریزم. اما آنها مجبورم کردند هر چه خاک خالی کرده بودم بریزم رویشان. کار که تمام شد، آن جا یک تپه درست شده بود. تپه‌ای که قبلاً نبود.

پیش خودم می گفتم کاش سملی بتواند از بالای سرش نقبی بزند و فرار کند. خوشحال بودم که چشم‌هاش بسته بود و نتوانسته بود مرا ببیند. اگر فرار می‌کرد، به او پناه می‌دادم. این طوری می‌توانستم همه چیز را جبران کنم …

تانکرهای گازوئیل که آمدند، من هم از فکر و خیال بیرون آمدم. گازوئیل‌ها را ریختند روی تپه. دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. همان‌طور که نشسته بودم، سرم را می‌کوبیدم به فرمان و زار می‌زدم. الآن که فکرش را می‌کنم، احساس می‌کنم آنها برای زجرکش کردنم من را زنده گذاشتند.

این طور با غیظ و کینه به من نگاه نکنید. اگر من با پای خودم نمی‌آمدم پیش شما و اعتراف نمی‌کردم از کجا می‌توانستید بفهمید آن همه آدم کجا غیبشان زده. تازه اگر من نبودم، کی هر چند ماه یک بار پنهانی می‌آمد این جا و می‌نشست برای همه فاتحه می‌خواند. من تنها یک گورکن بودم. کدام گورکن را دیده‌اید که برود سر قبرهایی که کنده بنشیند و فاتحه بخواند. اما من می‌آمدم آنجایی که سلمی خوابیده بود می‌نشستم و از او می‌خواستم که مرا ببخشد.

اگر با من کاری نداشته باشید، می‌گویم چرا الآن دیگر این جا یک تپه نیست. باور کنید من بی‌تقصیر بودم. گورکن باید قبری را که پرکرده خوب بکوبد تا بوی مرده‌ها همه جا را پرنکند. مخصوصاً اگر یکی با تفنگ پشت سرش ایستاده باشد.